وقتی خورشید به قلب من نمی تابد
کمی از ساعت سه و نیم بعدازظهر گذشته است. بچه که بودم فکر میکردم ساعت سه، خورشید فرق آسمان را میشکافد و وقتی عقربۀ کوچکتر روی عدد سه مینشیند یعنی کلۀ ظهر! حالا خوب میدانم ساعت سۀ بعدازظهرهای روزهای پاییزی، چیزی نمانده که شکوه یک روزۀ خورشید فرو بریزد و همهچیز روشنای خودش را به تاریکی شبها ببخشد. یاد قصۀ آن معلم و شاگردی افتادم که سر گرما و سرما، روشنایی و تاریکی و اثبات وجود خداوند با یکدیگر بحث میکردند. برای آسا، شاگرد کوچکم، این مثال را توضیح دادم و خواستم حواسش را موقع تعریف انبساط و انقباض خوب جمع کند و نگوید انقباض وقتی اتفاق میافتد که به یک جسم سرما میدهیم. برایش تشریح کردم که این وسط همهچیز زیر سر گرماست. اگر به جسمی گرما بدهیم منبسط میشود و اگر گرما را از آن بگیریم، انقباض اتفاق میافتد. درست مثل من که دو شب پیش بعد از آن میهمانی خاطرهانگیز، دست و دلم ریزهریزه شروع کردند به سرد شدن و من به یکباره پرت شدم به هفدهم شهریور هشت سال پیش. به خانهای که مبلهای بزرگ راحتی داشت و رنگ نارنجی چشم نوازش به تمام وجود آدم گرما میبخشید و من روی یکی از همان مبلها، آهسته آهسته منبسط شدم...
حالا بعد از دو روز که این گرما ذرهذره از لحظههایم رفته بود و از اندوه یا شاید مرور قدری خاطرات متعلق به روزهایی که ساعت سه را کلۀ ظهر میدانستم، گذشته است؛ سرماخوردهام و دائم این حال عطسهدار را به زور قرص و لیموشیرین و سوپهای مامان پز و شلغم و آویشن فرو مینشانم.
هر چند دقیقه یک بار، از روی تخت خواب، کتاب مدیریت عمومی با لبۀ نیمه باز شدهاش به من پوزخند میزند. حال این روزهایم را نمیدانم. تنها دلم میخواهد پاییز و زمستان هرچه سریعتر تمام شوند. گویی شکوفههای دلم را سرما زده باشد، همین قدر رودست خورده و شکستهام! توی دلم، یک قلب راه راه دارم که از بد روزگار زخمی تازه خورده! کاش میشد همه چیز را نوشت و کمی آرام گرفت...
- ۹۳/۰۸/۰۹