وقت هایی هم هست که شبی با روحی جوان سر به بالین میگذاریم و صبح چندین ساله بلند میشویم، انگار به اندازۀ سالها زیر چشمها و پشتِ پلکها و دستهایمان چروک افتادهاست. انگار پیر شدهایم و روح ما از جوانیمان بیرون زدهاست و لباس گلِ گشاد پیری به تن کرده و توی سرمان نمایشی از سکوتِ سنگینِ پس از بارش برف است ... وقتهایی که به جای قهقهه، لبهایمان تنها به اندازۀ لبخندی کوچک از هم باز میشوند و بهجای بالا پایین پریدن از پله و جست زدن در پیادهرو و خیال، نیمکتهای خلوت پارک تنها وسیلۀ نزول هیجاناتمان هستند. وقتهایی که خسته نیستیم و همینکه سرمان را به شیشه اتوبوس تکیه میدهیم، نمیتوانیم چرت بزنیم و به آدمهای توی خیابان خیره نمانیم. وقتهایی که توی لیست آخرین مکالماتمان دو سه تا آدم بیشتر نیستند که حال هم را پرسیدهباشیم. انگار همهچیز کهنه شدهاند ... انگار به ادراکی از طبیعت و حیات و آدمها رسیده باشیم. هر چیز را از ماورای آن نگاه کنیم؛ دوستی را، زندگی را، عشق را ...
«من خودم هستم
بی خود این آینه را رو به روی خاطره مگیر
هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است
تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزارساله برخاستم ... »**.
* وقتی Francoise Hardyِ فرانسوی پنجاه سال پیش این آهنگ را میخواند، هیچ فکرش را میکرد کسی پنجاه سال بعد در این نقطه از دنیا با قصۀ زیبایی که او روایت میکند روزها و روزها زندگی کند؟ متن و معنای شعر پای همین مطلب هست.
**سید علی صالحی.