در باب حدود رفاقت
مدتهاست که دوست دارم چیزی بنویسم دربارۀ خوبیهای «دوری و دوستی»؛ چندسال پیش دوستی داشتم که رفیق گرمابه و گلستانم بود و اینکه میگویم رفیق گرمابه و گلستان، بیراه نگفتهام. ما هفتهای چندروز و روزی چندساعت در جوار هم بودیم و با هم ورزش میکردیم و خرید میرفتیم و گاهی رستوران و کافه هم در برنامهمان بود. پیادهرویهای چندساعته و در خلال آن پیادهرویها، حرف و حرف و حرف.
روزی به خودم آمدم و از خویشتنِ خویش پرسیدم چیزی هست که به او نگفته باشی؟ رازی هست که در دلت پنهان مانده باشد؟ یا تمام درها و گنجهها را برای او باز کردهای و حریم و حرمتی باقی نگذاشتی؟
پاسخ روشن است. من آنقدر با او روزها و ساعتهای رفاقت را شب کرده بودم که حرف ناگفتهای نمانده بود. راز و رمزی باقی نبود و همهچیز پایان یافته بود و او از من به من نزدیکتر بود و از خود میپرسیدم که آیا قرارمان این بود؟
این پاسخ نیز روشن است. آن مقدار اندازۀ نیکو را نگه نداشتیم؛ هیچکدام! و آنچه رخ داد فرسایش و تنش و گاه و بیگاه سفارش و توقعات بیجا بود و روزی رسید که شمع این رفاقت را فوت کردیم و فاتحهاش را خواندیم!
فرقی نمیکند که ما با چه کسی احساس خویشی و رفاقت کنیم؛ دوریِ به اندازه، دلیل ابدی بودن یک رفاقت است. دلیل تداوم حیات یک رابطه که آن رابطه میتواند ارتباطی دوستانه باشد یا حتی ارتباط با عزیزترین افراد خانواده مثل پدر، مادر، خواهر یا برادر.
ما در روابطمان از هر دری سخنی برای گفتن پیدا میکنیم. وای به روزی که «از هر دری سخنی»هامان ته بکشند و نبایدها و نگفتنیها جایگزین آن شوند؛ آنوقت آن آرامشی که باید باشد، جایش را به اندوه و کشمکشی دنبالهدار خواهد داد.
من آنچه شرط بلاغ است با تو میگویم
تو خواه از سخنم پند گیر، خواه ملال...*
*سعدی.
مطلب مرتبط: دوری و دوستی.
- ۹۹/۰۱/۱۷