برای تو: سه
باران - که در لطافت طبعش خلاف نیست – تمام دیشب باریده بود و من، در خواب ژرفی به سر میبردم که پس از آن مهمانی دوستانه اتفاق افتاد...
دقایقی پیش از آنکه عقربۀ کوچک ساعت دیواری روی عدد هشت بایستد و به خواب آرام من چشم بدوزد، از بوی خاکِ نمکشیده دانستم که شیرینی محفل دوستانۀ دیروز با رفیق گرمابه و گلستانم، به گوش آسمانها هم رسیده و ماحصل آن مراودۀ ابرها بوده با یکدیگر...
تو بهتر از همه حال این روزهایم را میدانی مهربان؛ تویی که لحظههای با من را زیستهای و خوب میدانی وقتی برایت از برآورده شدن «آرزو» حرف میزنم، از چه حرف میزنم؛ هرروز دقیقهها نگاهم را از دنیا میگیرم، به خاطرههایم چشم میدوزم، و صدای آرام و دستهای کشیدۀ معلم فارسیِ راهنماییام را به خاطر میآورم و بعد، با خودم خیال میکنم اینبار که به مدرسه رفتم، کدام کلمات را در گوش دخترهایم بگویم، ذهنشان را با نام کدام شاعر آشنا کنم و به کدام قصه در کدام مثنوی بپردازم که ذوقشان از معصومیتِ چشمهاشان بیرون بریزد و هر بار با شوری مضاعف برای زنگ فارسی و دیدار من مهیا شوند...
تو بهتر از همه میدانی که با چه حال دلخواهی روزهای معلم بودن را به مشام میکشم. این پاییز، پاییز خوشیست وقتی در دل آرزوی سالهای تا امروزم پرسه میزنم؛ پیش از آنکه این «آرزو»، مثل هزاران آرزوی دیگر، از دهانم بیفتد، بیات شود و شوق به وقوع پیوستنش در وجودم بخشکد و تبدیل شود به یکی از اتفاقات معمول زندگی ...