برای تو: یک
همین بعدازظهر داغ تابستانی که آمدم نمرۀ متون نظم و نثر عربیام را چک کنم و بعد از روزها به یکی دو سایت سر بزنم، ناخودآگاه دستم رفت روی نرمافزار ورد و دلم خواست برایت چیزی بنویسم. خیلی وقت است دست به قلم نبردهام و حس میکنم چقدر با جهان نوشتن و حرف زدنهای گاه و بیگاه در این دفتر، غریبه شدهام. اصلا نمیدانم از کجا و از چه باید بنویسم. فقط میدانم که حسی درونم در غلیان است که من را تا این کلمات و جملات کشانده که از تو بگویم و بنویسم؛ تویی که ماههاست، بیوقفه، زندگیات میکنم و تمام حواس من را به خودت جمع کردهای... شاید در شلوغی این روزها و سر و صداهای سیاسی و گرانی و دویدنهای متمادی، حتی فرصت نکنی که این کلمات را بخوانی تا دم غروب که به خانه آمدی دربارهاش با هم حرف بزنیم و یادی کنیم از خاطرات کهنه و روزهای گذشته. اما این ضرورت است؛ انگار کن که واجب شرعیست که از تو و برای تو بنویسم! به خاطر زندگیمان، به خاطر تاریخی که برای زندگیمان ساختهایم و میسازیم، به خاطر دوست داشتن...
میبینی؟ برای تو خیلی سخت از واژۀ «عشق» استفاده میکنم. چون آنچه درون من است، حجم بزرگی از دوست داشتن عاقلانه است تا عشق ورزیدنی مذبوحانه. لااقل فکر میکنم آنچه تا دیروز از عشق در ذهن داشتم، آن چیزی نیست که مایۀ آرامش و زیستنی درست و اخلاقیست. عشق در نگاه همگان، یک هیجان روحی یا شاید شیداییِ بینهایت است. آنچه در قلب آدمهای دور افتاده و جدا مانده و فراق چشیده وجود دارد، عشق نیست. من فکر میکنم که عشق، شادی و خواستن و نگه داشتنِ توأمان است! برای همین است که هیچ دلم نمیخواهد این دوست داشتن قشنگ را با آن کلمۀ سر در گم مخلوط کنم. برای امروز تا همینجا کافیست. وقت آن است که لباسها را از بند رخت جمع کنم. و این یعنی زندگی.