برخلاف اینکه بعضی از آدم ها دنبال بیشتر دانستن از زندگی دوستان و قوم و خویششان هستند و پاری وقت ها نظرهایی هم برای مثلا بهبود شرایط خانوادگی آن ها اظهار و تجویز می کنند، اما وقت هایی هم هست که این بعضی ها به معنای واقعی کلمه «لال» هستند.
راستش خیلی وقت است که دارم به این موضوع فکر می کنم. وقتی توی تاکسی می نشینم و از بغل دستی ام سؤال می کنم و جوابی نمی شنوم، وقتی کسی شاهد سمعی یا بصری یک اتفاق بوده و خودش را به ندیدن و نشنیدن و ندانستن می زند، وقتی کسی می داند و در عین حال بی توجه است که یک کلمه یا جمله اش می تواند راهگشا باشد، اما ساکت است. سرش را گرم می کند به آدم های دیگر، هندزفری اش را توی گوشش محکم تر می کند، یکهو یادش می افتد به دوستش باید زنگ بزند، یکهو دیرش می شود، یکهو عجله دارد و معمولاً دارد از زیر بار مسئولیت و کمک کردن به دیگران شانه خالی می کند! همچین مواقعی یک علامت سؤال توی ابر بالای سرم روشن می شود و از خودم سؤال می کنم که چرا؟ چرا مثلا وقتی مسافر یک اتوبوس می داند چطوری باید به فلان میدان رفت یا مقصد اتوبوسِ حاضر کجاست، همانطور ساکت و بی صدا توی چشم هایت زل می زند و حتی نمی گوید: نمی دانم! چرا وقتی کرایه تاکسی را از کسی می پرسی که از یک دروغ لعنتیِ بعضی راننده ها پرهیز کنی، می گوید از راننده بپرس! با آنکه مسیر را می شناسند و می توانند از خیلی نارضایتی ها و ناحقی ها جلوگیری کنند. فکر می کنم این دیگر خیلی غیر انسانی و بی مسئولیتی ست. من این آدم های لال را دوست ندارم. این ها که می توانند وضع جامعه، همیاری و شهروندی را بهبود ببخشند، اما خودشان را می زنند به بی خیالی و بی توجهی یا فکر می کنند که چرا درد به سرمان بدهیم؟
در جامعه ای که این همه بدی دارد پرورش پیدا می کند، یک بار مانعِ یک بدی شدن، صدقه است. کار خیر و نیک است. خدا عوضش را به ما خواهد داد؛ چون زمین گرد است! این آدم های لالی که بدون اینکه از آن ها خواسته باشی، برایت فتوا صادر می کنند که با مادرشوهرت فلان جور باش و چرا جواب دخترخاله ات را آن شکلی ندادی، کاش گاهی بدون آنکه خواسته باشی، آقا یا خانم صدایت کنند و بگویند: «این کاغذ از دستتان افتاد!»، «این کارت عابربانک شماست؟»، «ببخشید متاسفانه یک آدامس به لباستان چسبیده!»، «کتابتان را روی میز جا گذاشته بودید!» و ...
باور کنید گفتن هیچ کدام این چیزها از کلاس شما کم نمی کند. این ها یعنی حواستان هست که آدم ها در یک نقطه دیگر معطل نشوند و سرشان کلاه نرود یا مثلاً مسافر بیچاره ی غریب با محله شما، چهار برابر کرایه ی سه هزار تومانی را به ناحق بخاطر بی توجهی تان در جیب راننده ی خاطی نریزد!
صبح اول وقت که وارد یکی از شبکه های اجتماعی می شوم، اولین چیزی که به چشمم می خورد فیلینگِ Hyperِ یکی از دوستان دوره دبستانم است که نوشته: «بچه ها من مامان شدم هوراااا» و الف انتهای «هورا» را تا بی نهایت کشیده است! من دلم از شوق دوست دور از دسترسم پرپر می شود. این دومین دوست من است که خدا نعمت مادری را به او ارزانی داشته. مادر شدن به تحمل تمام دردسرهایش می ارزد؛ به بدخوابی ها و حالت های ناخوشایند بارداری، به حالات روحی مختلف و خستگی های وقت و بی وقت. فکر می کنم چقدر بد است که بچه نداشتن را خیلی از آدم ها به اشتباه علامت روشنگری می دانند. این نظریه که «چرا کسی را به دنیا بیاوریم و مثل خودمان بدبختش کنیم؟» از کجا آمده؟ این بزرگ شدن دایره تنهایی ها، این روز به روز در خود فرو رفتن ها و انسان زدگی. این دنیا را از پشت عینک بدی ها نگاه کردن، این دلمردگی های بی نهایت توی خانواده ها و تحمل کردن به جای بهره بردن، برای چه این اندازه در زندگی آدم ها انباشته است؟ چرا نباید عشق در وجود آدم ها تکثیر شود؟ چرا از تجربه های خوشایند می ترسیم و دوست داریم فقط زهر بچشیم و زخم بزنیم؟ راستش دلم این شعله کردن را خواست. این لذت لایزال تمام نشدنی را...
لمیده ام روی تخت خواب و سرم می گردد و می چرخد و من غلت می خورم در افکارِ نباید ... از اتاق کناری صدای ترانه درختِ ابی می آید و من فکر می کنم شبیه همان درختِ معصوم بی پناهم که از دوباره یکه می خورم توی این نمایش اتفاقی! آخ این نمایش اتفاقی، این جای قصه، درست همین سکانس است که من را با خودم روبرو می کند! من مقابل خودم ایستاده ام و با حالی عجیب و غریب فکر می کنم این دقیقه ها را چگونه باید زندگی کنم که هنرپیشه ای حرفه ای باشم. دست و پا می زنم در بُهت، در شک و شبهه و تردید. توی چهره ام نه غمی هست و نه لبخندی. بلکه یک خط صاف است که می رسد به افق های دور ... به زندگی پیش از تولد... به سناریویی که خدا گذاشت توی دستم و گفت اجرایش کن!
حالا با این همه جمله حفظ نکرده، چه کار کنم؟
آنقدر زیبا، که خودت را برای نوشته ها و حرف هایی که سه چهار سال پیش برای کسی فرستاده ای، دوست داشته باشی ... با همان روحیه جدی و وجود دست نیافتنی، با زبانی قاطع و صریح، با غرور خاص روزهای نوزده سالگی...
این یک مسئله اجتماعی ست ...
دیشب، دیدن یک صحنه وسط یکی از خیابان های نسبتاً شلوغ تهران، حدود زمان شش بعدازظهر، برایم قدری عجیب بود. با یکی از رفیقان شفیق توی تاکسی نشسته بودیم و سرگرم برنامه ریزی برای کلاس های دوتایی، که راننده با تعجب بسیار و خرده نیشخندی گفت: «ای وای!» و توجه ما دوتا را جلب صحنه رمانتیک دو جوان نسبتاً مذهبی کرد. داشتند همدیگر را می بوسیدند؛ به همین سادگی! انگار هیچ چیز و هیچ کس را نمی دیدند و روی ابرهای پنبه ای سیر می کردند. ما تا آن جاییش را دیدیم که دختر شروع کرده بود بوسه های متوالی می زد به دست پسر؛ همانطور ایستاده، با چشم هایی که انگار واقعاً عاشق بودند ... بقیه اش را خدا می داند و باقی آدم های توی آن خیابان!
اول بگویم که خیلی وقت بود دلم برای صحنه محبت های این چنینی آدم ها تنگ شده بود. انقدر که پیاده روی های تند تند دارم یا فرصت نمی کنم که به دوتایی های وسط خیابان، پارک و ... نگاه کنم و این نظریه را دارم که لابد هیچ کس خوشش نمی آید کسی بوسیدنش را تماشا کند. و البته توی دوست و آشنا هم نمی بینم کسی لب هایش را برای دیگری غنچه کند و دست بیندازند گردن همدیگر. بعد از مدت ها جنگ ها و کشتارهای جهانی که انگار می کردم تمام دنیا تهی از عشق و محبت است، برایم قدری دور و غیرممکن بود اشتیاق دست های این دو جوان ...
گاهی حتی نفس کشیدن هم سخت می شود وقتی کسی کمی آن طرف تر از تو سخت نفس می کشد و تو هیچ کاری از دستت بر نمی آید جز نگاه کردن به بالا و پایین رفتن سینه او. همین که آهسته آهسته این سینه بالا و پایین برود و تو ساعت ها این بالا و پایین رفتن ها را از روی پتو زیر نظر بگیری که نکند از حرکت بازایستد سخت است. من با یک لیوان آب جوش و نبات در دست، دقیقه ها پشت در دستشویی ایستاده بودم تا حال خراب مامان تبدیل به حال خوب شود. بعد زیر چشمی حواسم به سینه بابا بود که سه روز و سه شب می شد که درد گرفته بود و خودداری می کرد از پزشک قلب. صدای نازک نبات های حل نشده توی سرم می چرخید. من حمد می خواندم و و ان یکاد، دست هایم پی چیزی می گشت برای قرار یافتن و آرامش. بابا غمگین و مضطرب بود. مامان اما تمام اندوهش را با بغض و ناراحتی بالا می آورد و من، توی یک تاریکی نیمه شبی فکر می کردم به بی پناهی ام، به رنج غریب «چه خواهد شد؟»، به سؤال ناگزیر «چه باید کنم؟» تا آهسته آهسته چشم هایم رنگ و بوی خواب گرفت ... یعنی من این شب تاریک غم انگیز خوف آلود را فراموش خواهم کرد؟
پ.ن:ای به هر لحظۀ تبدار تو پیوند منم / آنقدر داغ به جانم که دماوند منم ... (علیرضا آذر)
دلم از آن خانه های ویلایی شمال شهر می خواهد؛ از آن خانه های جنوبی که درب ورودی اش چوبین است و پنجره های رو به خیابانش گرد و بزرگ. از آن هایی که شیب کوچه هایش مرا بی قرارِ دویدن می کند و دلم بی تاب می شود برای آن که خودم را بسپارم به دست سرعت شیب های رو به پایین کوچه هاش. دلم از آن خانه های ویلایی شمال شهر می خواهد؛ از آن هایی که می شود تا صبح کنار پنجره هایش نشست و با نور ماه کتاب خواند. در سکوتی که هیچ صدایی، جز زمزمه های پیوسته ی جیرجیرک ها و صدای آشنا و همیشگی جاروی دسته بلند رفتگر پیر، سکوت لحظه هایش را نمی شکند. از آن هایی که می شود پنهانی قدم های رهگذران شبگرد را یکی یکی شمرد و برای هر کدام داستانی ساخت و هر کدام را خوشبخت تر از دیگری پنداشت.
از آن خانه هایی که هر روز عصر، مردِ پیر همسایه بی هیچ هوس و خیالی به تو عصر بخیر می گوید و گنجشک ها بی هیچ ترس و تشویشی از تو استقبال می کنند. از آن هایی که می شود به چنارهای کهنسال کوچه اش بی بهانه سلام داد و رقص برگ هایش را زیباترین نمایش یک درخت به حساب آورد.
دلم از آن خانه های ویلایی شمال شهر می خواهد که قشنگ ترین اتفاق هایش در اتاق نشیمن می افتد. حوالی کاناپه های نرم و قهوه ای کنار پنجره. کنار شومینه های همیشه روشن. اتفاق هایی که از رنگ و بوی قصه ها و حال و هوای خیال انگیزشان دورند و قشنگی ها در آن جا رنگ حقیقت و یقین به خود می گیرند. از آن خانه هایی که در روزهای بارانی بی بهانه برای رهگذرهای بدون چتر، سایه سار می شوند. رهگذرهایی که می شود کنار شومینه به آن ها جای داد و برایشان چای و قهوه ی تلخ آورد. رهگذرهایی که می شود برایشان از گربه ها و پرنده ها حرف زد و حتی از خاطرات شب های تنهایی. و آن ها بی آن که از حرف هایت خسته شوند و سادگی هایت را به سخره بگیرند تو را صمیمی ترین دوست خود پندارند. رهگذرهایی که با خنده هایت می خندند و دوستانه روی بغض هایت مرهم می گذارند و برای همیشه برای تو مهربانترین آدم دنیا می شوند. رهگذرهایی که هیچ وقت همدلی های دختر تنهای خیابان شمالی شهر فراموششان نمی شود. خوب می فهمند که می شود تنها بود و بدی نکرد و باور دارند که بدی در تنهایی خفته نیست. آن ها بی بهانه قشنگ ترین اتفاق زندگی تو می شوند و ایمان می آورند که تنهایی، غریب ترین حقیقت دنیاست.
پ.ن: این نوشته را از لای نوشته های سال نود پیدا کردم؛ چقدر آن روزها لطیف و نرم بودم. عاری از هر آنچه بدی ست ...
راستش این واقعاً یک پدیده است؛ پدیده ای که در عین نوظهور بودن بیشتر شبیه اختراع چیزی خیلی ابتدایی و متعلق به عصر گودزیلاهاست! بعد از آن هم فکر می کنم نه تنها به عقل انسان های اولیه، که حتی به عقل جن های اولیه هم قد نداد که یک چنین چیز مزخرفی را اختراع کنند؛ لااقل هرچه خراب کردند و ساختند حاصلش شد خانه و کاشانه و ماشین و اینترنت و سفر به مریخ و چیزهایی از این دست برای ما. اما آدامس؟! آخر چرا آدامس؟ چرا جویدن های بی حاصل و پشت بندش سوراخ شدن ناحیه ی تحتانی معده از اسیدهای به هدر رفته؟ اصلاً این صحنه ی جویدن های مداوم آدامس چرا این همه فراگیر شده؟ چرا ما یک چنین چیز قنددار لاستیکی را می اندازیم توی دهانمان و ریز ریز یا درشت درشت بادش می کنیم؟ اصلاً تمایل به باد کردن و بادکنک های ترکاندنی ساختن از کجا نشأت گرفته؟ چرا کاری می کنیم که شبیه ژاژخایی ست؟ چرا می جویم؟ هی می جویم؟ مدام می جویم؟ دائم می جویم؟ پشت سر هم می جویم؟ صبح می جویم؟ عصر می جویم؟ شب می جویم؟
به عنوان یکی از مردمان سرزمینی که این همه بالنده، کهنه و فرهنگی ست، از شما می پرسم: رتبه اول در جویدن و مصرف آدامس در جهان را کجای دلمان بگذاریم؟ پانصد میلیارد تومان هزینه ی سالانه برای مصرف آدامس را چی؟ صد جور مرض گوارشی و باز هم خرید آدامس های تریدنت و ریلکس و ... از دست فروش های مترو و مغازه دارها را چطور؟ چرا اگر می جویم، به در و دیوار و میز و نیمکت می چسبانیم؟ شما هیچ انسان عمیق و درست و حسابی را نمی بینید که آدامس بجود! جان خودتان بیایید جنبشی چیزی درست کنیم و این اعتیاد وحشتناک را ترک کنیم. همین.
به جای این که چندین گزارش بخوانید، این گزارش را یک بار بخوانید ...