امروز صبح، پنجره‌ها را بستم، پرده‌ها را گوش تا گوش کشیدم و فکر کردم که چقدر گوش‌هایم از شنیدن صدای این همه گربه و ماشین و بوق پر است. دلتنگِ «سکوت» بودم و می‌دانستم در این درندشتِ الکی بزرگ، نمی‌توانم پیدایش کنم. نفسم یارای بالا آمدن نداشت ... چرا که خسته بودم؛ واقعاً خسته. راستش، خستگی به تنم مانده! پنداری به قوارۀ من دوخته‌اند این لباس خستگی را. مدام می‌خواهم بشکافمش و چونان پروانه‌ای رها شوم از این پیلۀ خودساخته. اما توان شکافتنش را ندارم. این روزها چطور تمام می‌شوند رفیق؟ این آدم‌ها چطور؟