سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نامه» ثبت شده است

۰۲
دی

از حال و احوال این روزها اگر پرسی، نه ابری و بارانی، نه بادی و طوفانی، که آلوده است کأنهو هوای دودی و آلودۀ تهران. آدم‌های این روزها؟ همه به جز معدودی، شیفتۀ خودند و خصم آدمیزاد. کاری که دوست دارم؟ خلوتِ با خویشتن و صلۀ ارحام. کاری که دوست ندارم؟ ملاقات با آن‌ها که پیش از این از ایشان زخم خورده‌ام و زبانم یارای پاسخ دادن به بی‌حرمتی‌هاشان را نداشته؛ هرچند سکوتم را از روی «توسری‌خوری» دانسته‌اند، نه حرمت نگه داشتن و ادای احترام. چه چیز آرامم می‌کند؟ بازگشتن به معنویات سابق و گرفتن چلۀ دعای کمیل و قرائتِ هرازگاه قرآن و زیارت ائمۀ اطهار و عبادت و ستایش خداوندِ دنیا و مافیها. چه چیز ناآرامم می‌کند؟ نشستن پای بحث‌های این و آن دربارۀ دنیا و غیبت این و آن را کردن و هزل و ناسزاگویی دختران و چشم‌چرانی پسران. چه چیز شادابم می‌کند؟ هر صبح کنار تو بیدار شدن و خواستن و شنیدن و داشتنت. چه چیز غمگینم می‌کند؟ نداشتنت...

  • المیرا شاهان
۲۴
آبان

گل‌کلم‌ها را با زور سرانگشتانم خرد می‌کنم. هویج‌ها، قارچ‌ها و فلفل‌دلمه‌ای‌ها را هم با چاقو به ابعاد کوچکی در می‌آورم تا آمادۀ ترشی شوند. بعد از اینکه سفیدها و نارنجی‌ها کمی در آب جوشیدند و به تن سبدی، خیسی‌شان را پس دادند، همراه با جوانۀ ماش، زیتون، ادویه‌جات، سرکه و نمک، در ظرف متوسطی جای می‌گیرند.

گلدان‌ها تا نیمه خاک می‌شوند و حفره‌ای به‌آهستگی، لبریز می‌شود از نم آب تا بستری باشد برای ریشۀ حُسن یوسف‌ها و گل‌های قاشقی.

لبوها مثل شلغم‌ها بی که چیزی از سر و تهشان برداشته شود، خوب شسته می‌شوند و باید مراقب باشم سرخی‌شان را از گونه‌های قابلمه سُر ندهند روی گاز.

شیر را می‌جوشانم؛ می‌بُرد و فرصت کیک شدن را از دست می‌دهد.

لباس‌های سیاه را از ماشین لباسشویی در می‌آورم و پهن می‌کنم تا خشک شوند و لباس‌های رنگیِ خشک شده از قبل را تا می‌کنم و در دهان کشوها می‌گذارم.

ظرف‌ها از دل سینک به آب‌چکان پناه می‌برند، خانه را جارو می‌کشم، سطح میزها و کابینت‌ها و طبقه‌ها را گردگیری می‌کنم.

برنج‌ها در سینی پخش می‌شوند تا لحظاتی بعد در آب جوش به رقص درآیند. پیازها تفت می‌خورند و مرغ‌ها بعد از آن‌که به‌خوبی رنگشان پرید، از شادی خوراک‌شدن سرخ می‌شوند.

وقت آن است که منتظرت بنشینم...

  • المیرا شاهان
۱۳
مهر

می‌پرسی: «اگر بخوابی و فردا صبح که بیدار شدی ببینی تمام این روزها خواب بوده، و حالا روی تخت‌خواب اتاقت در خانۀ پدری هستی، چه احساسی خواهی داشت؟» و من بلافاصله با خود می‌گویم: «آه ... چه رویای دلخواهی!»

اگر تمام روزهای با تو بودن تنها یک رویای خوش در زندگی من بود هم، بدون شک تا همیشه برای این رویای خوش ِ خواستنی دلتنگ می‌شدم...

  • المیرا شاهان
۰۹
مرداد

من آدم مکالمات طولانی تلفنی نیستم؛ یک نوشته و نامۀ بلند و طولانی را به ده دقیقه مکالمۀ معمولی دربارۀ «چه خبر؟» و «چه کار می‌کنی؟» و امثال این‌ها ترجیح می‌دهم.

حرف زدن بی‌وقفه هم برایم آزاردهنده است. شنیدن دو صدا با همدیگر به همم می‌ریزد؛ مثل صدای تلویزیون و موسیقی، یا صدای شیر آب و رادیو.

اما،

تو استثنائی!

با من حرف بزن عزیزم؛ بی‌وقفه، طولانی، در میان تمام صداها. می‌خواهم صدای تو زمینۀ تمام صداهای دنیا باشد، من شیفتۀ شنیدن کلمات توام، شیفتۀ توام...

  • المیرا شاهان
۳۱
فروردين

پرسید: «چشم به راهش کنار پنجره می‌نشینی تا وقتی از گرد راه رسید، بی‌معطلی در را به رویش باز کنی؟»

گفتم: «گوش‌هایم را به صدای توقف ماشینش عادت داده‌ام. حتی با هر توقفی که شبیه به توقف ماشین اوست، دلم می‌ریزد... .»

گفت: «سالها دم غروب منتظر می‌نشستم کنار پنجره تا وقتی می‌پیچد توی کوچه ببینمش. از همان لحظه که بیرون می‌رفت، دلم برایش تنگ می‌شد و لحظه‌شماری می‌کردم تا برگردد... .»


زن‌ها،

همیشه منتظراند؛ با چشم‌ها، با گوش‌ها...

  • المیرا شاهان
۲۶
بهمن

هرگز نشنیده‌ایم که بعد از آن پیشامد، چه تغییری خواهیم کرد و از ما چه خواهد ماند؛ قد که می‌کشی، عده‌ای فریاد بر می‌آورند که تنهایی را برگزین و زندگی‌ات را نیز به تنهایی اداره کن تا نکند درگیر دیگری شوی و به دیگری دچار. گروهی اما گریبان می‌درند که «بدی در تنهایی خفته است»* و باید با نیم دیگری جفت شوی تا بتوانی در مسیری سالم و صحیح ادامۀ حیات دهی و به تکامل برسی.

من اما در کشاکش و هیاهوی دستۀ دوم بودم و این‌گونه بود که با تو جفت شدم. اگر پیش از این تمام روزها بر مدار تنهایی و یکه‌تازی و خودخواهی و خودرأیی می‌گذشت، جفت شدنِ با تو به من این فرصت را داد که بدانم دیگر تنهایی و یکه‌تازی و خودخواهی و خودرأیی جواب نیست. دیگر آن‌چه پیش و بیش از هر چیز در اختیار من نخواهد بود، زمان است. دیگر نمی‌توانم هر وقت که دلم خواست تلویزیون را خاموش کنم و صدای موسیقی را تا هر شماره که خواستم بالا بکشم. دیگر نمی‌توانم از بار مسئولیت‌های زندگی شانه خالی کنم و هر زمان که دلم خواست به تخت خواب تکیه کنم و کتاب‌های جورواجور بخوانم. دیگر نمی‌توانم هر وقت که خواستم از خواب بیدار شوم و بعد، چای حاصل رنج پدر بازنشسته‌ام را بنوشم و روزم را بیاغازم. باید دیگر سحرخیزتر بشوم، هرروز به جای روتختیِ یک فرد، روتختیِ یک زوج را مرتب کنم، به جای نوشیدن یک لیوان چای سرپایی، برای یک زوج، صبحانه مهیا کنم، به جای غذاهایی که گاهی از فرط دیر سر سفره نشستن سرد می‌شد، برای یک زوج، آشپزی کنم و خوراک گرمی روی میز بچینم. باید از یک اتاق خواب کوچک، به خانه‌ای برای دو نفر اسباب‌کشی کنم... و در کنار همۀ این ها، هر روز بزرگ‌تر و عاقل‌تر و صبورتر بشوم تا یگانگی و عشق‌ورزی و نوعدوستی را یاد بگیرم، یعنی درست همان چیزهایی که پیش از این، «تنهایی» به من نداده بود... ازدواج، از ما آدم دیگری نمی‌سازد، بلکه بخش‌هایی از شخصیت ما را به ما نشان می‌دهد، که پیش از این از وجودش خبر نداشتیم.


پ.ن: بشنوید!

*میرا، کریستوفر فرانک.

  • المیرا شاهان
۱۰
آذر

آدم یک‌وقت به خودش می‌آید و می‌بیند همان‌طور که مشغول کتاب خواندن است یا دارد برگۀ شاگردهایش را صحیح می‌کند یا آن‌وقت که نشسته به برنامه‌ریزی کردنِ کارهای عقب مانده، دلش برای کسی تنگ است که تا همین چند ساعت پیش خانه با عطرش آمیخته بود و داشت با همان لیوان همیشگی چای می‌نوشید و نانِ گرم آغشته به مربای آلبالو در دهان می‌گذاشت. دلتنگیِ عمیقی که اگر امیدِ بازگشتن و باز دیدن و باز به آغوش کشیدنت نبود، بی‌شک به ذره‌ذره مردن و آهسته پژمردن می‌مانست. باید این حرف‌ها را همین لحظه به تو می‌گفتم؛ حالا که این همه می‌خواهمت...

  • المیرا شاهان
۲۲
مهر

باران - که در لطافت طبعش خلاف نیست تمام دیشب باریده بود و من، در خواب ژرفی به سر می‌بردم که پس از آن مهمانی دوستانه اتفاق افتاد...

دقایقی پیش از آن‌که عقربۀ کوچک ساعت دیواری روی عدد هشت بایستد و به خواب آرام من چشم بدوزد، از بوی خاکِ نم‌کشیده دانستم که شیرینی محفل دوستانۀ دیروز با رفیق گرمابه و گلستانم، به گوش آسمان‌ها هم رسیده و ماحصل آن مراودۀ ابرها بوده با یکدیگر...

تو بهتر از همه حال این روزهایم را می‌دانی مهربان؛ تویی که لحظه‌های با من را زیسته‌ای و خوب می‌دانی وقتی برایت از برآورده شدن «آرزو» حرف می‌زنم، از چه حرف می‌زنم؛ هرروز دقیقه‌ها نگاهم را از دنیا می‌گیرم، به خاطره‌هایم چشم می‌دوزم، و صدای آرام و دست‌های کشیدۀ معلم فارسیِ راهنمایی‌ام را به خاطر می‌آورم و بعد، با خودم خیال می‌کنم این‌بار که به مدرسه رفتم، کدام کلمات را در گوش دخترهایم بگویم، ذهن‌شان را با نام کدام شاعر آشنا کنم و به کدام قصه در کدام مثنوی بپردازم که ذوق‌شان از معصومیتِ چشم‌هاشان بیرون بریزد و هر بار با شوری مضاعف برای زنگ فارسی و دیدار من مهیا شوند...

تو بهتر از همه می‌دانی که با چه حال دلخواهی روزهای معلم بودن را به مشام می‌کشم. این پاییز، پاییز خوشی‌ست وقتی در دل آرزوی سال‌های تا امروزم پرسه می‌زنم؛ پیش از آن‌که این «آرزو»، مثل هزاران آرزوی دیگر، از دهانم بیفتد، بیات شود و شوق به وقوع پیوستنش در وجودم بخشکد و تبدیل شود به یکی از اتفاقات معمول زندگی ...

  • المیرا شاهان
۱۴
مهر

صبح، چشم‌هایم را زیر سقف خانه‌ای باز کردم که ابر باران‌خیز بر آن سایه انداخته بود. تو خواب بودی و من در خیال باران بودم و فکر می‌کردم که کاش می‌شد آسمان ابریِ بالاسر ببارد و بشورد بی‌قراری روزها را... کتری را که گذاشتم روی گاز، حواسم پرتِ خیسی کوچه‌مان شد. گویی باران از نیمه‌های شب باریده بود؛ بی که هیچ‌کداممان متوجه آن باشیم... برگشتم به اتاق و کمی بعد، مثل روزهای خانۀ پدری، از صدای بارشی که در گوش کولر می‌پیچید متوجه باران شدم. صدایت زدم! از باران گفتم؛ از این‌که چقدر همیشه هوای ابری را دوست داشته‌ام، این‌که پاییز هرگز مرا غمگین و بی حوصله نکرده است و عشق می‌کنم از پر زدن در آسمان خاکستری‌اش...

پرده را کنار زدم، پنجره را هم؛ از لای نرده‌ها، خنکای باران و پاییز به صورتم دست کشید. تو خواب بودی و پاییز تازه آغاز شده بود...

  • المیرا شاهان
۱۷
شهریور

همین بعدازظهر داغ تابستانی که آمدم نمرۀ متون نظم و نثر عربی‌ام را چک کنم و بعد از روزها به یکی دو سایت سر بزنم، ناخودآگاه دستم رفت روی نرم‌افزار ورد و دلم خواست برایت چیزی بنویسم. خیلی وقت است دست به قلم نبرده‌ام و حس می‌کنم چقدر با جهان نوشتن و حرف زدن‌های گاه و بیگاه در این دفتر، غریبه شده‌ام. اصلا نمی‌دانم از کجا و از چه باید بنویسم. فقط می‌دانم که حسی درونم در غلیان است که من را تا این کلمات و جملات کشانده که از تو بگویم و بنویسم؛ تویی که ماه‌هاست، بی‌وقفه، زندگی‌ات می‌کنم و تمام حواس من را به خودت جمع کرده‌ای... شاید در شلوغی این روزها و سر و صداهای سیاسی و گرانی و دویدن‌های متمادی، حتی فرصت نکنی که این کلمات را بخوانی تا دم غروب که به خانه آمدی درباره‌اش با هم حرف بزنیم و یادی کنیم از خاطرات کهنه و روزهای گذشته. اما این ضرورت است؛ انگار کن که واجب شرعی‌ست که از تو و برای تو بنویسم! به خاطر زندگی‌مان، به خاطر تاریخی که برای زندگی‌مان ساخته‌ایم و می‌سازیم، به خاطر دوست داشتن...

می‌بینی؟ برای تو خیلی سخت از واژۀ «عشق» استفاده می‌کنم. چون آن‌چه درون من است، حجم بزرگی از دوست داشتن عاقلانه است تا عشق ورزیدنی مذبوحانه. لااقل فکر می‌کنم آن‌چه تا دیروز از عشق در ذهن داشتم، آن چیزی نیست که مایۀ آرامش و زیستنی درست و اخلاقی‌ست. عشق در نگاه همگان، یک هیجان روحی یا شاید شیداییِ بی‌نهایت است. آن‌چه در قلب آدم‌های دور افتاده و جدا مانده و فراق چشیده وجود دارد، عشق نیست. من فکر می‌کنم که عشق، شادی و خواستن و نگه داشتنِ توأمان است! برای همین است که هیچ دلم نمی‌خواهد این دوست داشتن قشنگ را با آن کلمۀ سر در گم مخلوط کنم. برای امروز تا همین‌جا کافی‌ست. وقت آن است که لباس‌ها را از بند رخت جمع کنم. و این یعنی زندگی.

  • المیرا شاهان