سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوست داشتن» ثبت شده است

۱۲
آذر

بیش از یک‌سال است که با بعضی از آن‌ها زندگی کرده‌ام. روزهای نخستینی که دیدمشان، تمام شور و شوق آن همه نوجوان، من را به روزهایی می‌برد که سومین سال راهنمایی را می‌گذراندم و با اشتیاقی بی‌مانند به‌سوی مدرسه می‌دویدم تا معلم ریاضی‌ام را ببینم. روزهایی که شنبه‌ها را دوست نداشتم، چون روز کاری او نبود، و ساعات تمام کلاس‌هایش را از بر بودم، برای اینکه دوستش می‌داشتم. او اما نه یک مرد بلند قامت و خوش بر و رو، که بانویی در آستانۀ چهل سالگی بود و تمام اشتیاق من به او، برای صفای بی‌حدِ روح و شادابی کم‌نظیرش بود. یعنی درست همان چیزهایی که تا پیش از دیدن او، در وجود هیچ‌یک از معلمانم ندیده بودم. عبوس نبود که کسی را براند یا برنجاند؛ حتی کسانی که بلااستثنا در تمام زنگ‌های تفریح دورش را می‌گرفتند و تا دفتر معلمان بدرقه‌اش می‌کردند. چنان بود که گویی با هریک شوخیِ بکر یا حرفی تازه برای گفتن داشت. برای همان متانت و صمیمیتش هم بود که تمام دفتر خاطرات پانزده سالگی‌ام، از مهربانیِ بی‌دریغش لبریز شد و روز تولدش، برای نخستین‌بار در آن مدرسۀ دولتی، «مبارک باد»های بسیاری به آسمان برخاست.

همیشه دوست داشتم که اگر لباس معلمی تن کردم و جلوی تختۀ کلاس، روبه‌روی آن همه رویا و امید و آرزو ایستادم، معلمی باشم با صفای روح و شادابیِ کم‌نظیر.

«آخر آن‌ها شادیِ صادقانه را باید ببینند تا بشناسند... »*.

*نادر ابراهیمی.

  • المیرا شاهان
۰۷
بهمن

بعد از ماه‌ها رفتم تا ببینمش؛ کادوی ساده‌ای برایش خریدم که بعد از جشن، دست خالی نروم خانۀ عروس. او اما حسابی تدارک دیده بود و قرمه‌سبزیِ خوش‌طعم جا افتاده‌ای بار گذاشت. تمام روز حرف زدیم و توانستم کنارش اشک بریزم و از روزهایی که بر من رفته بود برایش بگویم و او به‌تمامی گوش بود برای شنیدن...

قبل از خداحافظی، از او خواستم به رسم قدیم پیانو بنوازد و با هم بخوانیم. بهانه آورد که سازم کوک نیست و بین سی‌دی‌هایش به دنبال پیانونوازی کسی گشت. به عادت معهود گوشی‌ام را گذاشتم در حال رکورد و هم‌خوانی و بعد خداحافظی...

قفل فرمان را که باز می‌کردم، یادم افتاد گوشی‌ام را جا گذاشته‌ام. سریع رفتم که تحویلش بگیرم، با خنده گفت: یادت رفته بود رکوردر را هم قطع کنی و تمام خداحافظی‌مان هم ضبط شده. آخرش را گوش نکن...

چندروز پیش که داشتم صداهای اضافی را از گوشی پاک می‌کردم بر خوردم به «هم‌خوانی در خانۀ یاسمن». شیطان رفت توی جلدم که بروم آخرش را گوش کنم. او بعد از خداحافظی، کادویم را عجولانه باز کرده بود و قربان‌صدقه‌ام رفته بود و من را «با سلیقۀ من!» خطاب کرده بود. بعد هم یک‌دفعه چشمش افتاد به گوشی من و فریاد ‌زد و فقط گفت: «وای! گوشیشو جا گذاشت! حالا چطوری بهش بگم؟ چطوری برسونم به دستش؟». بعد هم صدای فشردن کلید استاپ.

کلمات ما بعد از خداحافظی چه هستند؟

ما بعد از خداحافظی دربارۀ هم چه می‌گوییم؟ چقدر زبان و دل یکی هستیم و صادقیم؟ چقدر از دیدن هم خوشحال می‌شویم و خودمانیم، نه در لباس تظاهر؟

چقدر رفیقیم و واقعی؟

من یکی از واقعی‌ترین‌های عالم را در کنارم دارم. دوست واقعی شما چه کسی‌ست؟

چه خوب است که کائنات تمام کلماتمان را می‌شنوند...

  • المیرا شاهان