دیدنت این حُسن را داشت تا ایمان بیاورم وقت هایی هست که آدم ها حتی بدون عزرائیل هم می توانند بمیرند...
دیدنت این حُسن را داشت تا ایمان بیاورم وقت هایی هست که آدم ها حتی بدون عزرائیل هم می توانند بمیرند...
یک وقت هایی آدم راستی راستی کم می آورد؛ در روابطش با آدم ها، در کنار آمدنش با برخوردها و حرف ها و رفتارها، در تحمل و صبوری و گذشت کردن. الآن دقیقاً یک بغض سنگین توی گلویم دارم که نه می ترکد و نه فرو می رود! کاش می شد روزی برسد که آدم ها دست از گندکاری توی زندگی همدیگر بردارند، حرف نبرند و بیاورند، خاله زنک بازی را کنار بگذارند و دهان و چشم هایشان را روی زندگی خصوصی دیگران ببندند. چند روزی ست که یک میهمان ناخوانده در کنار ما زندگی می کند. میهمان ناخوانده ای که هیچ دوست داشتنی نیست. که جلویش نمی توانم شبیه خودم باشم و باید حواسم باشد سوژه و مضحکه خاص و عامم نکند. که از آن آدم هاست که چون بلا توی زندگی آدم ها فرو می افتد و نه تنها دنبال تخریب روابط خانوادگی ست، که مشتی دروغ و خزعبلات مفت را پیش آدم های آشنا جار می زند. با اینکه حرف های این جنسی مردم هرگز اهمیتی برایم نداشته و بیشتر آن ها را از چشمم انداخته، اما به خاطر خانواده ام هرروز باید نقش بازی کنم تا این مهمان ناخوانده برود و از پوسته ساختگی ام خالی شوم. من اما این جور نقش ها در قالبم نمی نشیند. منِ این روزها یک آدم غمگین و افسرده است که دارد زیر بار تحمل بعضی ها تکه تکه می شود. برای همین چیزهاست که همیشه ی خدا معتقد بوده ام به مسئله ی «دوری و دوستی». نزدیکی با آدم ها، روح را تکه پاره می کند. همه این ها یک طرف، به نظر شما در این وانفسا چطوری می توانم به یک دوست متاهل خاله زنکِ فوضولِ حرف مفت زنِ حسود، جوری که خاطره ی بدی برایش نشوم و دلش را هم نشکنم، حالی کنم که دست از سرم بردارد؟
***
می گویند: روزی بهلول را در قبرستان دیدند، او را گفتند، در اینجا چه می کنی؟ بهلول در جواب گفت: با جمعی نشسته ام که به من آزار نمی رسانند، حسادت نمی کنند، دروغ نمی گویند، طعنه نمی زنند، خیانت نمی کنند، قضاوت نمی کنند، مرا به یاد سرای آخرت می اندازند، و بالاتر از همه اینها، اگر از پیششان بروم، پشت سرم بد گویی نمی کنند ...
*دلم شکسته تر از شیشه های شهر شماست / شکسته باد کسی کاین چنینمان می خواست ... (سهیل محمودی)
یک چیز را متوجه نمی شوم؛ اینکه سکوت کردن چی اش مشکل دارد که ما عموماً از حفظ این وضعیت طفره می رویم؟ وقت هایی هست که راستی راستی آدم حرفی برای گفتن ندارد. خب حرف است؛ گاهی ممکن است تمام شود. اینکه ما اصرار به گفتن و گفتن داشته باشیم بی آنکه اگر سروته حرف هایمان را هم بزنند دوتا جمله درست و حسابی از تویش در نمی آید، به چه دردی می خورد؟ اینکه توی قرارهای دونفره مان یک بند حرف بزنیم چقدر به ما امکان نگاه کردن به اطراف، تمرکز روی چیزها و توجه به آدم های دیگر را می دهد؟ یعنی اگر توی یک قرار دوتایی کمی سکوت شود، نگاه ما بلغزد روی یک آدم دیگر یا به یک نقطه بی صدا خیره شویم بی احترامی به طرف مقابل است؟
همه این مقدمه چینی ها به کنار! اصلاً اصل حرفم چیز دیگری بود که پرت شدم به موضوعات دیگر. می خواستم درباره ی این ماسماسک لعنتی که اسمش را گذاشته ایم تلفن همراه و تا همیشه همراهمان داریم حرف بزنم. اصلاً هم نمی خواهم بگویم بگذاریدش کنار یا کلا سعی کنید ترکش کنید و این حرف ها؛ می خواهم بگویم هرکاری می خواهید با این اسباب بازی تان بکنید، فقط جان مادرتان هی هرچیزی دم دستتان می آید منتشر نکنید. گاهی سکوت کردن و ناظر بودن در گروه ها یا شبکه ها، بهتر از این است که همیشه "هر" حرفی برای گفتن داشته باشید. "هر" چیزی را منتشر کنید. "هر" رازی را فاش کنید. "هر" قضیه ای را تشریح کنید و گاهی اوقات قبح بعضی مسائل را بریزید. اشاره مستقیم به جوک ساختن از قوم های مختلف و تجاوز اعراب و ... هم ندارم! تازگی ها رسماً داریم به چیزهایی که جزء حریم خصوصی خودمان به حساب می آید می خندیم. خودمان به خودمان، به درونیاتمان، به علاقمندی هایمان می خندیم و می گوییم: «خوبه که، بده دلمون خوشه؟» یا می گوییم: «یعنی این ایرانیا سه سوت از هر چیزی جوک می سازن!» و من هر بار فکر می کنم که ما دقیقاً به چی دلمون خوشه! به چی می خندیم و چرا باید به همچین مسائلی که بخشی از هویت فردی و جمعی ماست بخندیم؟ به آیه ها، به احادیث، به امام ها و پیامبرانِ خدا که خیر سرمان بهشان معتقدیم و می دانیم خوب اند و چه و چه! این ها یک طرف، یک سری جمله های ساختگی هم هستند که به آدم هایی که توی تاریخ با جهت یا بی جهت اسم در کرده اند "نسبت" می دهیم و با آن ها می خواهیم بگوییم ما ایرانی ها فرهنگ غنی و چرب و چیلی و درست و درمانی داشته ایم و این عرب ها گند زده اند به سرزمین ما و آخر سر هم نتیجه می گیریم مسلمانان وحشی اند! یک طرف دیگر هم قصه انتشار مطالب افرادی مثل صادق هدایت است! هدایت جدی جدی کی بود؟ خیلی آدم مهم و اثرگذاری بود؟ اصلاً می شود توی ادبیات و هنر یک مملکت حسابش کرد؟ قطعاً نه! هنر حرف زدن یا نوشتن از تلخی ها و سیاهی ها و این چیزها نیست. نفس هنر، زیبایی ست. هنر باید به ریشه های جان بنشیند. علیرضا آذر بودن یا صادق هدایت بودن هیچ کاری ندارد! مهم کسی شبیه سهراب سپهری بودن است. لطیف بودن و دیدن آن چه که فی نفسه زیبا و تاثیرگذار است. کسی مثل هدایت چرا باید انقدر مهم شود؟ کسی که توی زمان خودش هم به حساب نمی آمد و اگر BBC و manoto و اینجور شبکه ها اسمش را نمی آوردند توی تاریخ گم می شد!
یک جمله ای مدت ها توی زبان خیلی ها افتاد که «اگه حرف نزنی نمی گن لالی!» خب وقتی نمی گویند لال، یک وقت هایی جدی جدی سکوت کنیم. هر چیزی نفرستیم تا بدانند ما هم فعال شبکه های اجتماعی یا اصلاً فعال اجتماعی هستیم؛ تمام شد و رفت!
*سکوت عین سکوت است، بی همانند است / که پیشوند ندارد بدون پسوند است ... (حمیدرضا برقعی)
خوبی اش این بود که بابا کمی مستبد و دیکتاتور بود و می گفت نباید کار کنی! نگذاشت بروی سر کار. نگذاشت بروی معلم بشوی و آهسته آهسته تحلیل بروی. می خواست وقتی بچه هایت از مدرسه برگشتند خانه، به جای آن که کلید بیندازند توی قفل، زنگ خانه را بزنند تا تو در را برایشان باز کنی. این یکی از خوشبختی های بزرگ من بود. همین که گاهی بیایی دم مدرسه دنبالم و تا خود خانه با هم حرف بزنیم، به خصوص آن سال هایی که بعدازظهری بودم و وقتی زنگ می خورد، هوا تاریک تاریک بود. باور کن یک لحظه هم دوست نداشتم دختر یک مامان شاغل باشم. از این مامان های خسته و کوفته که گاهی حوصله شوهر و بچه هایشان را ندارند و زنِ یک خانه ی به هم ریخته و نامرتب اند. این ها از خوبی های مامان خانه دار است. اینکه همیشه صبحانه حاضر است، ناهار به موقع گرم می شود و برای شام راستی راستی تدارک دیده شده. این ها را برایت گفته ام. با آنکه هنوز هرجای ناآشنایی که می رویم همه از تو سؤال می کنند: شما فرهنگی هستید؟ و تو با لبخندی که رضایت و حسرت، هردو را با هم دارد می گویی: «نه! همه این را از من می پرسند ...».
مامان! این خیلی خوب است که تو یک مامان قدیمی هستی. هنوز وقتی کمی آرایش می کنی خجالت می کشی و موهای رنگ شده ات را از روسری نمی گذاری بیرون. این خیلی خوب است که برای خودت برنامه های خوب خودت را داری و به جای هرروز رفتن به آرایشگاه های مختلف و مانیکور و تتو کردن و این چیزها، می نشینی قرآن می خوانی و سمت خدا نگاه می کنی و چهارشنبه ها می روی جلسه قرآن خانم حسینی. باور کن من توی دلم عشق می کنم که نباید هرروز زنگ بزنم تا تو یا مشغول پول در آوردن باشی یا مهمانی خانه دوستان جورواجورت. اینکه هروقت خواسته ام بودی و گوش هایت آماده شنیدن درددل هایم بود. اینکه آغوشت بی منت برایم باز می شد و حواست به رابطه ی بچه هایت بود. مامان! خوبی اش این است که ما از رکوع و سجودت خدا را شناختیم. نگفتی اینطوری باش چون خدا گفته، خدا را آوردی توی تک تک سلول هایت و گذاشتی از رویت مشق بنویسیم. از روی خوبی هایت، منطق و عاطفه ات. خوبی اش این است که از همان بچگی گفتی دور سیاست نچرخیم و زندگی مان را کنیم که تاریخ، تکرار هرروزه ی مکررات است. مامان عزیزم! خوشحالم که در سخت ترین روزهای زندگی، پای همه چیز ماندی، خوشحالم که یک ستون خانه مان هستی، خوشحالم که شبیه خیلی از مادرهای بی عاطفه و بی تفاوت نشدی. خوشحالم که پاکی! و خوشحال تر از این که بی منت و بی خودخواهی همه چیزت را بخشیدی تا از این همه گذشت بی منتهایت، اشتیاق بچه هایت سرریز کند و تو در این ذوق و شوق سهیم باشی. مادر بودن، یعنی شبیه تو بودن، و این بزرگترین نعمت و رحمتی ست که خدا در لوح تقدیر بچه هایت نوشته...
پ.ن: خدایا! شکر...
به نور ملایم خورشید که از پشت شیشۀ مشجر به صورتم میتابید خیره مانده بودم و فکر میکردم کاش میشد از احساس و عاطفه هم نقشی برداشت. چیزی مثل عکس، فیلم یا نقاشی؛ اما کلمات - حتی به ماهرانهترین شکل بیان هم – نمیتوانند تمام حس و عاطفه آدم را شعر و جمله کنند. حتی بعضی حرفها هم در قالب کلمات نمینشینند. برای همین گاهی حرف نزدن، سکوت در برابر اتفاقها، گذشتن و گذشتن از تجربههای حسی - مثل همین نور رویایی که در کالبد شیشه پنجره به زیباترین حالت، شکست خورده است - خوب است.
حس کسی را دارم که پوستۀ سخت قدیمیاش را خراش داده و آهسته و آرام از دنیای تاریک داخل پوسته به بیرون خزیده، و به معصومانهترین وجه ممکن، به روشنای روح انگیز یک شیشۀ مشجر، دل بسته است ...
خب همه دوستش داشتند. با آنکه اوایل ورودش کمی لاغر و نحیف بود، اما چهره ی آرام و ملیحی داشت، آنقدر که هرچه نگاهش می کردی کافی ات نبود. یک روز دفترچه یادداشتش را داد تا چندتا از نوشته هایش را بخوانم. اما واژه هایش به حدی دوست داشتنی و شیرین بودند که تمام صفحه های دفترچه را لاجرعه نوشیدم و آن صفحه های آخر دفترچه یادداشت بود که تکه پاره ام کرد...
من با قلبی پاره پاره، بارها جمله های پایانی دفترچه کوچک و کهنه اش را خواندم و فکر کردم کسی که توی واحد کناری دارد با بچه ی کوچکش بازی می کند، بی اغراق در چه دنیای غریبی دست و پا می زند، بی آنکه ذره ای از ناراحتی اش، اقیانوس آرام چهره اش را به هم بریزد.
طبیعتاً سیزده-چهارده سالگی، برای ورود به خصوصی ترین لحظات زندگی زنی بیست و سه-چهار ساله زیادی کوچک است و من هیچوقت نتوانستم فرصتی پیدا کنم تا قدری از انزوای او بکاهم. در تمام این سال ها، هربار که می دیدمش تصویر صفحه های آخر دفترچه یادداشت رو به رویم نقش می بست و فکر می کردم که برای خدا هیچ کاری ندارد که حال آدم ها را خوب کند. درست مثل او که بارها سایه ی دستی گشاینده و مهربان را روی شانه هایش احساس کرده بود و لابد فکر می کرد که برای طی این مسیر کسی هست که پناه او باشد و تنها نیست.
چهارشنبه سوری بود که دیدمش. با پسر سیزده ساله اش آمده بودند تا بالن آرزوها را به هوا بفرستیم و آرزوهایمان را به دست آسمان بسپاریم. اما بالن آرزوها هیچوقت به آسمان نرفت و گوشه هایش سوخت. پسر سیزده ساله اش همانطور که دستش را روی گوش هایش گذاشته بود و هر چند ثانیه یک بار با صدای هر ترقه از جا می پرید، آمد نزدیک من و گفت: «یعنی دیگه آرزوی مامانم برآورده نمیشه؟» و من فکر کردم به آرزوی بزرگ فاطمه. به اینکه بالن آرزوها حتی محض دلخوشی او ابعاد کوچکی از آسمان بزرگ خداوند را به خود اشغال نکرد. به اینکه خدا بعد از این ده سال، چه قرار و آرامشی را در چشم های او زنده نگه داشته. دست های پسرش را گرفت و آهسته از کپه های آتش و خیابان و کوچه گذشتند و من، در ابر بالای سرم، نگاه ها و رفتارها و کلمات پسر سیزده ساله ی فاطمه را مرور می کردم تا برای لحظه ای هم که شده باور کنم بچه های مبتلا به اوتیسم، فرشته اند ... وقتی نمی توانند زور بگویند، ترقه پرت کنند، آتش روشن کنند، دروغ بگویند، اخم کنند و مهربان نباشند. فرشته هایی که مخلوط دنیای سخت و زخم زننده ی آدم ها نشده اند و هنوز، یادشان هست که به صورت همدیگر لبخند بزنند. فرشته هایی که چیزهای کوچک و دوست داشتنی دنیا را به چشمت می آورند تا تو هم مثل آن ها بتوانی از پرواز پرنده های بالای سرت لذت ببری و ابرهای پنبه ای توی آسمان را به دوستانت نشان دهی ...
پ.ن: به بهانه روز جهانی اوتیسم ...
باید برای سال نود و سه جشن می گرفتم. هرجور که فکر می کنم لیاقتش را داشت. لیاقت این که بخاطر خوب بودنش از آن قدردانی کنم. اما فرصتی پیدا نشد برای جشن پایان سال و من خیلی اتفاقی لیز خوردم توی بهار نود و چهار. بهاری که عجله داشت برای آمدن و من این عجول بودن و یکهویی بودنش را دوست داشتم.
این اولین یادداشت سال نود و چهار من است. هرچی فکر می کنم دلیل مبرهنی پیدا نمی کنم برای این تاخیر در نوشتن یادداشت ابتدای سال. فقط می دانم هربار که دلم خواست بنویسم یا شعرها از ذهنم می تراویدند، یک جور حس دلتنگی عمیق در وجودم سر می کشید که هرچند دوست داشتنی بود، اما طرب انگیز نبود. آخر هم آن شور و شوق جیغ آلود، توی دست ها و افکارم ننشست تا کلمه شان کنم و تبدیلشان کنم به نخستین یادداشت سال نود و چهار. حالا هم با تمام دلتنگی ام می نویسم؛ دلتنگی دوست داشتنی و عمیقی که نسبت به اطرافیانم نیست، نسبت به خودم است؛ به ذره ذره های درونم، به سلول سلول تنم! دلتنگی برای «خودم» که هنوز بین این جستجوهای همیشه نتوانسته ام دست هایش را بگیرم و بنشانمش پیش روم. دلتنگی عمیق و واقعی که مختصر نیست اما مفید هست. به قدری هست که گاهی فکر می کنم بین آدم های همیشگی زندگی ام، این همه رفیقی که دور خودم چیده ام، کسی هست که بفهمدش؟ کسی هست که احترامش کند؟ کسی هست که آفت اش نزند؟
***
چند سال است که برای سیصد و شصت و پنج روز پیش رویم دستورالعمل می نویسم؛ درست همان روزی که سال جدید را تحویل می گیرم تا خیلی خوب ازش امانت داری کنم و صحیح و سالم و پربار به صاحبش بازگردانم. امسال دلم می خواهد قلبم را خالی کنم از هر آن چه بدی و سیاهی ست؛ از کینه ها و خشم ها و زخم ها. دلم می خواهد بعضی نفرات را از دوباره ببینم. باهاشان چند ساعتِ مدام حرف بزنم تا شفاف شویم با همدیگر. امسال می خواهم یک نقطه زلال باشم توی زندگی ام؛ حتی توی زندگی آن هایی که مرا می شناسند ... ای کاش بشود این لکه های رنگارنگ دامنم را بتکانم و یک دست شوم؛ سفید سفید. فکر می کنم این کار از خیلی از برنامه ها که برای سال نود و چهار نوشته ام مهم تر باشد. آن وقت است که مسیر پیدا کردن «خودم» را خواهم یافت. آن وقت است که به ملاقات خودم خواهم رفت. «خود»ی که با هیچ کس و هیچ چیز نیامیخته است. روشن و پاک و تازه است. آن وقت است که این دلتنگی سر خواهد رسید. دلم قرص است و خیالم راحتِ راحت ...
پ.ن: سالتون به خیر ...
*ان شاءالله!
بسیار اتفاق می افتد که ما آدم ها سالیان سال با صاحبان بعضی از مشاغل روبرو نمی شویم؛ چرا که ممکن است گذارمان پیش آن افراد نیفتد و در میان دوستان و نزدیکانمان نیز، کسی را پیدا نکنیم که به آن حرفه ی بخصوص مشغول باشد. اما غالب ما از همان سنین کودکی و نوجوانی، ممکن است در طول روز، هفته یا ماه چندین و چندبار سوار تاکسی بشویم و دقایقی را در کنار رانندگان بگذرانیم. بنابراین پیدا کردن یک راننده ی تاکسی در یک شهر و حتی یک خیابان، خیلی راحت تر از پیدا کردن یک دکتر مغز و اعصاب یا یک سفالگر یا قالی باف حرفه ای است و این بدین معناست که ما رابطه ی خیلی نزدیکی با این صنف و افراد مشغول به این کار داریم. این تعامل و ارتباط زیاد، می تواند حق یا حقوقی در روابط بین فردی - مسافران با رانندگان و رانندگان با مسافران - تعریف کند؛ بنابراین این تعامل اجتماعی از اهمیت ویژه و حساسیت بالایی نیز برخوردار است.
در عین حال که رانندگان در سطح شهر بی شمارند و هر کدام از این افراد می توانند ویژگی های شخصیتی متفاوتی به نسبت سایر همکاران خود داشته باشند، تصور عموم نسبت به این قشر آنطور که باید شایسته نیست. غالب افراد، رانندگان را قشری حرّاف، با ظاهری نه چندان خوشایند و در اکثر موارد فاقد فرهنگ و اخلاق بر می شمارند و این تصور می تواند خواه ناخواه در تعامل و برخورد با رانندگان اثرات سویی داشته باشد. این مسئله ی «همه را به یک چشم دیدن» و «همه را در یک قماش دانستن»، منجر به بروز بعضی رفتارهای ناشایست و عدم رعایت آداب اجتماعی در مواجهه با این افراد می شود. اگرچه رانندگی، شغل اصلی بعضی از افراد به حساب می آید که در زندگی خود از نعمت تحصیل بی بهره بوده اند، اما در میان آن ها افراد تحصیلکرده ای هم پیدا می شود که به خوبی با آداب تعامل های اجتماعی آشنا هستند و به جهت افزایش درآمد، پرداخت قبوض و اقساط و هزینه های روزانه ی زندگی خود و اعضای خانواده شان، این شغل را به عنوان شغل دوم خود برگزیده اند و در همین راه، سختی ها و مرارت های زیادی را نیز به جان می خرند. هرچند نمی توان بین سطح شعور اجتماعی و تحصیلات در جامعه به رابطه ی مستقیمی رسید.