- ۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۸
پسربچه ای که روز جمعه نهم نوامبر 1877 میلادی، درست وقت اذان صبحِ شهر سیالکوت، در خانۀ محقری که با نور کم رنگ یک شمع روشن بود به دنیا آمد، همان شاعر، فیلسوف و متفکریست که ما امروز او را با عنوان «علامه اقبال لاهوری» میشناسیم.
علامه اقبال لاهوری از بزرگترین متفکران مسلمان است که منجر به استقلال کشور پاکستان شد. او از حدود پنج سالگی با وجودی که چشم راستش ضعیف بود، قرآن را در مکتب مولانا غلام حسن آموخت و به مرور نزد همین استاد با زبان و ادبیات فارسی، اردو و عربی آشنا شد. ضمن اینکه پدر اقبال با وجود درآمد خیلی کمی که از حرفۀ کلاه، نقاب و چادردوزی به دست می آورد، او را با خود به مجالس علما و دانشمندان می برد تا به عبادت و مناجات با خدا بپردازند. هرچند آنچه در این جلسات گفته و خوانده میشد از فهم اقبال بالاتر بود، اما حضور او در فضای معنویِ چنین جلساتی، کمک بسیاری به اقبال کرد. او رفتهرفته به حفظ قرآن علاقمند شد و در نُه سالگی هر صبح تلاوت قرآن با صدای اقبال در فضای خانه طنین انداخته بود. پدر اقبال برای تشویق و تنبیه او از آیات قرآن و احادیث پیامبر بهره میگرفت و وصیتی که به او داشت قدم برداشتن در مسیر اسلام بود و همواره به او میگفت: «همین که تو برای اسلام خدمت کنی، من مزدم را از خدا گرفتهام».
چندروز پیش که داشتم با اسماعیل امینی دربارۀ کتابخوانی مصاحبه میکردم گفت برای این که مردم کتابخوان شوند باید دانشگاه را تعطیل کرد! گفت در مدرسه به دانشآموزان چگونگی ورود به دانشگاه را یاد میدهند و در دانشگاه چگونگی گرفتن مدرک را. دو سه تا دانشگاه توی کشور کافی است و این که این همه جوانها را در دانشگاه معطل میکنند خوب نیست. اسماعیل امینی از آن منتقدهای درست و حسابیست که شاید در نظر اول بداخلاق جلوه کند، اما شخصیت بسیار منطقی و واقع بینی دارد که او را تبدیل به معلم خوب و مهربانی کرده. معلمی که به قول خودش تمام خانهاش کتابخانه است و پنج شش هزار جلد کتاب دارد. خب من هم در خصوص دانشگاه با او هم عقیدهام. یادم است سالهای دبیرستان مُدام غُر میزدم که این کتابها را برای چه باید بخوانیم؟ چرا قشنگترین سالهای زندگیمان را باید برای رفتن به دانشگاه حرام کنیم؟ چرا وقتی میشود کتابهای درست و درمان خواند، باید فرمولهای ریاضی و فیزیک را قورت داد که از تویش مهندسِ الکی شد که یا برایش کار نیست یا مدرکی مغایر با شغل آیندۀ اوست؟
با علماندوزی هیچ مشکلی ندارم؛ اما با علماندوزیِ امروزی که خیلی وقتها به شبهای امتحان محدود میشود مشکل دارم. با خواندن مباحثی که مورد علاقهمان نیست و باید پاسش کنیم، مثل دروس حسابداری برای رشتۀ خودم که مدیریت بود و پانزده واحد تمام به این میپرداخت که بستانکار و بدهکار چه کسانی هستند و باید چطور ثبت زد -که همه شیوههای کهنۀ حسابداری را به دانشجوها میآموخت-؛ در حالیکه نرمافزار هلو کار حسابدار را به سرعت، راه میانداخت. به حول و قوۀ الهی هیچکدام این مباحث را به یاد ندارم ...
حالا این روزها یکی از لذتبخش ترین کارهایی که انجام می دهم کتابخوانیست. آن هم نه کتاب هایی که نوشتۀ معاصران است و در هر محفلی مورد نقد و تحلیل و ... است، که کتاب های کهن ادبیاتِ قرنها پیش که از پند و حکمت و اندرز سرشارند. تازه با خواندن این کتابهاست که فکر میکنم دارد چیزهایی به من اضافه میشود. این کتابها صرفا به روایت قصه نمی پردازند؛ که ورای هر حکایت و روایتی را نگاه می کنند و مکتبی هستند برای آموختن و آموختن. هرروز فکر میکنم مردم ما چرا سعدی نمیخوانند؟ چرا مولوی نمیخوانند؟ چرا حافظ را گذاشتهاند روی طاقچه و فقط بلدند با آن فال بگیرند و به جای خود شعر تعبیر شعر را بخوانند؟ هرروز فکر میکنم شاهنامهخوانی چه خوب است! گلستان سعدی چه نغز و شیرین است. و مولوی چه خوب و دوست داشتنی مثنوی را سروده ...
پ.ن: این کانال تلگرام را به علاقمندان به ادبیات پارسی پیشنهاد میکنم.
*سعدی.
امروز سالروز درگذشت حاج محمد تقی، فرزند عباس پیشهور است که همه او را با تخلص این شاعر، یعنی «شوریدۀ شیرازی» میشناسند.
دلیل انتخاب لقب شوریده با توجه به آثار ارزشمند او و محتوای شعرهایش، شوریدهحالی او به سبب نابیناییاش در کودکیست. او که در هفت سالگی به بیماری آبله مبتلا شد، در جریان این بیماری چشمهایش را از دست داد و تلاش پزشکان و طبیبان نیز برایش نتیجهای به دنبال نداشت و او نتوانست روزهای بعد از هفت سالگیاش را ببیند. به این خاطر همیشه در رنج این اتفاق بود و این اندوه را به شعرهایش نیز وارد کرد و سرود: «با علت بیدیدگی از عیش مزن لاف/ این حسرت دیدار که داری تو، که دارد؟». شوریده حدود دو سال بعد از این حادثه پدرش را از دست میدهد و به حمایت و سرپرستی داییاش، ذوق و قریحۀ شاعری و هوش و حافظۀ مثال زدنیاش را در راه کسب فضایل و تکمیل اخلاق و تحصیل معارف، صرف میکند و در چهارده سالگی توفیق سفر حج نصیبش میشود.
او که بهخاطر استعداد شگرف خود به زودی پیشرفت شایانی در کسب علوم و شعر میکند، با شاعران نامدار دوران خود مانند صبوری خراسانی، ملک الشعراء بهار، ایرج میرزا و وحید دستگردی به مکاتبه و مشاعره میپردازد. دست سرنوشت راه ورود به دربار ناصرالدین شاه را برای او باز میکند که در جریان آن از سوی شاه لقب مجدالشعرا و بعد از آن فصیحالملک به او تعلق میگیرد.
فصیحالملک شوریده، بعد از آن با هدف پاسداشت شعر پارسی، انجمنی پدید میآورد تا شاعران، ادیبان، فاضلان و شعر دوستان در عصرهای جمعه در خانۀ او گرد هم آیند و شوریده برای انجمن خود نام «دارالادب» را بر میگزیند. از جمله حاضران در این انجمن میتوان به آصفالدوله، میرزا محمود ادیب، چهرهنگار، حافظالقوا، حیرت (شیخالرئیس ابوالحسن میرزا)، حدائق (آیتالله حاج شیخ یوسف)، فرصتالدوله، معتمد دیوان، مهذبالدوله (سید محمد) و یزدانی اشاره کرد.
می گوید: «خاله؟ یه فال ازم میخری؟» و جوری سرش را کج میکند و به چشمهایت زل میزند که گاهی وقتها نمیشود دست رد به سینهاش زد و بیخیالِ نگاه و خواهش کودکانهاش شد. بعد، اسکناسی سبز تقدیمش میکنی و او فالهای سبز، نارنجی، بنفش و صورتی را روبرویت میگیرد تا انتخاب کنی. بعد از نیت با چشمهایی بسته و «بسم الله»گویان یکی از فالها را بر میداری و شروع میکنی به خواندن. این اتفاقیست که میتواند خیلی جاها رخ دهد؛ در اتوبوس و مترو یا خیابانهای شلوغِ پر از آدم. و گویای این نکته است که فال حافظ خواه ناخواه با زندگی ما گره خورده و این، اتفاق کمی نیست.
با اینکه برخلاف قرون گذشته که گاهی نسخههای حافظ جز در خانههای طبقۀ متوسطِ رو به بالا یافت نمیشد، این روزها غزلهای حافظِ شیراز به یک اشاره، قابل دستیابیست. کافیست ورای خرید دیوان او از کتابفروشیها که از هر نسخهای، جلدهای متنوعی را ارائه میکنند، به اینترنت و فضای مجازی متصل شویم و با جستجو در سایتها یا نصب اپلیکیشنهایی روی گوشیِ همراه، برای همیشه شعرهای حافظ را با خود به همراه داشته باشیم.
تو کاشف هر رازی، ما طالب یک فالیم
اما قصۀ تفأل به غزلهای او و فالِ حافظ کمی متفاوت است. تاریخچۀ نخستین تفأل زدن به دیوان او را به زمان خاکسپاریاش نسبت میدهند. ادوارد براون، مستشرق نامی، در جلد سوم کتاب «تاریخ ادبیات ایران» اینطور آورده: اولین فال متعلق به زمانیست که موافقان و مخالفان حافظ، پای جنازهاش ایستاده بودند و مخالفان، نماز خواندن بر جنازه و آداب کفن و دفن مسلمانی را برای او که در زمانِ حیات از میگُساری و ساقی و شراب سروده بود، جایز نمیدانستند. کما اینکه مریدانِ حافظ، او را فردی مؤمن به خداوند و مسلمان میخواندند. بههمین خاطر تفألی زدند به دیوان او و منابع تاریخی بیت مشهورِ «قدم دریغ مدار از جنازۀ حافظ/ که گرچه غرق گناه است، میرود به بهشت» را روایت کردهاند که پاسخی دندانشکن به مخالفانِ او داد. اگرچه در تاریخ ادبیات ادوارد براون این شعر آمده: «ﻋﯿﺐ ﺭﻧﺪﺍﻥ ﻣﮑﻦ ﺍﯼ ﺯﺍﻫﺪ ﭘﺎﮐﯿﺰه ﺳﺮﺷﺖ/ ﮐﻪ ﮔﻨﺎه ﺩﮔﺮﺍﻥ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﻮﺷﺖ/ ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﮑﻢ ﺍﮔﺮ ﺑﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎش/ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﺩﺭﻭﺩ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭ که ﮐﺸﺖ».
بعد از آن بود که آهستهآهسته تفأل به دیوانِ حافظ در زندگی مردم رواج پیدا کرد و از سالها پیش همین که شب یلدا، چهارشنبهسوری، نوروز یا جشنهای دیگر میرسید، وقت آن بود که دیوان او بین دستهای شخصِ بزرگِ خانواده بنشیند و هرکس با ارادت قلبی و خلوص نیت، تحفهای از حافظ بگیرد. اما سؤال اینجاست که چهچیزی در شعرهای حافظ هست که این احترام و ارادت را موجب میشود؟ چرا از بین شاعرانی که از نام و شهرتی مانند حافظ برخوردارند، تنها دیوانِ حافظ است که با مناسبات ما عجین است؟
«من کاشیام. اما در قم متولد شدهام. شناسنامهام درست نیست. مادرم میداند که من روز چهاردهم مهر (6 اکتبر) به دنیا آمدهام. درست سر ساعت 12. مادرم صدای اذان را میشنیده است... ».
اینها، جملاتِ آغازین کتابِ «هنوز در سفرم»، مجموعهای از شعرها و یادداشتهای منتشر نشدۀ سهراب سپهریست (1359-1307) که برخلاف بسیاری از منابع موجود، روز تولد او را به خطِّ خود او، چهاردهم مهر معرفی میکند. شاعری که نقشها را میسرود و زیباترین شعرهایش را بر تن بوم نقاشی، تصویر میکرد.
نوشتن از اویی که طبعی لطیف و روحی آرام داشت، ساده نیست. چرا که به اعتراف خودش: «به سراغ من اگر میآیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من ...» و این تنهایی شاید، از هر چیزی در زندگی او ماندگارتر بود. تنهایی، مانند رفیقی دیرینه با تمام لحظههای زندگیاش آمیخت. او شعرهایش را در سکوت و تنهاییِ «قریه چنار» و «تپههای سیلک» با آهنگ طبیعت و نغمۀ جیرجیرکها میسرود. سهراب، پرنده بود و پرندهها را خوب شنیده و دیده بود. در کوه و صحراهای شهرِ خودش دنبال پرندهها میرفت و حسرتِ پرواز، تیزی و شدّتِ حیاتِ پرنده، با او کاری کرد که پرندگی را بلد باشد. به همین خاطر، یک روز تابلوی «آواز هندسی پرنده» را نقاشی کرد و در دفتر خاطراتش نوشت: «پرنده: تنها وجودی که مرا حسود میکند؛ ای عبور ظریف، بال را معنی کن، تا پر هوش من از حسادت بسوزد».
او آهنگ و رنگ را بههم پیوند زد و اقرار کرد که «گاه، صدایی که به گوش میرسد، انگیزهای نزدیک برای رنگپذیری دارد. باد میپیچد. و برگهای خزانی را میپیماید. بنگرید، پیش روی ما جنبشی (تلاطمی) است از رنگ»* و کوشید که موسیقی را به نقاشیهایش وارد کند. طوری که هر تماشاگری، آهنگی که او با قلمش نقاشی کرده را بشنود.
در طول تاریخ، غالب شاعران عرفانی ما که امروز آثار آنها در ادبیات فاخر این سرزمین زبانزد عام و خاص است، درست در زمانی طلوع میکردند که مردم تحت سلطۀ رژیم و حکومت ستمگران بودند و آنها با امیدبخشی و صحبت از معنا، سعی در دلگرمی بخشیدن به این مردمان داشتند. از جملۀ این شاعران، جلالالدین محمد بلخیست که هشت قرن پیش در حالی ظهور کرد که ادبیات صوفیانه را روحی تازه بخشید.
اگرچه این شاعر، در ادبیات ما همواره از احترام و مقبولیت ویژهای برخوردار است، اما شمار کسانی که آثار او را دنبال میکنند در مقایسه با دنبال کنندگان آثار شاعرانی مثل فردوسی، سعدی و حافظ کمترند. با اینحال با توجه به این نکته که در قرنها بعد از وفات او، در همین سالهای معاصر نیز همگان نام او را با برگزاری کلاسهای مثنویخوانی، فیه ما فیه و ... زنده نگه داشتهاند، بر آن شدیم که به صورت اجمالی، حضور اشعار این شاعر گرانقدر را در کتب آموزشی مدارس بررسی کنیم تا بدانیم که مولانا در ادبیات آموزشی معاصر از چه جایگاه و رتبهای برخوردار است.
نخستین بار، دانشآموزان در سال چهارم ابتدایی با مولوی در کتاب فارسی خود آشنا میشوند. مؤلفان کتاب، قصۀ زیبای طوطی و بازرگان را به عنوان پنجمین درس در این کتاب به صورت بازنویسیشده آوردهاند و دانشآموزان از این قصه مفهوم دانایی، هوشیاری و رهایی را فرا میگیرند. (ص 42)
در سال پنجم ابتدایی، دو بیتِ «این درختانند همچون خاکیان/ دستها برکندهاند از خاکدان/ با زبان سبز و با دست نیاز/ از ضمیر خاک میگویند راز» از مثنوی معنوی در بخش نیایش انتهای کتاب به همراه مناجاتی از کتاب فیه ما فیه آورده شده است. (ص 140)
قصۀ آشنایی مولانا با عطار نیشابوری در درس یازدهم از کتاب ششم ابتدایی، از ملاقات این دو شاعر زمانی که جلالالدین محمد کودکی بیش نبود سخن میگوید و عطار در این ملاقات کتاب اسرارنامه را به مولانا تقدیم میکند. (ص 68)
امروز تولد «سعید بیابانکی»ست؛ این شاعر، طنزپرداز و مجری در 4 مهر 1347 در خمینیشهر اصفهان متولد شد و تحصیلات او در رشته مهندسی کامپیوتر از دانشگاه اصفهان است.
از این شاعر که این روزها در تهران زندگی میکند، تا به امروز مجموعهشعرهای رد پایی بر برف (حوزههنری)، نیمی از خورشید (همسایه)، نه ترنجی، نه اناری (نقش مانا)، نامههای کوفی (حوزه هنری)، سنگچین (علم و سورهمهر)، مجموعهنثرِ لبخندهای مستند (سورهمهر)، مجموعهطنز هی شعر تر انگیز (سپیده باوران) و مجموعه یلدا (سورهمهر) به چاپ رسیده است.
گفتگوی ما با این شاعر را، در زیر میخوانید:
به عنوان نخستین سؤال، مخاطبان شعر تا امروز همزمان شعرهای جدی و طنز از شما شنیدهاند و خواندهاند. هدف و دغدغه شما بیشتر کدامیک از این فضاهاست؟
طبیعتا شعر جدی. طنز بیشتر برای من تفنن است و جدی نیست؛ منتها مخاطبین من موضوع طنز را جدی میگیرند. من شعر را در دهه 60 که کشور درگیر جنگ بود شروع کردم و در همان سالها اولین شعرهای جدی من که شعر به حساب میآمدند منتشر شد؛ شعرهایی در فضای دفاع مقدس و برای شهدا. بعدها دورهای شعر عاشقانه نوشتم و بعد از آن وارد فضای طنز شدم که در چندسال اخیر جزء آخرین بخش شعرهای من است. اما شعر طنز برای خود من جدی نیست. هرچند برای من بیشتر حرف و مضمون اهمیت دارد تا قالب و شکل. بعضی مضامین قالب و شکل دیگری می طلبند و به نظر من این حرف و مضمون است که شکل و نوع شعر را مشخص و انتخاب می کند.
فکر میکنید شعر امروز در چه جایگاهی قرار دارد؟
وقتی از شعر امروز حرف میزنیم، برهههای مختلف تاریخی و فرهنگی را باید مدنظر قرار بدهیم. در حقیقت، تعریف شعر امروز با هم تفاوت دارد؛ بعضی ها شعر امروز را از دوره مشروطه تا الان در نظر میگیرند، بعضی از زمان نیما به این طرف. ما اما معتقدیم که یکی از برهههای سرنوشتساز در عرصۀ فرهنگی، تاریخی، ادبی و سیاسی کشور، انقلاب 57 تا به حال است. با این دیدگاه، شعر بعد از انقلاب را شعر امروز در نظر میگیریم که با وجود آنکه سی و اندی سال از انقلاب میگذرد، در هیچ دورهای از ادبیات گذشته همزمان این اندازه شاعر خوب و اثرگذار با هم ظهور نکردهاند. در دورههای قبل، مثلاً 700 سال پیش تنها چند شاعر اثرگذار داشتهایم که آثارشان باقی مانده و ما هنوز آنها را مطالعه میکنیم. اما اگر بخواهیم منصفانه قضاوت کنیم، در چند دهۀ اخیر، به لحاظ کمی و کیفی شاعران خوب زیادی داریم که انتخاب بین آنها دشوار است. به ان دلیل که قالبهای شعری، نحلههای شعری و تفکرات شعری خیلی متنوع و متکثر شدهاند. ما دورههایی در شعر داشتهایم که بهفرض یک قالب غزل یا قصیده مطرح بوده؛ اما اگر امروز بخواهیم بهترین شاعر را انتخاب کنیم، باید ببینیم انتخاب از شاعران چه قالبی؟ غزل، رباعی، دوبیتی، نیمایی، سپید یا مذهبی. همین شعر مذهبی قالب های مختلفی دارد. همۀ اینها نشان میدهد ما آنقدری شاعر خوب داریم که یکی از دیگری بهتر است و بهقول قیصر: «در این چمن که ز گلهای برگزیده پُر است/ برای چیدن گل انتخاب لازم نیست».
با چشم کهربایی کم رنگش
کاهلوار
همزادِ من
ـ اسب کهر ـ
به باغ
درآمد
از شیههاش که انگار
تشویشهای اسطوره را
با اضطراب عصر
میآمیخت
وحشت
در دودمان درختان
افتاد
و برگها
تمام
فرو
ریختند
*
شاید
اگر
درختی بودم
این بار هم
از کهربا و کافور
در خواب میگذشتم
و آنگاه
در صبحی از عقیق و زُمرد
بیدار میشدم
امّا ...
پاییز!
آه
پاییز!
ای رهگشای حسرت رستاخیز!
با رتبۀ دو پله فروتر، نیز!
«از کهربا و کافور» همان شعریست که بهگفتة زندهیاد «حسین منزوی» همزادیِ او با پاییز را روایت میکند. شعری که بنا به تعریف خود منزوی، از او و درختهای پاییزی، از او و رستاخیز بهاری درختها و از او و وسوسة رستاخیز به قیمت دو پله نزول از مرتبة انسانی به حیوانی و از مرتبة حیوانی به نباتی حرف میزند. در حقیقت، همان تعریفی که مولانا آن را اینگونه مینویسد: «از جُمادی مُردم و نامی شدم ... »؛ این، نقل قولیست از زندهیاد حسین منزوی که «ابراهیم اسماعیلیاراضی» آن را در کتاب «از عشق تا عشق» در گفتگوی با این شاعر آورده است.
اما در روز تولد کسی که همراه با پاییز 1325 زاده میشود و به تعبیرِ «منوچهر آتشی»، پرندة بیقرار غزل و قربانی فرشتة بیرحم شعر است، جز با زبان عشق نمیتوان سخن گفت. عشق، نام دومِ اوست وقتیکه میسراید: «نام من عشق است آیا میشناسیدم؟/ زخمیام، زخمی سراپا میشناسیدم؟/ با شما طی کردهام راه درازی را/ خسته هستم خسته، آیا میشناسیدم؟ ... ».
قبل از آنکه آخرین روزهای تابستان هشتاد و چهار بیایند، شعر به شکوهِ همیشه، در رگهای او جریان داشت و حرفها به قوّتِ سابق، بر جانِ کاغذ، شعر میشدند. حرفهاییکه گاه از جنس غمهای دنبالهدارِ شاعر بودند و گاه از ریشة دردهای اجتماعی. آنوقت به اقرار خود او، بیوقفه، در و دیوار و خطکش و نقّاله و پرگار، شاعرانی میشدند برای سرودن از دردها و غمها.2
بسیاری «نجمه زارع» را نخستینبار با غزل معروفِ «خبر به دورترین نقطة جهان برسد/ نخواست او به منِ خسته بیگمان برسد ...» شناختند. غزلی که به تعبیر محمدکاظم کاظمی، آتشفشانی از عواطف را در بر گرفتهاست که با فورانی یکدم، پیوسته و متوالی در طول غزل امتداد مییابد و دمبهدم قویتر میشود؛ بهطوریکه شاعر با حفظ عاطفه و احساس در سرتاسر غزل خود، آهستهآهسته ماجرایی را روایت میکند که یأس و امید، هر دو را با هم، دارد.
شاعر اما این عاطفه را بارها و بارها با شعرهای دیگر میآفریند و بیشتر از آنکه روح شعر را به زندگی خود بکشد، به شیوایی، زندگی را به روح شعر خود میکشاند و تصاویری میسازد که هر مخاطبی را با خود همراه میکند، مثل غزلی که اینطور تمام میشود: «... حالا تو در اتاق خودت گریه میکنی/ من پشت شیشة اتوبوسی که ممکن است ...».3
این جسارت شاعرانه که از حریم وقار و متانت اخلاقی او خارج نمیشود، دست به آفرینش غزلهایی با قافیه و ردیفهای دشوار، کمتکرار و حتّی بیتکرار میزند که توجه بسیاری از معاصرانش را به خود معطوف میکند. مثل انتخاب ردیفِ «هیچوقت» درغزلِ «تو نیستی و این در و دیوار هیچوقت.../ غیر از تو من به هیچکس انگار، هیچوقت ...»4 یا ردیف «خیابانِ شلوغ» برای غزلِ «کفش چرمی، چتر، فروردین، خیابانِ شلوغ/ یک شب بارانی غمگین، خیابان شلوغ ...»5 و انتخاب ردیفِ «ما دوتا» در غزلِ «باران و چتر و شال و شنل بود و ما دوتا/ جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دوتا ...»6 یا «ضعیف و لاغر و زرد و صدای خوابآور/ کنار بستر من قرصهای خوابآور/ لجن گرفتم از این سرگذشت ویروسی/ از این تب، این تبِ مالاریای خوابآور ... ».