یه چیزایی برای همیشه می مونه و دوام داره؛ حتی اگه به ظاهر تموم شده باشه...
یه چیزایی برای همیشه می مونه و دوام داره؛ حتی اگه به ظاهر تموم شده باشه...
امروز سالروز درگذشت حاج محمد تقی، فرزند عباس پیشهور است که همه او را با تخلص این شاعر، یعنی «شوریدۀ شیرازی» میشناسند.
دلیل انتخاب لقب شوریده با توجه به آثار ارزشمند او و محتوای شعرهایش، شوریدهحالی او به سبب نابیناییاش در کودکیست. او که در هفت سالگی به بیماری آبله مبتلا شد، در جریان این بیماری چشمهایش را از دست داد و تلاش پزشکان و طبیبان نیز برایش نتیجهای به دنبال نداشت و او نتوانست روزهای بعد از هفت سالگیاش را ببیند. به این خاطر همیشه در رنج این اتفاق بود و این اندوه را به شعرهایش نیز وارد کرد و سرود: «با علت بیدیدگی از عیش مزن لاف/ این حسرت دیدار که داری تو، که دارد؟». شوریده حدود دو سال بعد از این حادثه پدرش را از دست میدهد و به حمایت و سرپرستی داییاش، ذوق و قریحۀ شاعری و هوش و حافظۀ مثال زدنیاش را در راه کسب فضایل و تکمیل اخلاق و تحصیل معارف، صرف میکند و در چهارده سالگی توفیق سفر حج نصیبش میشود.
او که بهخاطر استعداد شگرف خود به زودی پیشرفت شایانی در کسب علوم و شعر میکند، با شاعران نامدار دوران خود مانند صبوری خراسانی، ملک الشعراء بهار، ایرج میرزا و وحید دستگردی به مکاتبه و مشاعره میپردازد. دست سرنوشت راه ورود به دربار ناصرالدین شاه را برای او باز میکند که در جریان آن از سوی شاه لقب مجدالشعرا و بعد از آن فصیحالملک به او تعلق میگیرد.
فصیحالملک شوریده، بعد از آن با هدف پاسداشت شعر پارسی، انجمنی پدید میآورد تا شاعران، ادیبان، فاضلان و شعر دوستان در عصرهای جمعه در خانۀ او گرد هم آیند و شوریده برای انجمن خود نام «دارالادب» را بر میگزیند. از جمله حاضران در این انجمن میتوان به آصفالدوله، میرزا محمود ادیب، چهرهنگار، حافظالقوا، حیرت (شیخالرئیس ابوالحسن میرزا)، حدائق (آیتالله حاج شیخ یوسف)، فرصتالدوله، معتمد دیوان، مهذبالدوله (سید محمد) و یزدانی اشاره کرد.
می گوید: «خاله؟ یه فال ازم میخری؟» و جوری سرش را کج میکند و به چشمهایت زل میزند که گاهی وقتها نمیشود دست رد به سینهاش زد و بیخیالِ نگاه و خواهش کودکانهاش شد. بعد، اسکناسی سبز تقدیمش میکنی و او فالهای سبز، نارنجی، بنفش و صورتی را روبرویت میگیرد تا انتخاب کنی. بعد از نیت با چشمهایی بسته و «بسم الله»گویان یکی از فالها را بر میداری و شروع میکنی به خواندن. این اتفاقیست که میتواند خیلی جاها رخ دهد؛ در اتوبوس و مترو یا خیابانهای شلوغِ پر از آدم. و گویای این نکته است که فال حافظ خواه ناخواه با زندگی ما گره خورده و این، اتفاق کمی نیست.
با اینکه برخلاف قرون گذشته که گاهی نسخههای حافظ جز در خانههای طبقۀ متوسطِ رو به بالا یافت نمیشد، این روزها غزلهای حافظِ شیراز به یک اشاره، قابل دستیابیست. کافیست ورای خرید دیوان او از کتابفروشیها که از هر نسخهای، جلدهای متنوعی را ارائه میکنند، به اینترنت و فضای مجازی متصل شویم و با جستجو در سایتها یا نصب اپلیکیشنهایی روی گوشیِ همراه، برای همیشه شعرهای حافظ را با خود به همراه داشته باشیم.
تو کاشف هر رازی، ما طالب یک فالیم
اما قصۀ تفأل به غزلهای او و فالِ حافظ کمی متفاوت است. تاریخچۀ نخستین تفأل زدن به دیوان او را به زمان خاکسپاریاش نسبت میدهند. ادوارد براون، مستشرق نامی، در جلد سوم کتاب «تاریخ ادبیات ایران» اینطور آورده: اولین فال متعلق به زمانیست که موافقان و مخالفان حافظ، پای جنازهاش ایستاده بودند و مخالفان، نماز خواندن بر جنازه و آداب کفن و دفن مسلمانی را برای او که در زمانِ حیات از میگُساری و ساقی و شراب سروده بود، جایز نمیدانستند. کما اینکه مریدانِ حافظ، او را فردی مؤمن به خداوند و مسلمان میخواندند. بههمین خاطر تفألی زدند به دیوان او و منابع تاریخی بیت مشهورِ «قدم دریغ مدار از جنازۀ حافظ/ که گرچه غرق گناه است، میرود به بهشت» را روایت کردهاند که پاسخی دندانشکن به مخالفانِ او داد. اگرچه در تاریخ ادبیات ادوارد براون این شعر آمده: «ﻋﯿﺐ ﺭﻧﺪﺍﻥ ﻣﮑﻦ ﺍﯼ ﺯﺍﻫﺪ ﭘﺎﮐﯿﺰه ﺳﺮﺷﺖ/ ﮐﻪ ﮔﻨﺎه ﺩﮔﺮﺍﻥ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﻮﺷﺖ/ ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﮑﻢ ﺍﮔﺮ ﺑﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎش/ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﺩﺭﻭﺩ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭ که ﮐﺸﺖ».
بعد از آن بود که آهستهآهسته تفأل به دیوانِ حافظ در زندگی مردم رواج پیدا کرد و از سالها پیش همین که شب یلدا، چهارشنبهسوری، نوروز یا جشنهای دیگر میرسید، وقت آن بود که دیوان او بین دستهای شخصِ بزرگِ خانواده بنشیند و هرکس با ارادت قلبی و خلوص نیت، تحفهای از حافظ بگیرد. اما سؤال اینجاست که چهچیزی در شعرهای حافظ هست که این احترام و ارادت را موجب میشود؟ چرا از بین شاعرانی که از نام و شهرتی مانند حافظ برخوردارند، تنها دیوانِ حافظ است که با مناسبات ما عجین است؟
من آدمِ سریالببینی نیستم؛ نه لاست را دیدهام، نه بیست و چهار، نه فرار از زندان و نه حتی خیلی از این سریالهای دنبالهدارِ ایرانی مثل قهوۀ تلخ، قلب یخی و ... . حتی پاری وقتها از اینکه تمام قسمتهای مختارنامه، شوق پرواز، معصومیتِ از دست رفته و سریالهای تاریخی و ماهِ رمضانی از این دست را دنبال نکردهام حسرت خوردهام. نهایتاً سه چهار قسمت آخر را مینشینم و نگاه میکنم. خب من یک آنتی تلویژن هستم و خیلی تا امروز با دستگاهِ تلویزیون جز هرازگاه تماشای خندوانه و برنامههای فکاهی و طنز ارتباط نگرفتهام. دیشب اما نشسته بودم پای سریال کیمیا و هایهای با تمام لحظههای فیلم گریه کردم و بغض ترکاندم. دلم برای آزادیهای توی قفسِ آدمها سوخت. برای تلاشی که از همیشۀ تاریخ دنباله داشته و جز چند سال احساسِ خوشبختیِ بعد از هر انقلاب، دیری نپاییده است. خب این خیلی اتفاق تلخیست. امید بستن، به چیزی که هیچ سهمی از آن نداری جز دیدن جنازههای روی هم و داغِ عزیزان را بر دوش داشتن.
من نمیتوانم به مردنِ آدمها بیتفاوت باشم. نمیتوانم بگویم خوشا به سعادتش راحت شد، مرگ حق است و تمام. من برای تکتک آدمهایی که زیر آوار زلزله جان میدهند، توی دریای خزر و رودخانۀ زایندهرود غرق میشوند، در جریان سقوط هواپیمای مسافربری یا تصادف دو خودرو، وارونگی یک اتوبوس و خروج قطار از ریل میمیرند، برای آنها که زیر عمل جراحی تمام میکنند و برای تمام کشتگانِ جنگ با هر عقیده و آیینی، دلم میسوزد. فکر میکنم این مسیری که برای زندگی طی کردهاند چطور مسیری بوده؟ برای چه مردهاند؟ چرا در یک حادثه و نه به مرگ طبیعی؟ چرا این همه دور از انتظار و شوکآور؟ و مسئأصل ماندهام که مرگ چقدر ساده و راحت اتفاق میافتد. چقدر بیمحابا و حساب نشدنی! گاهی فکر میکنم اگر در این لحظه بمیرم، آدمها و اندیشهها و دنیا تا کجا مرا به خاطر خواهند داشت؟ چقدر برای آدمهای دنیا و حتی خانواده و دوستانم اثرِ مثبتی داشتهام؟ اصلاً تلاشی برای غیرمعمولی بودن کردهام یا نه؟ اینها که این همه ناگهانی مردهاند رسالتِ زندگی محدودی که با به دنیا آمدنشان به آنها سپرده شد را تمام و کمال انجام دادهاند؟ منِ زندۀ جوانِ تازه در اولِ راه چطور؟
دلم نمیخواهد این همه مرگِ آدمها را تماشا کنم و بیشتر توی پیلۀ خودم فرو بروم. گاهی فکر میکنم چقدر زندگی کردن توی دنیایی که مرگ، مهمترین اخبار رسانههای اوست، وحشتآور است! چقدر ما آدمها تمامشدنی هستیم. چقدر تاریخِ انقضا داشتن و فاسد شدن و فراموش شدن تلخ است. آخ زندگی ...
*سهراب سپهری.
**یادداشت جدید من در سایت شهرستان ادب درباره سهراب: من به آغاز زمینم نزدیکم.
پ.ن: خیلی وقت پیش مطلبی نوشته بودم با عنوان "هرسو نشان توست، ولی بی نشانه ای" که خیلی از محتوای این مطلب دور نیست.
«من کاشیام. اما در قم متولد شدهام. شناسنامهام درست نیست. مادرم میداند که من روز چهاردهم مهر (6 اکتبر) به دنیا آمدهام. درست سر ساعت 12. مادرم صدای اذان را میشنیده است... ».
اینها، جملاتِ آغازین کتابِ «هنوز در سفرم»، مجموعهای از شعرها و یادداشتهای منتشر نشدۀ سهراب سپهریست (1359-1307) که برخلاف بسیاری از منابع موجود، روز تولد او را به خطِّ خود او، چهاردهم مهر معرفی میکند. شاعری که نقشها را میسرود و زیباترین شعرهایش را بر تن بوم نقاشی، تصویر میکرد.
نوشتن از اویی که طبعی لطیف و روحی آرام داشت، ساده نیست. چرا که به اعتراف خودش: «به سراغ من اگر میآیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من ...» و این تنهایی شاید، از هر چیزی در زندگی او ماندگارتر بود. تنهایی، مانند رفیقی دیرینه با تمام لحظههای زندگیاش آمیخت. او شعرهایش را در سکوت و تنهاییِ «قریه چنار» و «تپههای سیلک» با آهنگ طبیعت و نغمۀ جیرجیرکها میسرود. سهراب، پرنده بود و پرندهها را خوب شنیده و دیده بود. در کوه و صحراهای شهرِ خودش دنبال پرندهها میرفت و حسرتِ پرواز، تیزی و شدّتِ حیاتِ پرنده، با او کاری کرد که پرندگی را بلد باشد. به همین خاطر، یک روز تابلوی «آواز هندسی پرنده» را نقاشی کرد و در دفتر خاطراتش نوشت: «پرنده: تنها وجودی که مرا حسود میکند؛ ای عبور ظریف، بال را معنی کن، تا پر هوش من از حسادت بسوزد».
او آهنگ و رنگ را بههم پیوند زد و اقرار کرد که «گاه، صدایی که به گوش میرسد، انگیزهای نزدیک برای رنگپذیری دارد. باد میپیچد. و برگهای خزانی را میپیماید. بنگرید، پیش روی ما جنبشی (تلاطمی) است از رنگ»* و کوشید که موسیقی را به نقاشیهایش وارد کند. طوری که هر تماشاگری، آهنگی که او با قلمش نقاشی کرده را بشنود.
چندوقت پیش، همانطور که توی قطار مترو ایستاده بودم و سرم گرم دستفروشهای مترو بود، از بین شلوغیِ جمعیت، خانم چادر به سری را دیدم که حرفهایش را با این مقدمه شروع کرد: «اگر میخواهید به افرادی که بیماری کبدی و کلیوی دارند کمک کنید، از من خرید کنید» و توی بساطش لواشک و آدامس و از این قبیل چیزها بود. همانوقت که از او خرید میکردند این را به گفتههایش اضافه میکرد که من تهیهکنندۀ تئاتر هستم و چند روزیست از استان گلستان آمدهام تهران، محض خاطر جشنوارهها - و تاکید میکرد که دستفروش مترو نیست -. میگفت که اینکار را نذرِ حاجتی که دارد کرده و میداند که خدا حاجتروایش میکند و بههمین خاطر هم هر از گاهی میآید تهران و توی مترو دستفروشی میکند. قسم میخورد که سودش را اصلا برای خودش بر نمیدارد و اگر دروغ بگوید خدا تقاصش را میدهد. به راست یا ناراستِ حرفی که میزد یا به نوع محصول مضری که میفروخت یا هر چیز دیگری که میتوانست وجود داشته باشد کاری ندارم. من حواسم پرت نگاه تازه و خوبی بود که او داشت. او دست به خلاقیت زده بود و اگر خوبش را بخواهیم، ابتکارش قابل تحسین بود. فکر کردم چه اشکالی دارد که منِ نوعی با هر سِمت و جایگاه اجتماعی، خودم را برای آنها که به کمک من نیاز دارند، به زحمت بیاندازم؟ چه اشکال دارد که برای شکوفه کردن لبخند روی صورت همان بچههایی که از زور محیط زندگی کثیف و نابسامان دست و رویشان سیاه شده، تلاش کنم؟ چه اشکال دارد که بین این همه مشغلههای نه خیلی حیاتی، حواسم به آنها که با بیماریهای عجیب و غریب دست به گریباناند و چیزی جز آههای شبانۀ وقت و بیوقت در بساط ندارند، باشد؟ فکر کردم چه اشکال دارد شغل دوم، سوم یا چندمی داشته باشم فقط و فقط برای کمک به آنها که به نان شبشان محتاجاند؟ کمک به آنهایی که در همین جنوب پایتخت، نان را نسیه میخرند و کارگران فصلی و هفتگی و روزمزدند؟ فکر کردم چه اشکالی دارد که بیتفاوتی به اطرافم را کنار بگذارم و کمی نگاه کنم به طفل معصومی که دستهایش را جلویم میگیرد و با گردن کج میگوید: «خاله؟ یه فال ازم میخری؟» آدمها گاهی بیگناه توی رنج میافتند. گاهی کارشان جور نمیشود و به سختی میافتند. درست است که خداوند روزی بندگان فقیرش را بازخواست میکند، اما چه اشکال دارد برای رسیدن به حاجتمان، نذرِ بخشیدن کنیم. نذر اینکه برای دختربچهای فقیر، عروسک خواب و پاستیل بخریم؟ برای پسرکی که حبابساز میفروشد، ماشین اسباببازی بگیریم؟
محبتِ ما هیچوقت تمام نخواهد شد و از یاد بچهها نخواهد رفت. محبت ما نسبت به همۀ آدمها، تنها شبیه عطر توی دنیا پخش میشود و روزی که خیلی هم دور نیست، تمام زندگیمان را فرا میگیرد. بدون شک روزی خواهد رسید که همه ما آدم ها با عطر محبتی که در دنیا ریختهایم محشور شویم ...
پ.ن: شاید چیزی نزدیک به مبحث نظریۀ آشوب که به آن اثر پروانهای میگویند ...
در طول تاریخ، غالب شاعران عرفانی ما که امروز آثار آنها در ادبیات فاخر این سرزمین زبانزد عام و خاص است، درست در زمانی طلوع میکردند که مردم تحت سلطۀ رژیم و حکومت ستمگران بودند و آنها با امیدبخشی و صحبت از معنا، سعی در دلگرمی بخشیدن به این مردمان داشتند. از جملۀ این شاعران، جلالالدین محمد بلخیست که هشت قرن پیش در حالی ظهور کرد که ادبیات صوفیانه را روحی تازه بخشید.
اگرچه این شاعر، در ادبیات ما همواره از احترام و مقبولیت ویژهای برخوردار است، اما شمار کسانی که آثار او را دنبال میکنند در مقایسه با دنبال کنندگان آثار شاعرانی مثل فردوسی، سعدی و حافظ کمترند. با اینحال با توجه به این نکته که در قرنها بعد از وفات او، در همین سالهای معاصر نیز همگان نام او را با برگزاری کلاسهای مثنویخوانی، فیه ما فیه و ... زنده نگه داشتهاند، بر آن شدیم که به صورت اجمالی، حضور اشعار این شاعر گرانقدر را در کتب آموزشی مدارس بررسی کنیم تا بدانیم که مولانا در ادبیات آموزشی معاصر از چه جایگاه و رتبهای برخوردار است.
نخستین بار، دانشآموزان در سال چهارم ابتدایی با مولوی در کتاب فارسی خود آشنا میشوند. مؤلفان کتاب، قصۀ زیبای طوطی و بازرگان را به عنوان پنجمین درس در این کتاب به صورت بازنویسیشده آوردهاند و دانشآموزان از این قصه مفهوم دانایی، هوشیاری و رهایی را فرا میگیرند. (ص 42)
در سال پنجم ابتدایی، دو بیتِ «این درختانند همچون خاکیان/ دستها برکندهاند از خاکدان/ با زبان سبز و با دست نیاز/ از ضمیر خاک میگویند راز» از مثنوی معنوی در بخش نیایش انتهای کتاب به همراه مناجاتی از کتاب فیه ما فیه آورده شده است. (ص 140)
قصۀ آشنایی مولانا با عطار نیشابوری در درس یازدهم از کتاب ششم ابتدایی، از ملاقات این دو شاعر زمانی که جلالالدین محمد کودکی بیش نبود سخن میگوید و عطار در این ملاقات کتاب اسرارنامه را به مولانا تقدیم میکند. (ص 68)
وقت هایی هم هست که شبی با روحی جوان سر به بالین میگذاریم و صبح چندین ساله بلند میشویم، انگار به اندازۀ سالها زیر چشمها و پشتِ پلکها و دستهایمان چروک افتادهاست. انگار پیر شدهایم و روح ما از جوانیمان بیرون زدهاست و لباس گلِ گشاد پیری به تن کرده و توی سرمان نمایشی از سکوتِ سنگینِ پس از بارش برف است ... وقتهایی که به جای قهقهه، لبهایمان تنها به اندازۀ لبخندی کوچک از هم باز میشوند و بهجای بالا پایین پریدن از پله و جست زدن در پیادهرو و خیال، نیمکتهای خلوت پارک تنها وسیلۀ نزول هیجاناتمان هستند. وقتهایی که خسته نیستیم و همینکه سرمان را به شیشه اتوبوس تکیه میدهیم، نمیتوانیم چرت بزنیم و به آدمهای توی خیابان خیره نمانیم. وقتهایی که توی لیست آخرین مکالماتمان دو سه تا آدم بیشتر نیستند که حال هم را پرسیدهباشیم. انگار همهچیز کهنه شدهاند ... انگار به ادراکی از طبیعت و حیات و آدمها رسیده باشیم. هر چیز را از ماورای آن نگاه کنیم؛ دوستی را، زندگی را، عشق را ...
«من خودم هستم
بی خود این آینه را رو به روی خاطره مگیر
هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است
تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزارساله برخاستم ... »**.
* وقتی Francoise Hardyِ فرانسوی پنجاه سال پیش این آهنگ را میخواند، هیچ فکرش را میکرد کسی پنجاه سال بعد در این نقطه از دنیا با قصۀ زیبایی که او روایت میکند روزها و روزها زندگی کند؟ متن و معنای شعر پای همین مطلب هست.
**سید علی صالحی.
امروز تولد «سعید بیابانکی»ست؛ این شاعر، طنزپرداز و مجری در 4 مهر 1347 در خمینیشهر اصفهان متولد شد و تحصیلات او در رشته مهندسی کامپیوتر از دانشگاه اصفهان است.
از این شاعر که این روزها در تهران زندگی میکند، تا به امروز مجموعهشعرهای رد پایی بر برف (حوزههنری)، نیمی از خورشید (همسایه)، نه ترنجی، نه اناری (نقش مانا)، نامههای کوفی (حوزه هنری)، سنگچین (علم و سورهمهر)، مجموعهنثرِ لبخندهای مستند (سورهمهر)، مجموعهطنز هی شعر تر انگیز (سپیده باوران) و مجموعه یلدا (سورهمهر) به چاپ رسیده است.
گفتگوی ما با این شاعر را، در زیر میخوانید:
به عنوان نخستین سؤال، مخاطبان شعر تا امروز همزمان شعرهای جدی و طنز از شما شنیدهاند و خواندهاند. هدف و دغدغه شما بیشتر کدامیک از این فضاهاست؟
طبیعتا شعر جدی. طنز بیشتر برای من تفنن است و جدی نیست؛ منتها مخاطبین من موضوع طنز را جدی میگیرند. من شعر را در دهه 60 که کشور درگیر جنگ بود شروع کردم و در همان سالها اولین شعرهای جدی من که شعر به حساب میآمدند منتشر شد؛ شعرهایی در فضای دفاع مقدس و برای شهدا. بعدها دورهای شعر عاشقانه نوشتم و بعد از آن وارد فضای طنز شدم که در چندسال اخیر جزء آخرین بخش شعرهای من است. اما شعر طنز برای خود من جدی نیست. هرچند برای من بیشتر حرف و مضمون اهمیت دارد تا قالب و شکل. بعضی مضامین قالب و شکل دیگری می طلبند و به نظر من این حرف و مضمون است که شکل و نوع شعر را مشخص و انتخاب می کند.
فکر میکنید شعر امروز در چه جایگاهی قرار دارد؟
وقتی از شعر امروز حرف میزنیم، برهههای مختلف تاریخی و فرهنگی را باید مدنظر قرار بدهیم. در حقیقت، تعریف شعر امروز با هم تفاوت دارد؛ بعضی ها شعر امروز را از دوره مشروطه تا الان در نظر میگیرند، بعضی از زمان نیما به این طرف. ما اما معتقدیم که یکی از برهههای سرنوشتساز در عرصۀ فرهنگی، تاریخی، ادبی و سیاسی کشور، انقلاب 57 تا به حال است. با این دیدگاه، شعر بعد از انقلاب را شعر امروز در نظر میگیریم که با وجود آنکه سی و اندی سال از انقلاب میگذرد، در هیچ دورهای از ادبیات گذشته همزمان این اندازه شاعر خوب و اثرگذار با هم ظهور نکردهاند. در دورههای قبل، مثلاً 700 سال پیش تنها چند شاعر اثرگذار داشتهایم که آثارشان باقی مانده و ما هنوز آنها را مطالعه میکنیم. اما اگر بخواهیم منصفانه قضاوت کنیم، در چند دهۀ اخیر، به لحاظ کمی و کیفی شاعران خوب زیادی داریم که انتخاب بین آنها دشوار است. به ان دلیل که قالبهای شعری، نحلههای شعری و تفکرات شعری خیلی متنوع و متکثر شدهاند. ما دورههایی در شعر داشتهایم که بهفرض یک قالب غزل یا قصیده مطرح بوده؛ اما اگر امروز بخواهیم بهترین شاعر را انتخاب کنیم، باید ببینیم انتخاب از شاعران چه قالبی؟ غزل، رباعی، دوبیتی، نیمایی، سپید یا مذهبی. همین شعر مذهبی قالب های مختلفی دارد. همۀ اینها نشان میدهد ما آنقدری شاعر خوب داریم که یکی از دیگری بهتر است و بهقول قیصر: «در این چمن که ز گلهای برگزیده پُر است/ برای چیدن گل انتخاب لازم نیست».