سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
۱۳
مهر

چندوقت پیش، همان‌طور که توی قطار مترو ایستاده بودم و سرم گرم دست‌فروش‌های مترو بود، از بین شلوغیِ جمعیت، خانم چادر به سری را دیدم که حرف‌هایش را با این مقدمه شروع کرد: «اگر می‌خواهید به افرادی که بیماری کبدی و کلیوی دارند کمک کنید، از من خرید کنید» و توی بساطش لواشک و آدامس و از این قبیل چیزها بود. همان‌وقت که از او خرید می‌کردند این را به گفته‌هایش اضافه می‌کرد که من تهیه‌کنندۀ تئاتر هستم و چند روزی‌ست از استان گلستان آمده‌ام تهران، محض خاطر جشنواره‌ها - و تاکید می‌کرد که دست‌فروش مترو نیست -. می‌گفت که این‌کار را نذرِ حاجتی که دارد کرده و می‌داند که خدا حاجت‌روایش می‌کند و به‌همین خاطر هم هر از گاهی می‌آید تهران و توی مترو دست‌فروشی می‌کند. قسم می‌خورد که سودش را اصلا برای خودش بر نمی‌دارد و اگر دروغ بگوید خدا تقاصش را می‌دهد. به راست یا ناراستِ حرفی که می‌زد یا به نوع محصول مضری که می‌فروخت یا هر چیز دیگری که می‌توانست وجود داشته باشد کاری ندارم. من حواسم پرت نگاه تازه و خوبی بود که او داشت. او دست به خلاقیت زده بود و اگر خوبش را بخواهیم، ابتکارش قابل تحسین بود. فکر کردم چه اشکالی دارد که منِ نوعی با هر سِمت و جایگاه اجتماعی، خودم را برای آن‌ها که به کمک من نیاز دارند، به زحمت بیاندازم؟ چه اشکال دارد که برای شکوفه کردن لبخند روی صورت همان بچه‌هایی که از زور محیط زندگی کثیف و نابسامان دست و رویشان سیاه شده، تلاش کنم؟ چه اشکال دارد که بین این همه مشغله‌های نه خیلی حیاتی، حواسم به آن‌ها که با بیماری‌های عجیب و غریب دست به گریبان‌اند و چیزی جز آه‌های شبانۀ وقت و بی‌وقت در بساط ندارند، باشد؟ فکر کردم چه اشکال دارد شغل دوم، سوم یا چندمی داشته باشم فقط و فقط برای کمک به آن‌ها که به نان شب‌شان محتاج‌اند؟ کمک به آن‌هایی که در همین جنوب پایتخت، نان را نسیه می‌خرند و کارگران فصلی و هفتگی و روزمزدند؟ فکر کردم چه اشکالی دارد که بی‌تفاوتی به اطرافم را کنار بگذارم و کمی نگاه کنم به طفل معصومی که دست‌هایش را جلویم می‌گیرد و با گردن کج می‌گوید: «خاله؟ یه فال ازم می‌خری؟» آدم‌ها گاهی بی‌گناه توی رنج می‌افتند. گاهی کارشان جور نمی‌شود و به سختی می‌افتند. درست است که خداوند روزی بندگان فقیرش را بازخواست می‌کند، اما چه اشکال دارد برای رسیدن به حاجتمان، نذرِ بخشیدن کنیم. نذر این‌که برای دختربچه‌ای فقیر، عروسک خواب و پاستیل بخریم؟ برای پسرکی که حباب‌ساز می‌فروشد، ماشین اسباب‌بازی بگیریم؟

محبتِ ما هیچ‌وقت تمام نخواهد شد و از یاد بچه‌ها نخواهد رفت. محبت ما نسبت به همۀ آدم‌ها، تنها شبیه عطر توی دنیا پخش می‌شود و روزی که خیلی هم دور نیست، تمام زندگی‌مان را فرا می‌گیرد. بدون شک روزی خواهد رسید که همه ما آدم ها با عطر محبتی که در دنیا ریخته‌ایم محشور شویم ...

پ.ن: شاید چیزی نزدیک به مبحث نظریۀ آشوب که به آن اثر پروانه‌ای می‌گویند ...

  • المیرا شاهان
۰۸
مهر

مولوی، مولانا


در طول تاریخ، غالب شاعران عرفانی ما که امروز آثار آن‌ها در ادبیات فاخر این سرزمین زبان‌زد عام و خاص است، درست در زمانی طلوع می‌کردند که مردم تحت سلطۀ رژیم و حکومت ستمگران بودند و آن‌ها با امیدبخشی و صحبت از معنا، سعی در دلگرمی بخشیدن به این مردمان داشتند. از جملۀ این شاعران، جلال‌الدین محمد بلخی‌ست که هشت قرن پیش در حالی ظهور کرد که ادبیات صوفیانه را روحی تازه بخشید.

اگرچه این شاعر، در ادبیات ما همواره از احترام و مقبولیت ویژه‌ای برخوردار است، اما شمار کسانی که آثار او را دنبال می‌کنند در مقایسه با دنبال کنندگان آثار شاعرانی مثل فردوسی، سعدی و حافظ کمترند. با این‌حال با توجه به این نکته که در قرن‌ها بعد از وفات او، در همین سال‌های معاصر نیز همگان نام او را با برگزاری کلاس‌های مثنوی‌خوانی، فیه ما فیه و ... زنده نگه داشته‌اند، بر آن شدیم که به صورت اجمالی، حضور اشعار این شاعر گران‌قدر را در کتب آموزشی مدارس بررسی کنیم تا بدانیم که مولانا در ادبیات آموزشی معاصر از چه جایگاه و رتبه‌ای برخوردار است.

نخستین بار، دانش‌آموزان در سال چهارم ابتدایی با مولوی در کتاب فارسی خود آشنا می‌شوند. مؤلفان کتاب، قصۀ زیبای طوطی و بازرگان را به عنوان پنجمین درس در این کتاب به صورت بازنویسی‌شده آورده‌اند و دانش‌آموزان از این قصه مفهوم دانایی، هوشیاری و رهایی را فرا می‌گیرند. (ص 42)

در سال پنجم ابتدایی، دو بیتِ «این درختانند همچون خاکیان/ دست‌ها برکنده‌اند از خاکدان/ با زبان سبز و با دست نیاز/ از ضمیر خاک می‌گویند راز» از مثنوی معنوی در بخش نیایش انتهای کتاب به همراه مناجاتی از کتاب فیه ما فیه آورده شده است. (ص 140)

قصۀ آشنایی مولانا با عطار نیشابوری در درس یازدهم از کتاب ششم ابتدایی، از ملاقات این دو شاعر زمانی که جلال‌الدین محمد کودکی بیش نبود سخن می‌گوید و عطار در این ملاقات کتاب اسرارنامه را به مولانا تقدیم می‌کند. (ص 68)

  • المیرا شاهان
۰۶
مهر

وقت هایی هم هست که شبی با روحی جوان سر به بالین می‌گذاریم و صبح چندین ساله بلند می‌شویم، انگار به اندازۀ سال‌ها زیر چشم‌ها و پشتِ پلک‌ها و دست‌هایمان چروک افتاده‌است. انگار پیر شده‌ایم و روح ما از جوانی‌مان بیرون زده‌است و لباس گلِ گشاد پیری به تن کرده و توی سرمان نمایشی از سکوتِ سنگینِ پس از بارش برف است ... وقت‌هایی که به جای قهقهه، لب‌هایمان تنها به اندازۀ لبخندی کوچک از هم باز می‌شوند و به‌جای بالا پایین پریدن از پله و جست زدن در پیاده‌رو و خیال، نیمکت‌های خلوت پارک تنها وسیلۀ نزول هیجاناتمان هستند. وقت‌هایی که خسته نیستیم و همین‌که سرمان را به شیشه اتوبوس تکیه می‌دهیم، نمی‌توانیم چرت بزنیم و به آدم‌های توی خیابان خیره نمانیم. وقت‌هایی که توی لیست آخرین مکالماتمان دو سه تا آدم بیشتر نیستند که حال هم را پرسیده‌باشیم. انگار همه‌چیز کهنه شده‌اند ... انگار به ادراکی از طبیعت و حیات و آدم‌ها رسیده ‌باشیم. هر چیز را از ماورای آن نگاه کنیم؛ دوستی را، زندگی را، عشق را ...

«من خودم هستم

بی خود این آینه را رو به روی خاطره مگیر

هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است 

تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزارساله برخاستم ... »**.

 

* وقتی Francoise Hardyِ فرانسوی پنجاه سال پیش این آهنگ را می‌خواند، هیچ فکرش را می‌کرد کسی پنجاه سال بعد در این نقطه از دنیا با قصۀ زیبایی که او روایت می‌کند روزها و روزها زندگی کند؟ متن و معنای شعر پای همین مطلب هست.

**سید علی صالحی.

  • المیرا شاهان
۰۴
مهر

سعید بیابانکی

امروز تولد «سعید بیابانکی»ست؛ این شاعر، طنزپرداز و مجری در 4 مهر 1347 در خمینی‌شهر اصفهان متولد شد و تحصیلات او در رشته مهندسی کامپیوتر از دانشگاه اصفهان است.

از این شاعر که این روزها در تهران زندگی می‌کند، تا به امروز مجموعه‌شعرهای رد پایی بر برف (حوزه‌هنری)، نیمی از خورشید (همسایه)، نه ترنجی، نه اناری (نقش مانا)، نامه‌های کوفی (حوزه هنری)، سنگچین (علم و سوره‌مهر)، مجموعه‌نثرِ لبخندهای مستند (سوره‌مهر)، مجموعه‌طنز هی شعر تر انگیز (سپیده باوران) و مجموعه یلدا (سوره‌مهر) به چاپ رسیده است.

گفتگوی ما با این شاعر را، در زیر می‌خوانید:

به عنوان نخستین سؤال، مخاطبان شعر تا امروز همزمان شعرهای جدی و طنز از شما شنیده‌اند و خوانده‌اند. هدف و دغدغه شما بیشتر کدامیک از این فضاهاست؟

طبیعتا شعر جدی. طنز بیشتر برای من تفنن است و جدی نیست؛ منتها مخاطبین من موضوع طنز را جدی می‌گیرند. من شعر را در دهه 60 که کشور درگیر جنگ بود شروع کردم و در همان سال‌ها اولین شعرهای جدی من که شعر به حساب می‌آمدند منتشر شد؛ شعرهایی در فضای دفاع مقدس و برای شهدا. بعدها دوره‌ای شعر عاشقانه نوشتم و بعد از آن وارد فضای طنز شدم که در چندسال اخیر جزء آخرین بخش شعرهای من است. اما شعر طنز برای خود من جدی نیست. هرچند برای من بیشتر حرف و مضمون اهمیت دارد تا قالب و شکل. بعضی مضامین قالب و شکل دیگری می طلبند و به نظر من این حرف و مضمون است که شکل و نوع شعر را مشخص و انتخاب می کند.

فکر می‌کنید شعر امروز در چه جایگاهی قرار دارد؟

وقتی از شعر امروز حرف می‌زنیم، برهه‌های مختلف تاریخی و فرهنگی را باید مدنظر قرار بدهیم. در حقیقت، تعریف شعر امروز با هم تفاوت دارد؛ بعضی ها شعر امروز را از دوره مشروطه تا الان در نظر می‌گیرند، بعضی از زمان نیما به این طرف. ما  اما معتقدیم که یکی از برهه‌های سرنوشت‌ساز در عرصۀ فرهنگی، تاریخی، ادبی و سیاسی کشور، انقلاب 57 تا به حال است. با این دیدگاه، شعر بعد از انقلاب را شعر امروز در نظر می‌گیریم که با وجود آن‌که سی و اندی سال از انقلاب می‌گذرد، در هیچ دوره‌ای از ادبیات گذشته همزمان این اندازه شاعر خوب و اثرگذار با هم ظهور نکرده‌اند. در دوره‌های قبل، مثلاً 700 سال پیش تنها چند شاعر اثرگذار داشته‌ایم که آثارشان باقی مانده و ما هنوز آن‌ها را مطالعه می‌کنیم. اما اگر بخواهیم منصفانه قضاوت کنیم، در چند دهۀ اخیر، به لحاظ کمی و کیفی شاعران خوب زیادی داریم که انتخاب بین آن‌ها دشوار است. به ان دلیل که قالب‌های شعری، نحله‌های شعری و تفکرات شعری خیلی متنوع و متکثر شده‌اند. ما دوره‌هایی در شعر داشته‌ایم که به‌فرض یک قالب غزل یا قصیده مطرح بوده؛ اما اگر امروز بخواهیم بهترین شاعر را انتخاب کنیم، باید ببینیم انتخاب از شاعران چه قالبی؟ غزل، رباعی، دوبیتی، نیمایی، سپید یا مذهبی. همین شعر مذهبی قالب های مختلفی دارد. همۀ این‌ها نشان می‌دهد ما آن‌قدری شاعر خوب داریم که یکی از دیگری بهتر است و به‌قول قیصر: «در این چمن که ز گل‌های برگزیده پُر است/ برای چیدن گل انتخاب لازم نیست».

  • المیرا شاهان
۰۳
مهر

به احترام فاجعه منا ...

دو روز است که با تمام وجودم غمگینم؛ بغض با بی رحمی توی گلویم نشسته و اشک ها پشت پلک هایم کمین کرده اند. همین که به آدم های قربانی فکر می کنم، به فرزندانی که یتیم شده اند، به زنانی که همسرانشان را پیش چشم هایشان از دست داده اند، به مادران و پدرانی که داغ فرزند دیده اند... به گریه می افتم. آن ها که پرکشیدند و رفتند، دنیا را با همه خوبی ها و بدی هایش گذاشتند و گذشتند؛ اما آن بازمانده ها، آن طفل معصوم هایی که آرزوهاشان را توی گوش بابا گفته اند و حالا آرزوهای کوچکشان گوشه ای از چمدانِ بدون بابا را پر کرده است چه حالی دارند؟

من بلد نیستم روضه بخوانم؛ اما از دست رفتنِ این همه آدم، بدون تانک و گلوله و جنگ تن به تن، توی لباس های پاک احرام و نگاه هایی که رنگ توبه با خود داشتند، انصاف نبود. توطئه ای که از همان فرود جرثقیل ها بر سر مسلمان ها برملا شد و ما آن را فهمیدیم اما خم به ابرو نیاوردیم. ما چطور انسانی هستیم که مصیبت را می بینیم و می توانیم بدون احساس همدردی، خندوانه تماشا کنیم و بزنیم توی سر اعتقادات همدیگر؟ این چه ضعف اخلاقی بدی ست که همه جا سر باز کرده و ما این همه راحت و ساده، همدیگر را به باد فحش و تحقیر می کشیم؟ این چه کینه پروری و بغضی ست که به سادگی رای صادر می کنیم و فتوا می دهیم که آی مردم بیایید فلان چیز را از بیخ و بن ویران کنیم؟ دینی که بروز نمی شود فلان است و چیزی که برای هزار و چهارصد سال پیش است بهمان؟

  • المیرا شاهان
۰۱
مهر

حسین منزوی

با چشم کهربایی کم رنگش

                        کاهل‌وار

همزادِ من

ـ اسب کهر ـ

            به باغ

                        درآمد

از شیهه‌اش که انگار

تشویش‌های اسطوره را

با اضطراب عصر

                        می‌آمیخت

وحشت

در دودمان درختان

                        افتاد

و برگ‌ها

            تمام

                      فرو

                        ریختند

 *

شاید

اگر

            درختی بودم

این بار هم

از کهربا و کافور

در خواب می‌گذشتم

و آن‌گاه

در صبحی از عقیق و زُمرد

بیدار می‌شدم

            امّا ...

پاییز!

آه

پاییز!

ای رهگشای حسرت رستاخیز!

با رتبۀ دو پله فروتر، نیز!


 «از کهربا و کافور» همان شعری‌ست که به‌گفتة زنده‌یاد «حسین منزوی» همزادیِ او با پاییز را روایت می‌کند. شعری که بنا به تعریف خود منزوی، از او و درخت‌های پاییزی، از او و رستاخیز بهاری درخت‌ها و از او و وسوسة رستاخیز به قیمت دو پله نزول از مرتبة انسانی به حیوانی و از مرتبة حیوانی به نباتی حرف می‌زند. در حقیقت، همان تعریفی که مولانا آن را این‌گونه می‌نویسد: «از جُمادی مُردم و نامی شدم ... »؛ این، نقل قولی‌ست از زنده‌یاد حسین منزوی که «ابراهیم اسماعیلی‌اراضی» آن را در کتاب «از عشق تا عشق» در گفتگوی با این شاعر آورده است.

اما در روز تولد کسی که همراه با پاییز 1325 زاده می‌شود و به تعبیرِ «منوچهر آتشی»، پرندة بی‌قرار غزل و قربانی فرشتة بی‌رحم شعر است، جز با زبان عشق نمی‌توان سخن گفت. عشق، نام دومِ اوست وقتی‌که می‌سراید: «نام من عشق است آیا می‌شناسیدم؟/ زخمی‌ام، زخمی سراپا می‌شناسیدم؟/ با شما طی کرده‌ام راه درازی را/ خسته هستم خسته، آیا می‌شناسیدم؟ ... ».

  • المیرا شاهان
۳۱
شهریور

ما دو همسایه بودیم که یک روز نان و نمک هم را می خوردیم. اما روزی آمد که سایه ی همدیگر را نیز با تیر زدیم. بدون آن که به چشم های همدیگر نگاه کنیم و یادمان باشد که خیلی قبل تر از آنکه هم سایه ی هم باشیم، برادر بوده ایم!

  • المیرا شاهان
۳۰
شهریور

نجمه زارع

قبل از آن‌که آخرین روزهای تابستان هشتاد و چهار بیایند، شعر به شکوهِ همیشه، در رگ‌های او جریان داشت و حرف‌ها به قوّتِ سابق، بر جانِ کاغذ، شعر می‌شدند. حرف‌هایی‌که گاه از جنس غم‌های دنباله‌دارِ شاعر بودند و گاه از ریشة دردهای اجتماعی. آن‌وقت به اقرار خود او، بی‌وقفه، در و دیوار و خط‌کش و نقّاله و پرگار، شاعرانی می‌شدند برای سرودن از دردها و غم‌ها.2

بسیاری «نجمه زارع» را نخستین‌بار با غزل معروفِ «خبر به دورترین نقطة جهان برسد/ نخواست او به منِ خسته بی‌گمان برسد ...» شناختند. غزلی که به تعبیر محمدکاظم کاظمی، آتش‌فشانی از عواطف را در بر گرفته‌است که با فورانی یک‌دم، پیوسته و متوالی در طول غزل امتداد می‌یابد و دم‌به‌دم قوی‌تر می‌شود؛ به‌طوری‌که شاعر با حفظ عاطفه و احساس در سرتاسر غزل خود، آهسته‌آهسته ماجرایی را روایت می‌کند که یأس و امید، هر دو را با هم، دارد.

شاعر اما این عاطفه را بارها و بارها با شعرهای دیگر می‌آفریند و بیش‌تر از آن‌که روح شعر را به زندگی خود بکشد، به شیوایی، زندگی را به روح شعر خود می‌کشاند و تصاویری می‌سازد که هر مخاطبی را با خود همراه می‌کند، مثل غزلی که این‌طور تمام می‌شود: «... حالا تو در اتاق خودت گریه می‌کنی/ من پشت شیشة اتوبوسی که ممکن است ...».3

این جسارت شاعرانه که از حریم وقار و متانت اخلاقی او خارج نمی‌شود، دست به آفرینش غزل‌هایی با قافیه و ردیف‌های دشوار، کم‌تکرار و حتّی بی‌تکرار می‌زند که توجه بسیاری از معاصرانش را به خود معطوف می‌کند. مثل انتخاب ردیفِ «هیچ‌وقت» درغزلِ «تو نیستی و این در و دیوار هیچ‌وقت.../ غیر از تو من به هیچ‌کس انگار، هیچ‌وقت ...»4 یا ردیف «خیابانِ شلوغ» برای غزلِ «کفش چرمی، چتر، فروردین، خیابانِ شلوغ/ یک شب بارانی غمگین، خیابان شلوغ ...»5 و انتخاب ردیفِ «ما دوتا» در غزلِ «باران و چتر و شال و شنل بود و ما دوتا/ جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دوتا ...»6 یا «ضعیف و لاغر و زرد و صدای خواب‌آور/ کنار بستر من قرص‌های خواب‌آور/ لجن گرفتم از این سرگذشت ویروسی/ از این تب، این تبِ مالاریای خواب‌آور ... ».

  • المیرا شاهان
۱۸
شهریور

این یک نوشته کودکانه است ...

یادم هست که توی بچّگی خیلی دنبال شماره خدا می‌گشتم؛ دبستان که رفتم یکی از همکلاسی‌هایم برایم شماره خدا را نوشت: 24434. و من به خیال این‌که این، شماره خانه خداست، یک روز از صبح شماره را گرفتم و تصورم این بود که صدای خش‌خشِ تلفن، صدای بارانِ بهشت است ...

بزرگ‌تر شدم و بعدها کسی برایم گفت تعداد رکعت‌های هر نماز روزانه را که کنار هم بگذاری می‌شود همین شماره؛ که پر بی‌راه هم نبود ...

امروز یک تلنگر من را به آن روزها پر داد؛ به جستجوگری‌ام برای حرف‌ زدن با خدایی که نمی‌دیدمش، اما باور داشتم که هست. باور داشتم که نگاهِ من می‌کند و نامه‌های هرازگاه‌ام را می‌خواند. خدایی که شوق بزرگ شدن و رسیدن به آرزوهام، او را از من گرفت و من تا مدت‌ها حواسم نبود که نگاه‌اش کنم ... راستش هر قدر هم که فکر می‌کنم، نمی‌دانم چرا این اتفاق افتاد!

عرفان نظرآهاری توی کتاب «نامه‌های خط ‌خطی»‌اش برای خدا نوشته: «خدایا! نیستی، کجایی؟ آخر چرا همیشه قایم می‌شوی؟ چی می‌شد اگر دیدنی بودی؟ آن‌وقت همه باور می‌کردند که هستی. آن‌وقت شاید همه مؤمن می‌شدند. این‌طوری که خیلی بهتر بود. اما انگار تو دوست داری مخفی باشی. دوست داری همه دنبالت بگردند. شاید برای همین است که اسمت باطن است. اما می‌دانی تعجب من از چیست؟ از اینکه هر وقت می‌گویند هوالباطن، هوالظاهر هم می‌گویند. خدایا مگر می‌شود که تو هم باشی و هم نباشی. هم همه جا باشی و هم هیچ جا نباشی؟ خدایا! به اینجاها که می‌رسم دیگر معنی‌اش را نمی‌فهمم. گاهی اوقات، تو چقدر سختی ... ».

  • المیرا شاهان
۱۶
شهریور

از مدرسه برایم چندتا شاگرد مانده اند که وقتی توی اینستاگرام نگاهشان می کنم، دلم برایشان می رود. حتی توی دلم می گویم: بچه هام! اما حیف نمی شود این ها را برایشان نوشت؛ وقتی خودم را می گذارم جای آن ها و فکر می کنم مثلا اگر معلم خودم توی آن سال ها این حرف ها را به من می زد، هیچ خوشم نمی آمد و می گفتم چه معلم سبکی! اما راستش، باید اقرار کنم که دلم برای خیلی هاشان تنگ می شود و بی اینکه خودشان بدانند توی دلم قربان صدقه شان می روم و فکر می کنم که بچه ها چقدر می توانند دوست داشتنی باشند. آن قدر که وقتی یک ماه پیش سازمان سنجش، نتایجِ اولیه کنکور سراسری را اعلام کرد، از دیدن اسم و تصویر یکی از بچه هام بین رتبه های تک رقمی کنکور، یک دفعه زدم زیر گریه.

گاه و بی گاه بچه هام برایم پیام می فرستند، آشکارا و قایمکی وبلاگ هایشان را می خوانم و ازشان چیزهایی یاد می گیرم، عکس های همدیگر را لایک می کنیم، زیر پست های هم قلب می گذاریم و من یادم نمی رود وقتی سه سال پیش برای اولین بار دیدمشان، انگار دستی به شانه هایم می کوفت که حواسم به معصومیت چشم هایشان باشد که با هیچ بدی و تباهی و تزویری نیامیخته است. بچه هام، به واقع بچه های مهربانی بودند که محض نفع و فایده به من محبت نمی کردند و اگر یکیشان می دوید تا توی بغلم جا شود، به راستی از سر دوست داشتن بود.

گاهی فکر می کنم که من بارها و بارها، نه به اندازه مادرانشان، اما به مهربانی یک مادر، برای بچه هام دل سوزانده ام. کاش مادر بودن، ربطی به کروموزوم های مشترک نداشت ...

  • المیرا شاهان