وقتی نوشت:
«قطار میرود
تو میروی
تمام ایستگاه میرود
و من چقدر سادهام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستادهام
و همچنان
به نردههای ایستگاه رفته
تکیه دادهام ... »،
چه سالی بود؟ قیصر چه سالی این تصویر غمانگیز را پیش چشمهایش دید و چه روزی آن را شکستهشکسته و پارهپاره بر جان این شعر پراکند؟ دهۀ پنجاه بود یا شصت؟ ایستگاه راهآهن تهران بود یا خوزستان؟ دهۀ هفتاد بود یا هشتاد؟ ایستگاه متروی انقلاب بود یا صادقیه؟ او انتظار که یا چه را میکشید؟ رفتن چه کسی را به تماشا نشسته بود؟ دقیقههای کند رفتن چه کسی برای او به اندازۀ سالها کش میآمد؟
دهۀ شصت بوده شاید؛ او به نردهای تکیه داده بود و لابد پلک هم نزد تا وقتی که قطار آن قدری دور شد که نتوانست ببیندش. او این لحظهها را به راستی احساس کرده بود، نه این که تخیل کند و داستان بسازد تنها. مثل من، که نه در دهۀ هفتاد و هشتاد، که ده سال بعد از فوت او، رفتنِ تمامِ ایستگاهِ صیاد شیرازی را به عینه دیدم. مثل خواب بود شاید. مثل تونلهایی که وقت مرگ میبینیمشان که تو در تویَند. تو با تمام ایستگاه رفتی و من بی آنکه پلک بزنم ایستادم به تماشا؛ تا وقتی که قطار آن قدری دور شد که نتوانستم ببینمش ...