کاوش
نمی دانم چرا و از کجا این احساس در وجودم ریشه دواند؛ اینکه آدم ها یا نحس اند یا سعد. اما این را یادم هست که آن قدیم ها که مخلوط بزرگترها و جامعه ی خوف آلود و گرگ آمیز امروزی نشده بودم، نسبت به انرژی ها واکنش داشتم. بعدتر با مفهوم متافیزیک بیشتر آشنا شدم و تا مدت ها این قاعده و دانش را پیگیری می کردم. این ها را گفتم به این خاطر که گاهی فکر می کنم بعضی از آدم ها با یک دریا عسل هم قابل خوردن نیستند و چیزی که در زندگی این روزهایم تبدیل به نوعی فوبیا شده احساس شبیه شدن به همین آدم هاست. چیزی که یک عمر مراقب بودم به آن آلوده نشوم تا چشم هایم همیشه همان چشم های امیدوار خوش بین و مهربان بماند.
به سرم زده که حرف هایم را برای خودم ضبط کنم و چند ساعت بعد در حکم یک مشاور یا دوست خیلی خیلی نزدیک به صداهای ضبط شده گوش کنم. آن وقت شبیه یک روانشناس بنشینم به تحلیل اوضاع و برای خودم برنامه تعریف کنم. جلسه ای سی و سه، چهل و دو، پنجاه، هفتاد و پنج، صدهزار، و دویست و پنجاه هزار تومن، پول چیست واقعا؟ این روانشناس ها توی چهل و پنج دقیقه چه چیزی را بلدند عرضه کنند که این همه پول می گیرند؟ روانشناس هم نشدیم! ;)
- ۹۳/۱۰/۱۵