دلم بیشتر از هر
چیز می خواهد صدایم را توی سینه حبس کنم. روزه ی سکوت بگیرم. برای مدتی با آدم ها
مکالمه ی صوتی نداشته باشم، جز مکالمه ی مکتوب. همین مکالمات رایج توی پیامک ها و
کامنت ها. دلم می خواهد هیچ هجایی از حنجره ام بیرون نخزد، نه دکلمه ای از یک شعر،
نه ترانه ای از یک ترک موسیقی و نه هیچ آوایی هر چند آهنگین و گوش نواز. چرا که
چیزی که شنیده می شود، صدایم نیست؛ مشتی کلمه اند ...
دلم می خواهد
تصویرها ویران شوند؛ دوربین های عکاسی که آدم ها را این همه از هم جدا کرده، فرصت
شکار دل ها را گرفته و بیشتر پی شکار چشم تماشاگرهاست، به نابودی بروند. دلم می
خواهد وقت راه رفتنم توی پارک یا خیابان، موقع شعر خواندنم پشت یک تریبون، موقع
مصاحبه ام با یک آدم نه حتی معروف دوربین ها را کنار بگذارند و بیایند کمی نزدیک
تر کنارم بنشینند و بی آزار نگاهم کنند. خودم را از زاویه ای نه محدود به قاب
مستطیلی دوربین ها. خودم را. خود خودم را ...
دلم می خواهد صدای
موسیقی ها کم شوند. صدای ماشین ها و خیابان های پر آدم. هیچ صدایی پی فروش اشیایی
که توی دست هایش دارد نباشد. هیچ کسی بوق نزند برای مسافرها. هیچ کسی توی حمام
بلند بلند شعر نخواند. صدای فندک ها و کبریت ها خاموش شود. فقط صدای قدم بیاید.
صدای پیاده رفتن. صدای پرنده، گربه، کلاغ. صدای باد ...
دلم مهربانی می
خواهد. توجه آدم ها را به هم و نه حتی من. محبت آدم ها را به هم. دوستی های آدم ها
را با هم ...
دلم می خواهد از
دور بنشینم و آدم ها را در قالبی پاک ببینم. نه این همه مخلوط با حواشی؛ ابزارها و
شبکه ها و مجازی ها. و نه حتی در حالی که مواظب زیپ کیفشان هستند. مواظب اند که
جیبشان را نزنند. راستی چه شد که حواس ها این همه پرت شد؟