سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

شادیِ صادقانه!

سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۸، ۰۹:۳۱ ب.ظ

بیش از یک‌سال است که با بعضی از آن‌ها زندگی کرده‌ام. روزهای نخستینی که دیدمشان، تمام شور و شوق آن همه نوجوان، من را به روزهایی می‌برد که سومین سال راهنمایی را می‌گذراندم و با اشتیاقی بی‌مانند به‌سوی مدرسه می‌دویدم تا معلم ریاضی‌ام را ببینم. روزهایی که شنبه‌ها را دوست نداشتم، چون روز کاری او نبود، و ساعات تمام کلاس‌هایش را از بر بودم، برای اینکه دوستش می‌داشتم. او اما نه یک مرد بلند قامت و خوش بر و رو، که بانویی در آستانۀ چهل سالگی بود و تمام اشتیاق من به او، برای صفای بی‌حدِ روح و شادابی کم‌نظیرش بود. یعنی درست همان چیزهایی که تا پیش از دیدن او، در وجود هیچ‌یک از معلمانم ندیده بودم. عبوس نبود که کسی را براند یا برنجاند؛ حتی کسانی که بلااستثنا در تمام زنگ‌های تفریح دورش را می‌گرفتند و تا دفتر معلمان بدرقه‌اش می‌کردند. چنان بود که گویی با هریک شوخیِ بکر یا حرفی تازه برای گفتن داشت. برای همان متانت و صمیمیتش هم بود که تمام دفتر خاطرات پانزده سالگی‌ام، از مهربانیِ بی‌دریغش لبریز شد و روز تولدش، برای نخستین‌بار در آن مدرسۀ دولتی، «مبارک باد»های بسیاری به آسمان برخاست.

همیشه دوست داشتم که اگر لباس معلمی تن کردم و جلوی تختۀ کلاس، روبه‌روی آن همه رویا و امید و آرزو ایستادم، معلمی باشم با صفای روح و شادابیِ کم‌نظیر.

«آخر آن‌ها شادیِ صادقانه را باید ببینند تا بشناسند... »*.

*نادر ابراهیمی.

نظرات  (۲)

  • تبلیغات رایگان تکرو
  • متن قشنگی بود

     

    واقعا وبلاگ خوبی دارید

    لذت بردم

    ------------------------------------

    تعویض پنجره های قدیمی