سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

چشم که بیندازی همه جا رنگین کمانی از سرسبزی و صمیمیت و شادی است. اینجا که همه ی خانه هایش بوی کاه گل و نان و برنج دودی می دهد و هر کجایش صدای عشق بازی قطره و چشمه، و صدای جیرجیرِ جیرجیرک های آوازه خوان طنین انداخته است. اینجا که طلوعش روی ساعت صدای خروس ها کوک می شود و هر صبح، توی لانه ی مرغ ها سوغات تازه ای تولد یافته است. این جا که زن هایش، چادر به کمر می بندند و دست هر مردی داسی است برای درو کردن گندم ها. اینجا روستاست، و روستا، نه به کوچکی طول و عرض جغرافیایی که به بزرگی دل هایی است که رنگ آب و آینه اند و در دل این منِ شهری، هوس چند هفته زندگی در دل یکی از همین روستاها را می اندازد که تویش هیچ و هیچ و هیچ ویلای نوسازی چال نکرده باشند و پر باشد از خانه هایی چوبی که هیزم روی هم انباشته اند و آسمانشان آبی ست.

شنیدن صدای خنده های کودکانه، از لابلای صدای بال زدن پرنده ها، زوزه ی سگ ها و شیهه ی اسب ها کار سختی نیست. دختر بچه های روستایی دست توی دست هم گذاشته اند و آلیسا آلیسا بازی می کنند. کمی که از این بازی خسته شدند، لی لی می کنند یا می روند و می نشینند پای بساط خاله بازی و برای همدیگر چای می ریزند، و توی بازی، مادر عروسک های دست سازشان می شوند. دختر بچه های روستایی، از همان کودکی مادرند. از همان کودکی مامان بازی می کنند و عشق ورزیدن و محبت دخترانه را از بازی هایشان یاد می گیرند. مهد کودک آن ها، قالیچه ی توی کوچه هاست. وقت نان پختن مادرهایشان، کنار تنور می نشینند و از خمیرهای کوچک، نان های کوچک می سازند و خوشحالی می کنند. توی دست هایشان، عطر ریحان و رازقی است و با همین دست ها، باغچه های کوچکشان را با سبزی و گوجه فرنگی نقاشی می کنند. باغچه، دفتر نقاشی دختران روستاست. دخترانی که دام ها را بلدند، و از همان کودکی یاد می گیرند که شیر بدوشند و از شیرها، کره، ماست، کشک و پنیر درست کنند. دخترانی که چارقد به سر، با دامن های بلند چین دار، همپای مادرانشان، توی کوه ها چرخ می زنند، سبزی های کوهی می چینند تا سر ظهر، برای پدر و برادرانشان شوربا بپزند. اینجا، روستاست، و روستا سرزمین هنرهای دخترانه است؛ مصداق «باریدن هزار هنر از هر انگشت». چوب ها و نی ها به دست دختران روستاست که دستبند و حصیر می شوند، نخ ها به دست دختران روستا روی قالی ها، گل های رنگارنگ می رویانند. دختر بچه های روستایی، هم مادرند، هم خواهر، هم دختر و هم یک دانش آموز روستایی، و توی خانه شان جای اسباب بازی های خارجی و تبلت و گوشی های اندرویدی، به هیچ وجه خالی نیست.


آن ها که پا به پای پدرانشان، نجاری، باغداری، کشاورزی و دامداری می آموزند، پسر بچه های روستایی اند. پسر بچه هایی که وقت بازی کردن، یک کودک بازیگوشِ پر هیجانند و وقت کار کردن، یک کودک مطیع برای پدرانشان. آن هایی که با تیروکمان هایی ساخته ی دست خودشان، گنجشک های هراسان را شکار می کنند، آن ها که از درخت بالا می روند و فصل ماهیگیری، ناخدای قایق های کوچکشان اند. فوت کوزه گری را خوب می دانند و از همان کودکی، توی دست و پای پدرانشان فرش های نمدی درست می کنند. پسر بچه هایی که چوپان راستگوی با نی و بی نی هستند و اسطوره های زندگیشان را پدرانشان می دانند. از روی پدرانشان مشق می نویسند و راه و رسم جوانمردی و غیرتمندی را یاد می گیرند. پهلوانانی که سخت، کار می کنند و برخلاف پسر بچه های شهر که باشگاه و ورزشگاه، ورزیده شان می کند، از سخت کوشی بسیار، با زور بازوهایشان شناخته می شوند.

کودکان روستایی، اگر دلشان نخواهد که دکتر شوند، دوست دارند شبیه پدر و مادرهایشان باشند، آن ها شیفته ی محبتی هستند که در آغوش خانواده به دست می آورند. شیفته ی احترام گذاشتن به پدر و مادرهایشان. شیفته ی نماز خواندن و عبادت های آن ها. کودکان روستا، از همان کودکی هم پای پدر و مادرشان با طنین هر اذان به مسجد می روند و نماز را می آموزند. پای خطبه های امام جماعت روستایشان می نشینند و به احکام و روایات گوش می سپارند و با این احکام و روایات رشد می کنند و بزرگ می شوند. کودکان روستا، کودکانِ دشت و دریا و کویر و کوهستان اند. کودکانی دور از شهر و دور از آدم هایی که ماشین وار بزرگ می شوند و طبیعت را نفهمیده اند. دور از کودکانی که به اسباب بازی ها و تکنولوژی های دنیا عادت کرده اند و زندگی را تنها در داشتنِ بهترین از هر چیز خلاصه کرده اند. این رهایی، و شور و نشاطی که کودکان روستا آن را لمس می کنند، در زندگی کودکان شهر رو به انقراض است. کودکانی که در شهر بزرگ می شوند، با آنکه به خواسته ی پدر و مادرشان دائما در حال رفتن به کلاس های متفاوت و یاد گرفتن و کشف چیزهای تازه اند، هیچگاه لذت تماشای پروانه شدن یک کرم کوچک، یا تماشای رسیده شدن یک میوه ی کال بر تن درخت، و حتی آرد کردن گندم های توی آسیاب را نچشیده اند. کودکان روستا، واقعی بازی می کنند و واقعی بزرگ می شوند و واقعی می خندند. کودکان شهر اما، هر روز در حال تماشای زندگی اطرافیانشان و آدم های توی تلویزیون و سینما هستند و فکر می کنند زندگی کردن، شبیه دیگران شدن و رسیدن به موفقیت های آدم های دیگر است. با این حال یک کودک روستایی، تنها ذهنش پی آموختن از همه ی آن چیزهایی است که در اطراف خود دارد. از شکوفه دادن یک نهال کوچک گیلاس گرفته، تا پرواز شکوهمند پرستوها بر فراز کوه ها ...

  • المیرا شاهان

بازی

روستا

کودکان