آری! بعضی از خونها رنگینترند؛ آنقدر که قلب ملّتی با ریختنشان میریزد...
یکی از چیزهایی که همیشه تا پای جان برایش ایستادگی کردهام، وفای به عهد است. در مقابل چه دیدهام؟ بدعهدی. نمیدانم این ویژگی ناپسند اخلاقی از چه زمانی بین ما آدمها معمول شد، اما اتفاق تلخ و آزاردهندهایست؛ این که من به کسی بگویم که روی من برای فلان کار حساب کن و کار را برای خودم کنم و لطف انجامش را از دیگری سلب، و بعد هیچ به روی خودم نیاورم که مسوولیت کار مورد نظر را پذیرفتهام، به نوعی خیانت به اعتماد صاحب کار یا پروژه، و خیانت به دیگرانیست که میتوانستند به جای من آن کار را برعهده بگیرند. مثلاً سردبیری، موعد تحویل گزارش را – به دروغ – یک هفته زودتر اعلام میکند؛ چرا؟ چون نگرانِ بدقولی نویسنده است و احتمالاً پیش از این، از همین ناحیه، بدقولی و بدعهدی دیده است. این موضوع به پروژهها و فعالیتهای سایر مشاغل هم قابل تعمیم است. ما همدیگر را به خاطر کاهلی یا هر بهانۀ دیگری به آدمهای دیگر بیاعتماد میکنیم. حتی موجب میشویم دیگران به خاطر بدعهدی و خلف وعدۀ ما، نوعی بدبینی و بیاعتمادی نسبت به دیگران پیدا کنند. صد البته که من نیز به تمامی از این بیقاعدگی مستثنا نیستم؛ اما از آنجا که هیچ دردی، بیدرمان نیست، از وجود طبیب و حبیبِ خداوند میخواهم که خودش روح و قلب و اخلاق ما را ترمیم کند. باشد که آدمهای وفادارتری باشیم.
پ.ن: بپرهیز از خلف وعده که آن موجب نفرت خدا و مردم از تو مىشود. (نهج البلاغه - نامه ۵۳)
به زودی برای مدتها یا شاید همیشه از اینستاگرام، این سرزمین رویاییِ ساختگی، خواهم رفت؛ از دنیایی که تنها بخشی از واقعیت یا شاید بخشی از نمای قابل ارائهای از زندگی آدمها را به دیگران تقدیم میکند. سرزمینی که فکر میکنم، خیلی چیزها در آن نمایشی دور از حقیقت است؛ که زندگیِ مشترک خیلی از آدمها، این همه آرمانی و لبریز از شادیهای اغراقآمیز نیست (که زنِ جوان صبح زود، پشت تلفن، از خیانت همسرش گلایه میکند و زار میگرید و شب، میخواهد به همۀ دنیا بگوید که خوشبختترین زن دنیاست). یک نوع تلقین خوشبختی و بستن چشم روی حقایقی که غیر قابل انکارند.
اما به راستی واقعیت زندگی ما چیست؟ حقیقت، همان لحظههاییست که گوشی همراهمان را کنار گذاشتهایم و داریم غذا درست میکنیم، یادداشت مینویسیم، با ارباب رجوع سر و کله میزنیم، میرویم خرید و تخفیف میگیریم. پای یک سریال اشک میریزیم، سوار تاکسی میشویم و راننده کرایه را زیاد میگیرد، توی صف بیآرتی یا مترو هستیم و وقت سوار شدن به هم رحم نمیکنیم، هنوز فکر میکنیم چطور میشود درس آمار را تقلب کرد، چطور میشود کلاس اندیشه را پیچاند، چطور میشود ازدواج کرد و خیلی چطورهای دیگر، واقعیاتی که تا وقتی گوشیها را برنداشتهایم، دکمۀ لایو را نفشردهایم، برای اشتراکگذاری قرار با دوستانمان وارد گالری تصاویر نشدهایم، بر همه پوشیده است.
چه دنیای رنگرنگ و چشمنوازیست این دنیای حواشی. چه دنیای بیهویت و نپخته و تئاترگونهایست. چه وقتها که دستخوش بطلان میشوند در این سرزمین رویایی. چه فالوئرهایی که پول میدهیم تا بخریمشان برای مشهور شدن. چه هنرمندانِ قابل ترحمی که دنبالت میکنند و همین که دنبالشان میکنی، آنفالوات میکنند! چه بستر کال و گسیست این سرزمین. کمی واقعی زندگی کنیم کاش. بیشتر خودمان باشیم. بیشتر خودمان را پرورش بدهیم تا رسالتی که وقت زاییده شدن روی دوشمان گذاشتند را از یاد نبریم. از خودمان دربارۀ علت آمدن سوال کنیم، به آرزوها و هدفهایمان فکر کنیم. بخواهیم شرایط اجتماعی و سیاسی و اقتصادی امروز را خودمان تعریف کنیم و بهبود بخشیم؛ نگذاریم چگونه زندگی کردن را به ما تکلیف کنند، همین.
لینک مرتبط: قاعدۀ اشتباه.
👈🏻کمی بعد نوشت: شاید خیلیها به علامت «پسندیدم» و «نپسندیدم» در زیر پستهایشان بیتوجه باشند، اما من توجه میکنم. حتی در وبلاگهای دیگران. و بعد لابلای کامنتها دنبال نظر مخالف میگردم. اینکه ما بیتوضیح با چیزی مخالفت میکنیم برای چیست؟ اگر نویسندۀ یک یادداشت اشتباه میکند، اشتباهش را به او بگوییم، با او وارد گفتگو شویم، نه اینکه سکوت کنیم و برویم. شاید بتوانیم کمکش کنیم که درست فکر کند. انقدر سخت و پیچیده است؟
فکر میکنم تعطیلات فرصت خیلی خوبی برای جمعبندیِ کارهای سال گذشته بود. فروردین سالهای پیش هم گفتهام که عادت دارم در روزهای آغازین سال، اهداف و آرزوهای رنگیام را بنویسم. اگر تا پایان سال به تمام آرزوهایم نرسم، لااقل به نیمی از آن ها رسیدهام و این هر سال انگیزهام را برای نوشتنشان قویتر میکند. نوشتن نوعی اعجاز در دلش دارد. کلمات معجزه میکنند. آنطور که عارفان گذشته هم بسیار از آن گفته اند...
نترسید! آرزوهایتان را بنویسید روی یک برگ کاغذ و گوشۀ ذهنتان دنبالشان کنید. خداوند، بخشندۀ مهربان است...
ادامۀ مطلب دربارۀ کتابها و فیلمهاییست که سال پیش خوانده و دیدهام. یکجور خودشناسیست برای سالهای بعد، اگر عمری بود.
پیشنهاد میکنم شما هم لیستی از کتابها و فیلمهایی که سال پیش خوانده و دیدهاید تهیه کنید و به آنها امتیاز دهید یا نقد و نظرتان را در آن باره بنویسید. شاید کسی مثل من مشتاق خواندن لیست علاقمندیهای هنردوستان باشد.
بچه که بودیم، بزرگترها میگفتند جلوی دوستانتان لواشک نخورید و اگر دیدید کسی نگاه کرد بهش تعارف کنید تا یک وقت دلش نخواهد و گناه کرده باشید. روزگار طوری چرخید که یکی از اقلام قابل فروش در متروها شد: «لواشکهای ترش و خوشمزه، بستهای دو تومان» و آنها که وُسعشان رسید خریدند و آنها که وُسعشان نرسید آب دهانشان را قورت میدادند یا رویشان را آن طرف میکردند و با دستشان چشم بچههاشان را میپوشاندند تا نبینند و کسی نفهمد دلشان خواسته است.
روزگار باز هم چرخید و شبکههای مجازی قوت بیشتری گرفتند و صفحه در اینستاگرام نداشتن تبدیل به مسالۀ مهمی شد. بنابراین آنها که با مفهوم سلفی و خویشانداز آشنا نبودند، رفتهرفته سلفی میگرفتند و بعضاً دچار خودگیری شدند و چال گونههاشان شد موضوع بسیاری از عکسهای شخصی که از قضا – خوب یا بد – دوستانشان مجبور به پسندیدنشان بودند. اغلب بدون تولید محتوای علمی و عمیق، در دستههای «همین الان یهویی در کافه فلان»، «همین الان یهویی در جشن تولد مختلط، در استخر، در حال سرو نوشیدنی!»، «همین الان یهویی در رستورانهای لاکچری پایتخت» و «همین الان یهویی در کنسرت خواجهامیری و ابی» جای گرفتند و به خیالشان این ریخت و پاشها در کنار صفحههای آموزش آشپزی و دیگر صفحات که آب از دهان همگان راه میانداخت، هیچ بود! اما آنها هم خوب بلد بودند «شو» اجرا کنند و با گوشی آیفون در آینه یا با پاستا آلفردوها، شیشلیکهای شاندیز و رستوران گردان برج میلاد فخر بفروشند و یک جور زندگی آرمانی و رویایی از خودشان به نمایش بگذارند تا همگان بدانند ایشان لاکچری و با کلاس هستند، پایتختنشیناند و سواحل قناری و فرانسه و ونیز رفتن، یک خلوتنشینی منحصر به فرد در آخر هفتۀ آنهاست. روزگار چرخید و آنها که یک روز پول پاککن خریدن در مدرسه را نداشتند و زنگهای ورزش را میپیچاندند، به بهترین آرایشگاهها میرفتند، مدل میشدند، هر هفته رنگ موهایشان با هفتۀ بعد فرق داشت و در بهترین باشگاههای بدنسازی وزنه بالا میبردند، این وسط کار عدهای هم فقط فشردن قلبها با انگشت بود و «عزیزم تو بهترینی» گفتنها؛ در حالی که توی دل بعضیهاشان آه بود و حسرت و نارضایتی از عدالت خداوند.
روزگار باز هم میچرخد، همین ظواهر میشود اهداف نسلهای بعد و علیرغم همۀ این فخر فروختنها، روح هیچکدام اغنا نمیشود. خیلیها از دوست دختر قبل به دوست دختر بعد یا از دوست پسر قبل به دوست پسر بعد منتقل میشوند و به ریخت و پاشها ادامه میدهند و باز هم خوشبخت نیستند! عدهای در صفحۀ اینستاگرامشان مینویسند، «کمپین حمایت از کودکان کار»، «کمپین حمایت از سگهای خانگی»، «کمپین حمایت از فقیران حاشیهنشین و زاغهنشینان» ... و بعد، زیر عکس حاجیها و زائران اهل بیت یا شهدای منا مینویسند: «به جای اینکه پولتو بریزی تو حلقوم عربای وحشی، به فقرای مملکتت برس»...
امیدوارم روزی این نسل به این باور برسد که هرکجا که میرود، هر چیزی که میخورد، هر عشق و حالی که میکند، فقط و فقط به خودش مربوط است، نه دیگری! اگر هم شما جزو دستههای بالا نیستید، خوش به سعادتتان! فقط لطفاً جلوی دوستانتان لواشک نخورید! :/
مطلب طولانی ست...
این روزها وقتی بعضیها را میبینم که برای زندگیشان چارچوب و حدی معین کردهاند تعجب میکنم. کسانیکه لا قید و بیتوجه نیستند و برای خودشان چارچوب مشخصی دارند. این چارچوب داشتن و رعایت حدود، ربطی به دین و مسلک و ربالنوعی که میپرستیم ندارد. این همان چارچوبیست که رشتۀ حیا را پاره نمیکند و جایش را دریدگی و تجاوز به حریم دیگران نمیگیرد.
خیلیوقت است که میخواهم این چیزها را بنویسم؛ حالا هم که اینها را میگویم نه خانمجلسهای هستم نه نیتم امر به معروف و این چیزهاست. درست است که یکی از بزرگترین آرزوهای زندگیام این است که کسی را به دین حضرت محمد دعوت کنم؛ اما لااقل حالا که خودم خیلی آدمِ خوبی نشدهام این کار نتیجۀ عکس خواهد داد. به هر حال، کاری به این چیزها ندارم ... دلم خواست پستی بنویسم دربارۀ روابط آدمها؛ دربارۀ روابط دختر با دختر و دختر با پسر. به عنوان یک دهه هفتادی...
امروز تیتر اول رسانهها شد فرجامِ برجام! تصاویر پروفایل آدمها و پستهایشان در شبکههای مختلف اجتماعی به عکس خندههای جواد ظریف و حسن روحانی تغییر یافت. همه بیست و ششم دی را به یکدیگر تبریک گفتند و دست فروشهای کنار خیابان ولیعصر با خیالی خوش شلوارهای جینشان را به حراج گذاشتند. یک عده از ته دل ذوق کردند و یک عده دلشان به حال علیرضا روشن و امثال او آتش گرفت و لبخندهای زورکی به هم تحویل دادند. من اما چونان رهگذری، از کنار تمام این لبخندها و قیافه گرفتنها گذر کردم و به این فکر کردم که کجای قصهام؟ کدامِ سردمداران و سیاسیون حواسشان به من و وضع و روزگار من است؟ اصلاً روی پیشانی کی نوشته که همهچیز خوب خواهد شد و اقتصادمان بالاخره کمر راست خواهد کرد و مردم سرزمینم به چشم خودشان خوشبختی مملکتشان را خواهند دید؟ من به این خوشحالیهای ظاهری و باج دادن و ذوقِ چیزهای دم دستی را کردن، دلم خوش نمیشود. اینکه همه در تمام این سالهای سختی دست روی دست گذاشتند و چشم امیدشان به آمریکا بود، توی کَتَم نمیرود! این نشستن و زل زدن به تحریم در همهجا برایم بیمعناست. کدام این آدمها که این همه ذوق برداشتن تحریمها را دارند با جان و دل برای کشورشان کوشیدهاند؟ کدام این شیفتگان راست و چپ دلشان برای هم میهنشان تپیده و یک قدم محض رضای خدا برای هم برداشتهاند؟
این مردم کجا دلسوزند برای همدیگر که کمر همت ببندند و به جای زل زدن به گوشیهای مستطیلی توی دستشان، برای داشتههای کشورشان تلاش کنند و کاسه چهکنم چهکنم جلوی کشورهای دیگر دراز نکنند؟ وقتی فکر میکنم به این آویزان بودنِ سالیان دراز و چشم امید بستن به هرچی خارجی در شرق و غرب عالم است، حالم بد میشود. این مردم توی صف نانوایی، توی ادارهجات، توی دانشگاه و موقع سوار شدن به تاکسی هم با هم لجاند! متنفرم از سیاستهای عوامفریب! متنفرم از این همه پست خوشحالیهای از روی دست هم! ما حتی توی بروز خوشحالیهایمان هم زحمتی نمیکشیم و خوشحالی هامان را شِیر می کنیم! واحسرتا! واحیرتا! دریغا! دریغا!
پ.ن: چه حرف ها که درونم نگفته می ماند ...
***بعد نوشت: هرکار کردم نتوانستم این را ننویسم ... من هنوز هم با شنیدن آهنگ حامد زمانی وقتی مخمس مهدی جهاندار را می خواند تکه تکه می شوم ... بشنوید.
دیروز تولد حضرت مسیح(ع) بود؛ دوازده سال پیش در چنین روزی به همراه برادرم رفتیم کلیسا تا با آداب جشن کریسمس مسیحیان ایرانی آشنا شویم. کلیسایی توی خیابان طالقانی که چند وقت پیش همسایۀ تازه مسیحی شدهمان گفت درِ آن کلیسا را تخته کردهاند؛ کلیسای «جماعت ربانی».
دکوری کنار صحنه بود و تصویری از تولد عیسی(ع) در طویله و در دامان مریم مقدس را نشان میداد. پسر جوانی اجرای برنامه را بر عهده داشت و گروه موسیقی با مهارت تمام قطعههایی اجرا میکردند و سه خوانندۀ خانمِ همخوان، با لباسهای یک شکل و موهایی که روی شانه ریخته بود خواننده را همراهی میکردند: «عیسی ... اینجاست عیسی ... در جای مقدس، میپذیریم تو را ... ». این تنها شعریست که از آن روزها در خاطرم مانده ... مسیحیهای طبقه بالا، دستشان را در هم قلاب کرده بودند و گذاشته بودند روی نرده. بعضیها اشک میریختند و بعضیها با خواننده همصدایی میکردند. فضایی سرشار از آرامش با نغمههای موسیقی و شادیِ واقعی ... آن روز بَم تازه فروریخته بود. یکی از خوانندههای خانم یک سبد تزیین شده را دست گرفته بود و دور میچرخاند برای کمکهای نقدی مسیحیان برای آسیبدیدگان زلزلۀ بم. مجری بارها و بارها این فاجعه را به مردم ایران تسلیت گفت و آن لحظه کسی هنوز خیلی خیلی از عمق این مصیبت خبر نداشت. آخر برنامه، یک بابانوئلِ خوشحال که پسر جوانی بود با ریشهای مصنوعی سفید و لباس خاص سرخ و سفید، بچهها را جمع کرد و دستشان را گرفت و با خود برد که سورپرایزشان کند. من هم جزو آن بچهها بودم؛ از توی جیبهایش کتاب انجیل در آورد و فیلم حضرت مسیح(ع) و بچههای مسیحی شاد و خوشحال تمام پلهها را با شوق و ذوق پایین آمدند تا هدیههایشان را به مادر و پدرشان نشان دهند. من هم کلی ذوق کرده بودم ... دم در که رسیدیم، پسرهای جوان همدیگر را سفت بغل میکردند و میبوسیدند و با شور و شوق میگفتند: «برادرمسیحی! کریسمس مبارک ... ».
حالا که به آن روزها بر میگردم، فکر میکنم وقتِ عید نوروز که میشود چندتا از ما همدیگر را سفت بغل میکنیم و خوشیمان را فریاد میزنیم؟ چندتا از ما وقتی هفدهم ربیع میرسد از تولدِ پیامبرمان خوشحالیم و شادی میکنیم؟ کلا ما مسلمانها چرا این همه غمگینیم؟ چرا اکثریتِ ما جذبِ دین مسیحی میشویم و حتی کریسمس که میشود بعضیهایمان کاج درست میکنیم و کریسمس را به هم تبریک میگوییم؟ کاش حاجی فیروز ما فقیر نبود ... کاش ما هم بابانوئلی داشتیم که توی جیبهایش برای بچهها هدیههای رنگی رنگی داشت ...
پ.ن: چقدر این آهنگ رو دوست دارم ... وقت گوش دادنش انگار دو بال رو شونه هامه | از آلبومِ secret garden.
چندروز پیش که داشتم با اسماعیل امینی دربارۀ کتابخوانی مصاحبه میکردم گفت برای این که مردم کتابخوان شوند باید دانشگاه را تعطیل کرد! گفت در مدرسه به دانشآموزان چگونگی ورود به دانشگاه را یاد میدهند و در دانشگاه چگونگی گرفتن مدرک را. دو سه تا دانشگاه توی کشور کافی است و این که این همه جوانها را در دانشگاه معطل میکنند خوب نیست. اسماعیل امینی از آن منتقدهای درست و حسابیست که شاید در نظر اول بداخلاق جلوه کند، اما شخصیت بسیار منطقی و واقع بینی دارد که او را تبدیل به معلم خوب و مهربانی کرده. معلمی که به قول خودش تمام خانهاش کتابخانه است و پنج شش هزار جلد کتاب دارد. خب من هم در خصوص دانشگاه با او هم عقیدهام. یادم است سالهای دبیرستان مُدام غُر میزدم که این کتابها را برای چه باید بخوانیم؟ چرا قشنگترین سالهای زندگیمان را باید برای رفتن به دانشگاه حرام کنیم؟ چرا وقتی میشود کتابهای درست و درمان خواند، باید فرمولهای ریاضی و فیزیک را قورت داد که از تویش مهندسِ الکی شد که یا برایش کار نیست یا مدرکی مغایر با شغل آیندۀ اوست؟
با علماندوزی هیچ مشکلی ندارم؛ اما با علماندوزیِ امروزی که خیلی وقتها به شبهای امتحان محدود میشود مشکل دارم. با خواندن مباحثی که مورد علاقهمان نیست و باید پاسش کنیم، مثل دروس حسابداری برای رشتۀ خودم که مدیریت بود و پانزده واحد تمام به این میپرداخت که بستانکار و بدهکار چه کسانی هستند و باید چطور ثبت زد -که همه شیوههای کهنۀ حسابداری را به دانشجوها میآموخت-؛ در حالیکه نرمافزار هلو کار حسابدار را به سرعت، راه میانداخت. به حول و قوۀ الهی هیچکدام این مباحث را به یاد ندارم ...
حالا این روزها یکی از لذتبخش ترین کارهایی که انجام می دهم کتابخوانیست. آن هم نه کتاب هایی که نوشتۀ معاصران است و در هر محفلی مورد نقد و تحلیل و ... است، که کتاب های کهن ادبیاتِ قرنها پیش که از پند و حکمت و اندرز سرشارند. تازه با خواندن این کتابهاست که فکر میکنم دارد چیزهایی به من اضافه میشود. این کتابها صرفا به روایت قصه نمی پردازند؛ که ورای هر حکایت و روایتی را نگاه می کنند و مکتبی هستند برای آموختن و آموختن. هرروز فکر میکنم مردم ما چرا سعدی نمیخوانند؟ چرا مولوی نمیخوانند؟ چرا حافظ را گذاشتهاند روی طاقچه و فقط بلدند با آن فال بگیرند و به جای خود شعر تعبیر شعر را بخوانند؟ هرروز فکر میکنم شاهنامهخوانی چه خوب است! گلستان سعدی چه نغز و شیرین است. و مولوی چه خوب و دوست داشتنی مثنوی را سروده ...
پ.ن: این کانال تلگرام را به علاقمندان به ادبیات پارسی پیشنهاد میکنم.
*سعدی.
از طریق تبلیغاتی که در یکی از شبکه های اجتماعی به چشممان می خورد، با تعدادی تور آشنا می شویم. زیر عکس های دسته جمعی که هرکس با ظاهر متفاوتی رو به دوربین لبخند می زند، نوشته است: «تور یک روزه شاد تنگه واشی»، کنار عکس های بعد، از سفرهای یک و نیم یا دو سه روزه به موقعیت های دیگری مثل فیلبند، کاشان، کویر مرنجاب و مصر نوشته اند و رقم های با تخفیف و بی تخفیف در کنار تصاویر تورها خودنمایی می کند. بین صفحه های نیازمندی های روزنامه ها هم آژانس ها و تورهای زیادی ردیف شده اند که هر یک با شعاری خاص خود، توجه خواننده را به خود جلب می کنند؛ مثل تورهای زیارتی و سیاحتی به نقاط داخلی یا خارجی کشور. این تبلیغات لابلای صفحه های اصلی و فرعی روزنامه ها و حتی سایت های خبری هم به چشم می خورند و ما هرروزه با سیل عظیمی از این بازارگرمی ها مواجهیم. اما از بین این همه آژانس، تور و کاروان کدام را انتخاب کنیم تا به راستی آرزوی سفری خوش و به یادماندنی برای ما داشته باشند؟
***
کمی دیر اقدام کرده ایم و ظرفیت تور تکمیل شده است. برای همین مدیر تور مورد نظرمان، گروه یکی از دوستانش را که از قضا در همان تاریخ به کویر مصر می روند به ما پیشنهاد می کند. مبلغ مورد نظر را واریز می کنیم و قرار می شود برای ساعت 10 شب روبروی یکی از ترمینال های شهر منتظر حرکت بمانیم. چند دقیقه مانده به ساعت حرکت، جمعیت زیادی ایستگاه اتوبوس روبروی ترمینال را پر می کنند که تعدادی از آن ها از شهرهای دور و نزدیک آمده اند و همه پر هیجان و شادمان با ساک، چمدان و کوله پشتی های کوچک و بزرگ کنار هم می ایستند تا مدیر تور سر برسد و مسافران را سوار کند.
یک حضور و غیاب ساده کافی ست. اینجا از شما نه شناسنامه می خواهند، نه کارت ملی و نه سایر کارت های شناسایی. اینجا مهم است که وقتی که اسمت را می خوانند بگویی: «حاضر!» و بنشینی کنار همسفران دیگر تا سفری چند ساعته را آغاز کنی. مهم نیست کسی که کنار تو نشسته از دوستان توست یا از خانواده ات، خانم است یا آقا، غریب است یا آشنا. مهم این است که همه آمده اند تا سفری شاد را با یکدیگر تجربه کنند. و این تازه آغاز ماجراست.