سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

ماندگاری های نامحدود

جمعه, ۲۶ دی ۱۳۹۳، ۱۱:۱۲ ق.ظ

سه سال و هفت ماه و ده روز است که سراغش را نگرفته ام. اعتراف می کنم که تاریخ ها، ساعت ها و کلمات معجزه می کنند ...

خیلی تا به حال به روزی فکر کرده ام که کاملاً اتفاقی یک جایی مرده ام و اشیا و کاغذها و چیزها از من به جا مانده اند. گاهی فکر می کنم که این بقایایی که انقدر برایشان کوشیده ام رتبه ها، جایگاه ها، امتیازها و چیزهایی از این دست و به ضرب و زور به چنگشان آورده ام، یا نوشته ها و اشیایی که سال های سال یک جا و یک جوری پنهانشان کرده ام به عنوان یادگاری های زندگی ام و حتی پیامک های صمیمانه ای که با دوست هایم خیلی یواشکی رد و بدل کرده ایم از اتفاقاتی که رخ داده و یا خاطره شده یا درس عبرت، در آن روز به خصوص، که نه لعنتی است و نه تلخ و غم آلود، چه بر سرشان خواهد آمد! راستش همیشه دلم خواسته لااقل چیزهایی که نوشته ام دست آدم های خوب بیفتد، نه لزوما کسانی مثل دوستان حافظ و شاعران و نویسنده های تاریخ که بعد از مرگ رفیق شفیقشان آثارشان را منتشر کرده اند. برای من احترام نگه داشتن از این چیزها، حتی اگر خیلی هم اثر خاصی نباشند، مهم است. لااقل حالا که زنده هستم. اگرچه احتمالاً بعد از مرگ حتی گریه کردن آدم های نزدیک هم برای روحی که کنار جسمش نشسته و خیلی بیشتر از وقتی که چفت جسمش بود، مرگ و هستی و جهان پیرامون را می فهمد، کمی مسخره به نظر بیاید. احتمالا اینکه آدم ها چه بی دلیل برای رفتنم اشک می ریزند و آه و فغان سر می دهند می تواند روان شادم کند و بخنداندم! البته تمام این دل خواه ها و یادگاری ها را هم می توانم با خود به گور ببرم؛ توی یک زمین لرزه ی 6 ریشتری یا توی بلایی طبیعی و حتی مصنوعی مثل حمله ی موشک ها به سرزمین و کاشانه ی من. اما احتمال کمی نیست باقی ماندنش ...

چهار پنج سال پیش که تازه شبکه های اجتماعی مثل فیس بوک و گوگل پلاس و توییتر و غیره داشت توی ایران هم باب می شد، فیس بوک برای ثبت نام در صفحه ی اول نوشته بود: It's free and always will be ... این جمله یک جمله ی تکان دهنده بود! جمله ای که تازگی داشت. لااقل برای من که از دنیا، فانی بودنش را یاد گرفته بودم و همیشه تلاش می کردم از دلبستگی هایم کم کنم؛ جز دلبستگی به خانواده و نوشته هایم. عضویت در جایی که من را برای همیشه با خود داشت، در نظرم کمی غیر عادی جلوه کرد. به مرور آنقدر شبکه های اجتماعی روی هم تلنبار شدند و از پشت صفحه ی لپ تاپ رسیدند به گوشی توی دستم که این روزها دیگر حواسم به ماندگار شدنم در دنیایی ورای دنیای واقعی نیست. یادم رفته اگر یک روز بمیرم، یک حساب توی همه ی شبکه ها باز کرده ام که زنده است. که نوشته های اشتراکی ام را می تواند تا سال ها توی خودش نگه دارد بی آنکه آخ بگویند ...

سه سال و هفت ماه و ده روز بود که به اولین جایی که تویش ثبت نام کرده بودم سر نزده بودم. در حدود همین تاریخ، می گذرد از زمانی که آخرین نوشته را در آن وب سایت برای خوانندگانم گذاشتم. هنوز نظرهایی که رد و بدل کرده ایم، هنوز کامنت های متعلق به شش هفت سال پیش مبنی بر ساختن یک وبلاگ شخصی، هنوز شعرها و جمله هایی که به محض پیامک شدن برایم توی آن وب سایت می گذاشتم باقی ست. داشتم طبق معمول توی گوگل سرچ های غیرعادی می زدم برای پیدا کردن موضوعات تازه ی مطبوعاتی و آن وقت سایتی که اولین نقطه ی پیوند من با اینترنت بود، مرا کشاند به سه، چهار، پنج، شش و هفت سال پیش که صدای اتصال اینترنت دایال آپ در مخفی ترین نقطه ی خانه شنیده می شد؛ یعنی اتاق من ... . آدم ها و دوستان مجازی آن سال هایم حالا کجای این نقشه ی جغرافی اند؟ من از یک جایی به بعد ردشان را گم کردم. هستند اما انگار که نیستند. مثل تمام حساب هایی که با اینکه زنده اند، مطرود می شوند از بی توجهی آدم ها ...

  • المیرا شاهان