به جرات میتوان گفت که یکی از بینظیرترین کتابهایی که هرکس میتواند در تمام عمر بخواند، کتاب «صد سال تنهایی»ست! کتابی که در سال 1982 جایزۀ نوبل ادبیات به آن تقدیم شد و صد سال از زندگی خانوادهای در روستای «ماکوندو» را به تصویر میکشد، ضمن توصیف خیلِ شخصیتهایی که هر یک، هوشمندانه و با مهارتی وصفناپذیر، از انگشتانِ توانمند «گابریل گارسیا مارکز» تولد یافتهاند.
«صد سال تنهایی»، روایتی از صد سال «تنهایی» است که خانوادۀ بوئندیا نسل در نسل، آن را بر دوش میکشند. این خانواده با ازدواج «خوزه آرکاردیو بوئندیا» و «اورسولا ایگوآران» پدید میآید که با یکدیگر نسبت دخترخاله-پسرخاله دارند و همواره به خاطر ازدواجشان با یکدیگر ترس این را دارند که فرزندی ناقصالخلقه از ایشان متولد شود، حتی ترسِ به دنیا آمدن فرزندی که دم خوک در پشتش است.*
طبق پیشبینی شخص پیشگویی به نام «ملکیادس»، این خانواده بالاخره یک روز خواهند دید که «نخستینِ آنها را به درختی بستند و آخرینِ آنها، خوراک مورچهها خواهد شد». این پیشگو، یکی از جماعت کولیهاییست که در ماه مارس به ماکوندو میآیند. او هربار چیز تازهای برای عرضه دارد و در بساطش، هر آنچه از نسترآداموس، پیشگوی قرن شانزدهم میلادی، بر جا مانده است نیز پیدا میشود، و همچنین اختراعاتی نظیر آهنربا، تلسکوپ، ذرهبین و حتی یخ!