چندوقت پیش، همانطور که توی قطار مترو ایستاده بودم و سرم گرم دستفروشهای مترو بود، از بین شلوغیِ جمعیت، خانم چادر به سری را دیدم که حرفهایش را با این مقدمه شروع کرد: «اگر میخواهید به افرادی که بیماری کبدی و کلیوی دارند کمک کنید، از من خرید کنید» و توی بساطش لواشک و آدامس و از این قبیل چیزها بود. همانوقت که از او خرید میکردند این را به گفتههایش اضافه میکرد که من تهیهکنندۀ تئاتر هستم و چند روزیست از استان گلستان آمدهام تهران، محض خاطر جشنوارهها - و تاکید میکرد که دستفروش مترو نیست -. میگفت که اینکار را نذرِ حاجتی که دارد کرده و میداند که خدا حاجتروایش میکند و بههمین خاطر هم هر از گاهی میآید تهران و توی مترو دستفروشی میکند. قسم میخورد که سودش را اصلا برای خودش بر نمیدارد و اگر دروغ بگوید خدا تقاصش را میدهد. به راست یا ناراستِ حرفی که میزد یا به نوع محصول مضری که میفروخت یا هر چیز دیگری که میتوانست وجود داشته باشد کاری ندارم. من حواسم پرت نگاه تازه و خوبی بود که او داشت. او دست به خلاقیت زده بود و اگر خوبش را بخواهیم، ابتکارش قابل تحسین بود. فکر کردم چه اشکالی دارد که منِ نوعی با هر سِمت و جایگاه اجتماعی، خودم را برای آنها که به کمک من نیاز دارند، به زحمت بیاندازم؟ چه اشکال دارد که برای شکوفه کردن لبخند روی صورت همان بچههایی که از زور محیط زندگی کثیف و نابسامان دست و رویشان سیاه شده، تلاش کنم؟ چه اشکال دارد که بین این همه مشغلههای نه خیلی حیاتی، حواسم به آنها که با بیماریهای عجیب و غریب دست به گریباناند و چیزی جز آههای شبانۀ وقت و بیوقت در بساط ندارند، باشد؟ فکر کردم چه اشکال دارد شغل دوم، سوم یا چندمی داشته باشم فقط و فقط برای کمک به آنها که به نان شبشان محتاجاند؟ کمک به آنهایی که در همین جنوب پایتخت، نان را نسیه میخرند و کارگران فصلی و هفتگی و روزمزدند؟ فکر کردم چه اشکالی دارد که بیتفاوتی به اطرافم را کنار بگذارم و کمی نگاه کنم به طفل معصومی که دستهایش را جلویم میگیرد و با گردن کج میگوید: «خاله؟ یه فال ازم میخری؟» آدمها گاهی بیگناه توی رنج میافتند. گاهی کارشان جور نمیشود و به سختی میافتند. درست است که خداوند روزی بندگان فقیرش را بازخواست میکند، اما چه اشکال دارد برای رسیدن به حاجتمان، نذرِ بخشیدن کنیم. نذر اینکه برای دختربچهای فقیر، عروسک خواب و پاستیل بخریم؟ برای پسرکی که حبابساز میفروشد، ماشین اسباببازی بگیریم؟
محبتِ ما هیچوقت تمام نخواهد شد و از یاد بچهها نخواهد رفت. محبت ما نسبت به همۀ آدمها، تنها شبیه عطر توی دنیا پخش میشود و روزی که خیلی هم دور نیست، تمام زندگیمان را فرا میگیرد. بدون شک روزی خواهد رسید که همه ما آدم ها با عطر محبتی که در دنیا ریختهایم محشور شویم ...
پ.ن: شاید چیزی نزدیک به مبحث نظریۀ آشوب که به آن اثر پروانهای میگویند ...