سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۳
اسفند

با خودم فکر می‌کنم که بخشیدن یعنی چه؟ این رأفت درونی از کجا ریشه می‌گیرد که می‌توان کسی با ظلم‌های پیوسته یا گسسته را بخشید و از فکر کردن به نامهربانی‌هایش رهایی پیدا کرد؟ بعد، شروع می‌کنم به ورق زدن آدم‌هایی که زخم‌های کهنه بر سینه‌ام کاشته‌اند و فکر می‌کنم به خودم که قطعِ به یقین خواسته و ناخواسته درد شده‌ام در جانِ دیگری.

راستی آن‌ها که می‌بخشند چقدر غریب و ناشناخته‌اند؛ همانان که حتی از خون عزیزکرده‌شان می‌گذرند... اما فراموش؟ بعید می‌دانم که بشود زهر زخم‌ها و بریدگی‌های روح را فراموش کرد. بعضی زخم‌ها تا همیشه می‌مانند و نمی‌شود از صفحۀ روح، آن‌ها را زدود. خراش نیستند که در قرابت با هوا محو شوند. مثل قصۀ میخ و دیوارند. عمیق اگر باشند، به همین راحتی نمی‌شود با خوشی‌های پس از آن، خلأِ نخواستنی‌شان را پر کرد. تکرار می‌شوند در ذهن. تیر می‌کشند در سینه. هر از گاه، قد برافراشته، ابراز وجود میکنند و این یعنی هنوز زنده‌اند و در جدال با گذشتن و بخشیدن!

«در زندگی زخم‌هایی هست که... » درمان‌شان نبخشیدن است. تنها باید زمان داد که کمی سبک شوند و تسکین یابند؛ اما فراموش؟ بعید می‌دانم که بشود...

  • المیرا شاهان
۱۳
اسفند

حکایتِ همان مصراع مشهورِ محمدعلی بهمنی‌ست که می‌گوید: «گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود...» و گویی از این دلتنگی‌های هرازگاه گریزی نیست. پاری‌وقت‌ها آن‌قدر برای روزهای خلوت و تنهایی‌ام دلتنگی می‌کنم که ناشکیبا و ناامید در لاک اندوه فرو می‌روم و از هیچ کاری نکردن و رکودی که به جانم افتاده، بیزار می‌شوم. بعد به یاد می‌آورم آن‌وقت‌ها را که خیز برمی‌داشتم روی تخت خواب کوچکم و صفحۀ چندین و چندم از کتاب تازه‌ای که شروع کرده بودم را باز می‌کردم و رو می‌آوردم به خواندن؛ بعد دلم آب می‌شود و دلتنگی می‌کنم برای روزهایی که در رویاهای تلخ و شیرین و خیال‌انگیزم فرو می‌رفتم، در پوست یکی از دختران رمان‌ها و قصه‌ها می‌گنجیدم و تا پایان قصه، او می‌شدم به تمامی.

درست مثل همان وقت‌‌ها که می‌نشستم به تماشای یک فیلم یا تئاتر، و مغروق و به‌ناگاه، تمامم را بین سکانس‌ها و پرده‌ها جا می‌گذاشتم و دل می‌دادم به نقش. درست مثل همان وقت‌ها که رخوت با پوست و استخوانم نیامیخته بود و بی بهانه از خانه می‌زدم بیرون و با رفیق یا بی رفیق سر می‌کشیدم به دل موزه‌ها و خیابان‌ها و پارک‌ها و کافه‌های شهر.

آه که نمی‌دانم خودم را کجای این زندگی جا گذاشته‌ام و از چه روزی دل‌خوشی‌هایم را فراموش کرده‌ام. تنها چیزی که می‌دانم و با تمام وجود برایش دلتنگی می‌کنم و پا بر زمین می‌کوبم، «خودم» است. کجا گمت کردم عزیز کوچکم؟


پ.ن: عنوان از حزین لاهیجی.

  • المیرا شاهان
۰۶
اسفند

از صبح می‌خواستم آن نوشته‌ای را که چند سال پیش برایش نوشته بودم بار دیگر انتشار دهم. حتی از ذهنم گذشت که به همین جمله اکتفا کنم که: «آدم وقتی می‌رود خانۀ بخت تازه می‌فهمد که مادر داشتن یعنی چه!» اما قبل از تمام این‌ها دلم خواست به گالری گوشی سری بزنم و روی پوشۀ عکس‌هایی که تکنولوژی با نام «مامان» برایم مرتب کرده کلیک کنم تا بعد از مرور کردن آن‌ها چیز تازه‌ای بنویسم. همان کار را هم کردم و آن‌وقت بود که بغض چنگ انداخت به گلویم و با چشم‌های خیس به عکس‌هایی زل زدم که او با بغض یا شادی در همه‌شان حضور داشت اما پیش از این دقتی روی هیچ‌کدامشان نداشتم!

گمان می‌کنم که معمول است در تمام عکس‌های دسته‌جمعی تنها به خودمان نگاه کنیم؛ لابد همین قاعده هم در زندگی روزمرۀ خیلی‌هامان وجود دارد که تنها خودمان را ببینیم؛ وقت فکر کردن، وقت دعا، وقت سفر و تحصیل و زندگی و شادی. اما تنها مادر است که از این قاعده‌ها سر در نمی‌آورد. او تو را بدون توجه به مدرک تحصیلی و رتبۀ اجتماعی‌ات دوست دارد؛ نه این‌که موفقیت‌هایت برایش اهمیتی نداشته باشد؛ البته که دارد! هرچه تا امروز شده‌ای از صدقه‌سر دعاهای اوست. اما جنس خواستنش با همۀ آدم‌های دنیا متفاوت است. آن‌قدری که برای خوشبخت شدنت تمام وجودش را می‌گذارد تا نکند تصمیم اشتباهی بگیری و بیراهه بروی، هرچند گاهی هم دلواپسی‌های مدامش دلیل اشک‌های بی‌شمارت می‌شود...

نقل این حرف‌ها نیست!

از وقتی که هر صبح با صدای او بیدار نمی‌شوم، هرروز در چشم‌های شیشه‌ای‌اش زل نمی‌زنم، هر ظهر نمی‌بینمش که سر سجاده نشسته و دارد تسبیحات حضرت زهرا (س) می‌گوید، هر شب صدایم نمی‌زند برای شام یا شب‌بخیرهای قبل از خوابش را نمی‌شنوم، از وقتی که از دلداری دادنش در وقت‌هایی که دلم از دنیا و آدم‌هایش می‌گیرد محرومم (که همیشه تنها و تنها او بود که جنس غصه‌هایم را می‌فهمید...)، کنج تنهایی‌هایم می‌زنم زیر گریه و دلم تنگ می‌شود برای تمام سال‌هایی که مادرانه کنارم بود و نمی‌فهمیدمش...

آدم وقتی می‌رود خانۀ بخت تازه می‌فهمد که مادر داشتن یعنی چه!

  • المیرا شاهان