صبح، همینکه از خواب بیدار میشوی لابلای کش و قوسهای سحرگاه و بیتابی پلکها، دلت بخواهد بزنی به تنها خانهای که شاید از معدود دلخوشیهای زندگیات باشد...
امروز صبح، آمدم و چند خط پیامِ خصوصی دوستی قدیمی آنچنان سر ذوقم آورد که دلم خواست ذوقِ متاثر از کلمات او را بنویسم تا یادم بماند گاهی نیاز نیست دوستی عمیقی با آدمها داشته باشی، کافیست حواست جمعِ آدمهایی باشد که در عین دور بودن از دنیای حقیقیات، به تو نزدیکند. آن طور که کسی از کیلومترها آن طرفتر از من، نیمه شب به خانۀ دلخوشیام آمد و از کلماتم، عواطف نهفتهای را برداشت.
ما آدمیزادیم؛ آدم، گاهی دلش میخواهد کسی چیزهایی را به خاطرش بیاورد. چیزهایی که در میان همهمۀ کارهای فروریخته در مسیر زندگی، خیلی خیلی معمولی و کمرنگ شدهاند. گاهی روی دیوار پیش رویمان پر از اتیکت کارهای عقب مانده و در دست اجراست و آن چیزها که به راستی دوست داریمشان، لابلای آن کارها خیلی خیلی کمرنگ و محواند.
ما خیلی کم از آدمها تعریف میکنیم. این روزها، گفتن از خوبی آدمها بیشتر رنگ و بوی مبالغه و چاپلوسی دارند. ما خیلی کم قدردانِ تلاش آدمهاییم. غالباً به یک «منِ» بزرگِ پر افاده میمانیم که دلش میخواهد این حلقه را بزرگ و بزرگتر کند. شاید علتش این باشد که کم از یکدیگر خیری دیدهایم. نمیدانم... کاش «من»های کوچکی بودیم در حلقۀ بزرگی از «ما».