مامان!
از صبح میخواستم آن نوشتهای را که چند سال پیش برایش نوشته بودم بار دیگر انتشار دهم. حتی از ذهنم گذشت که به همین جمله اکتفا کنم که: «آدم وقتی میرود خانۀ بخت تازه میفهمد که مادر داشتن یعنی چه!» اما قبل از تمام اینها دلم خواست به گالری گوشی سری بزنم و روی پوشۀ عکسهایی که تکنولوژی با نام «مامان» برایم مرتب کرده کلیک کنم تا بعد از مرور کردن آنها چیز تازهای بنویسم. همان کار را هم کردم و آنوقت بود که بغض چنگ انداخت به گلویم و با چشمهای خیس به عکسهایی زل زدم که او با بغض یا شادی در همهشان حضور داشت اما پیش از این دقتی روی هیچکدامشان نداشتم!
گمان میکنم که معمول است در تمام عکسهای دستهجمعی تنها به خودمان نگاه کنیم؛ لابد همین قاعده هم در زندگی روزمرۀ خیلیهامان وجود دارد که تنها خودمان را ببینیم؛ وقت فکر کردن، وقت دعا، وقت سفر و تحصیل و زندگی و شادی. اما تنها مادر است که از این قاعدهها سر در نمیآورد. او تو را بدون توجه به مدرک تحصیلی و رتبۀ اجتماعیات دوست دارد؛ نه اینکه موفقیتهایت برایش اهمیتی نداشته باشد؛ البته که دارد! هرچه تا امروز شدهای از صدقهسر دعاهای اوست. اما جنس خواستنش با همۀ آدمهای دنیا متفاوت است. آنقدری که برای خوشبخت شدنت تمام وجودش را میگذارد تا نکند تصمیم اشتباهی بگیری و بیراهه بروی، هرچند گاهی هم دلواپسیهای مدامش دلیل اشکهای بیشمارت میشود...
نقل این حرفها نیست!
از وقتی که هر صبح با صدای او بیدار نمیشوم، هرروز در چشمهای شیشهایاش زل نمیزنم، هر ظهر نمیبینمش که سر سجاده نشسته و دارد تسبیحات حضرت زهرا (س) میگوید، هر شب صدایم نمیزند برای شام یا شببخیرهای قبل از خوابش را نمیشنوم، از وقتی که از دلداری دادنش در وقتهایی که دلم از دنیا و آدمهایش میگیرد محرومم (که همیشه تنها و تنها او بود که جنس غصههایم را میفهمید...)، کنج تنهاییهایم میزنم زیر گریه و دلم تنگ میشود برای تمام سالهایی که مادرانه کنارم بود و نمیفهمیدمش...
آدم وقتی میرود خانۀ بخت تازه میفهمد که مادر داشتن یعنی چه!