گاهی دلم برای خودم...
سه شنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۲۵ ق.ظ
پی چیزی میگردم، پی گمشدهای شاید. یا «خود»ی تباه شده در شباهت روزها. «خود»ی که با او به خلوتی بیمثال مینشستم و چای مینوشیدیم و شعر میخواندیم. «خود»ی رها از تعلقات و شلوغیها؛ «خود»ی کتابخوان و صاحبذوق. «خود»ی نوازنده و آوازخوان... اما نمیبینمش.
خوب میدانم که تسلیم مرگ نشده؛ صدای نفسهایش را میشنوم، شمردهشمرده با خسخسی بیحوصله و دهانی باز. نیمهجان و سر بر زانوی فراموشی سپرده. پنداری نوازشی میخواهد، یا نغمهای شیرین که از نو برویاند برگوبارهای خشکیدهاش را. میخواهم در آغوشش بگیرم و پیشانیاش را ببوسم. اما در دستهایم حجمی از «ناتوانی»ست. و آیا چیزی جانفرساتر از «خود»ی که در حال جان دادن و فرسودگیست، هست؟
- ۹۸/۰۴/۱۱