سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
۱۴
آبان

در توضیح پست قبل ...

دختری ده ساله را تصور کنید که به معلم فارسی‌اش دل می‌بندد. خانم معلم دل به دلش می‌دهد و هروقت حنا برایش نامه می‌نویسد، نامه‌هایش را می‌خواند و حرف‌های دانش‌آموزش را می‌شنود. حنا مادرش معلم است و پدرش، جانبازی که دو پا ندارد. تا این‌که این وابستگی هرروز بیشتر و بیشتر می‌شود. حنا در راهروی مدرسه و پشت دفتر دبیران، معلم مهربانش را دنبال می‌کند. معلم مهربانی که دخترک باور کرده که بیشتر از هر کسی احساسات او را درک می‌کند. زمان می‌گذرد و دخترک سال چهارم را با معلم مهربانش تمام می‌کند و بعد سال پنجم و بعد آغاز سال ششم ابتدایی... حالا حنا دوازده سال دارد و این روزها تحت فشار بسیار زیادی از سمت مدرسه و مشاوران و دبیران راهنماست و تمام روابط داخلِ مدرسه ی خانم معلم مهربان و او کنترل می‌شود و همه می‌خواهند یک جوری دخترک را سر عقل بیاورند. او یک سالی می‌شود که توی یکی از نامه‌هایش برای معلم مهربان نوشته که دختر واقعی پدر و مادرش نیست و معلم مهربان نگران دروغ گفتن اوست و حالا همه باور کرده‌اند که حنا دروغ می‌گوید. همه این بی‌قراری و وابستگی را گذاشته‌اند به پای کمبود عاطفی او در خانه یا عدم اعتمادبه‌نفسش بخاطر داشتن پدری جانباز. مدرسه ساعات متوالی جلسه می‌گذارد و دلبستگی حنا داستانی می‌شود که پای روانشناسان قَدَر را به مدرسه باز می‌کند. معلم مهربان و دخترک در جلسه‌ای خصوصی با روانشناس صحبت می‌کنند. بعد از جلسه حنا با دلخوری به معلم مهربان می‌گوید: «خانوم من که گفتم اونا پدر و مادر واقعیم نیستن». معلم مهربان این بار با دلخوری به مادر حنا زنگ می‌زند و می‌گوید متاسفانه دخترتان مدام از چنین موضوعی حرف می‌زند. و آن‌جاست که مشخص می‌شود دروغی در کار نبوده و او دختر واقعی پدر و مادرش نیست. این واقعیت خیلی تلخ است. به دختری که تنها نُه سال داشته به خاطر موضوع نامحرم بودن با پدرش، می‌گویند حقیقت زندگی تو این است. همه این کارها را هم مشاوران و روانشناس‌ها کرده‌اند. طفل معصومِ نُه ساله‌ای می‌فهمد پدر و مادرش مُرده‌اند و پیش پدر و مادری زندگی می‌کند که مثل پدر و مادرهای دیگر نیستند و دوست دارد به معلم مهربانش بگوید مامان. چند روز است که این قصه را شنیده ام و چون حنا را می شناسم دلم برایش آتش گرفته ...

  • المیرا شاهان
۱۱
آبان

موضوعی توی مدارس دخترانه هست که شاید خیلی از مردها از آن بی‌اطلاع باشند؛ یعنی قبل‌ترها از روی کنجکاوی و کشف، از چندتا آقا درباره‌اش پرسیدم که توی مدرسه‌شان چنین چیزهایی داشته‌اند یا نه، اما متاسفانه خندیدند و گفتند معلوم است که نه، و این موضوع برایشان خیلی مسخره بود؛ حقیقت این‌که این مورد به اعتقاد من، نه تنها مسخره نیست که مستحق عمیق‌ترین ریشه‌یابی‌هاست؛ چون جامعۀ پیشِ رو، بستری برای ظهور و بروز همین دخترهای دانش‌آموزی‌ست که بیشتر از هرچیز نیازمند توجهند و قرار است روزی مادرانِ نسلِ بعد بشوند.

توی دبیرستانی که تحصیل می‌کردم، دخترها یواشکی و پنهانی برای هم نامه می‌نوشتند و شمس و مولوی‌هایی بودند که خیال عاشقی برشان می‌داشت و توی آسمان‌ها سیر می‌کردند. شب‌ها به یاد هم می‌خوابیدند و روز ولنتاین که می‌شد توی دست‌هایشان خرس‌ها و قلب‌های عروسکی جا خوش می‌کرد. خب دبیرستانِ من خیلی مذهبی نبود و همیشه خیال می‌کردم این دلبستگی‌های مدت‌دار به خاطر کمبودها و نیازها و بی قیدی‌هاست. اما وقتی به عنوان یک معلم وارد یکی از مدارس مذهبی منطقۀ یک شدم، در کمال ناباوری دیدم و شنیدم که بعضی بچه‌ها ساعت‌های غیر از زنگِ تفریح توی حیاط با هم قرار می‌گذارند که مثلاً فلان ساعت به بهانه آب خوردن یا رفتن به دست‌شویی از کلاس بیا بیرون تا همدیگر را ببینیم. خب این یک قرار و عشقِ بچگانۀ خیلی خیلی پاک بود؛ عشقی که در سال‌های نوجوانی به جای آن‌که به جنس مخالف یا دوست‌پسر ابراز شود، به دوست و همکلاسی ابراز می‌شد و حداقلش این بود که هیچ گرگ‌صفتی و خیانت و آزاری تویش نداشت. این اتفاق وقتی آسیب‌زا بود که بچه‌ها توسطِ همدیگر مضحکۀ خلق می‌شدند یا دختر به معلمش دل می‌بست؛ دومین مورد فاجعه‌ای بود که هیچ راه برگشتی نداشت. خب خیلی اوقات نمی‌شد به معلم ابراز علاقه کرد یا پرید توی بغلش و برایش نامه نوشت. معلم‌ها خیلی راحت موضوع  را با مشاور مطرح می‌کردند تا برایشان دردسر نشود یا اخراج نشوند که این کار هیچ به نفع دانش‌آموز نبود. مدارس گاردِ وحشتناکی نسبت به این دخترها داشتند و جلسات زیادی برای رسیدگی به این جنایت (!) برگزار می‌شد و خانوادۀ دختر را صدجور تحلیل روان‌شناختی می‌کردند که ای وای! چه غلط‌های زیادی و چه معنی دارد و این‌ها ... . اما من هرچه فکر می‌کردم این نحوۀ برخورد را نمی‌توانستم بپذیرم. این‌که «محبت کردن»، این اندازه گناه شمرده شود و سرکوبش کنند، این‌که بهشتِ مدرسه را برای این بچه‌ها به جهنم تبدیل کنند و آن‌ها را از چشم همه بیندازند. مشاوران اعتقاد داشتند که وابستگی این دخترها به دبیران می‌تواند روی زندگی شخصی دبیران و روابطشان با همسر و فرزندشان هم تأثیر بگذارد. اما با برخورد مدارس، شور و حال و هیجان بچه‌ها تبدیل به در خود فرورفتن و غمِ بسیار می‌شد که روی درس آن‌ها هم بی‌تاثیر نبود.

این‌که چرا این دلبستگی و عشقِ پاک در وجود دخترها شعله می‌کشید نیازمندِ تحقیق زیادی‌ست، اما آیا سرکوب این عواطفِ گذرا و جبهه‌گیری اطرافیان، جنایت کارانه تر و به نوعی پاک کردن صورت مسئله نبود؟

  • المیرا شاهان
۰۳
آبان

چندروز پیش که داشتم با اسماعیل امینی دربارۀ کتابخوانی مصاحبه می‌کردم گفت برای این که مردم کتابخوان شوند باید دانشگاه را تعطیل کرد! گفت در مدرسه به دانش‌آموزان چگونگی ورود به دانشگاه را یاد می‌دهند و در دانشگاه چگونگی گرفتن مدرک را. دو سه تا دانشگاه توی کشور کافی است و این که این همه جوان‌ها را در دانشگاه معطل می‌کنند خوب نیست. اسماعیل امینی از آن منتقدهای درست و حسابی‌ست که شاید در نظر اول بداخلاق جلوه کند، اما شخصیت بسیار منطقی و واقع بینی دارد که او را تبدیل به معلم خوب و مهربانی کرده. معلمی که به قول خودش تمام خانه‌اش کتابخانه است و پنج شش هزار جلد کتاب دارد. خب من هم در خصوص دانشگاه با او هم عقیده‌ام. یادم است سال‌های دبیرستان مُدام غُر می‌زدم که این کتاب‌ها را برای چه باید بخوانیم؟ چرا قشنگ‌ترین سال‌های زندگی‌مان را باید برای رفتن به دانشگاه حرام کنیم؟ چرا وقتی می‌شود کتاب‌های درست و درمان خواند، باید فرمول‌های ریاضی و فیزیک را قورت داد که از تویش مهندسِ الکی شد که یا برایش کار نیست یا مدرکی مغایر با شغل آیندۀ اوست؟

با علم‌اندوزی هیچ مشکلی ندارم؛ اما با علم‌اندوزیِ امروزی که خیلی وقت‌ها به شب‌های امتحان محدود می‌شود مشکل دارم. با خواندن مباحثی که مورد علاقه‌مان نیست و باید پاسش کنیم، مثل دروس حسابداری برای رشتۀ خودم که مدیریت بود و پانزده واحد تمام به این می‌پرداخت که بستانکار و بدهکار چه کسانی هستند و باید چطور ثبت زد -که همه شیوه‌های کهنۀ حسابداری را به دانشجوها می‌آموخت-؛ در حالی‌که نرم‌افزار هلو کار حسابدار را به سرعت، راه می‌انداخت. به حول و قوۀ الهی هیچ‌کدام این مباحث را به یاد ندارم ...

حالا این روزها یکی از لذتبخش ترین کارهایی که انجام می دهم کتابخوانی‌ست. آن هم نه کتاب هایی که نوشتۀ معاصران است و در هر محفلی مورد نقد و تحلیل و ... است، که کتاب های کهن ادبیاتِ قرن‌ها پیش که از پند و حکمت و اندرز سرشارند. تازه با خواندن این کتاب‌هاست که فکر می‌کنم دارد چیزهایی به من اضافه می‌شود. این کتاب‌ها صرفا به روایت قصه نمی پردازند؛ که ورای هر حکایت و روایتی را نگاه می کنند و مکتبی هستند برای آموختن و آموختن. هرروز فکر می‌کنم مردم ما چرا سعدی نمی‌خوانند؟ چرا مولوی نمی‌خوانند؟ چرا حافظ را گذاشته‌اند روی طاقچه و فقط بلدند با آن فال بگیرند و به جای خود شعر تعبیر شعر را بخوانند؟ هرروز فکر می‌کنم شاهنامه‌خوانی چه خوب است! گلستان سعدی چه نغز و شیرین است. و مولوی چه خوب و دوست داشتنی مثنوی را سروده ...

پ.ن: این کانال تلگرام را به علاقمندان به ادبیات پارسی پیشنهاد می‌کنم.

*سعدی.

  • المیرا شاهان
۰۱
آبان

از طریق تبلیغاتی که در یکی از شبکه های اجتماعی به چشممان می خورد، با تعدادی تور آشنا می شویم. زیر عکس های دسته جمعی که هرکس با ظاهر متفاوتی رو به دوربین لبخند می زند، نوشته است: «تور یک روزه شاد تنگه واشی»، کنار عکس های بعد، از سفرهای یک و نیم یا دو سه روزه به موقعیت های دیگری مثل فیلبند، کاشان، کویر مرنجاب و مصر نوشته اند و رقم های با تخفیف و بی تخفیف در کنار تصاویر تورها خودنمایی می کند. بین صفحه های نیازمندی های روزنامه ها هم آژانس ها و تورهای زیادی ردیف شده اند که هر یک با شعاری خاص خود، توجه خواننده را به خود جلب می کنند؛ مثل تورهای زیارتی و سیاحتی به نقاط داخلی یا خارجی کشور. این تبلیغات لابلای صفحه های اصلی و فرعی روزنامه ها و حتی سایت های خبری هم به چشم می خورند و ما هرروزه با سیل عظیمی از این بازارگرمی ها مواجهیم. اما از بین این همه آژانس، تور و کاروان کدام را انتخاب کنیم تا به راستی آرزوی سفری خوش و به یادماندنی برای ما داشته باشند؟

***

کمی دیر اقدام کرده ایم و ظرفیت تور تکمیل شده است. برای همین مدیر تور مورد نظرمان، گروه یکی از دوستانش را که از قضا در همان تاریخ به کویر مصر می روند به ما پیشنهاد می کند. مبلغ مورد نظر را واریز می کنیم و قرار می شود برای ساعت 10 شب روبروی یکی از ترمینال های شهر منتظر حرکت بمانیم. چند دقیقه مانده به ساعت حرکت، جمعیت زیادی ایستگاه اتوبوس روبروی ترمینال را پر می کنند که تعدادی از آن ها از شهرهای دور و نزدیک آمده اند و همه پر هیجان و شادمان با ساک، چمدان و کوله پشتی های کوچک و بزرگ کنار هم می ایستند تا مدیر تور سر برسد و مسافران را سوار کند.

یک حضور و غیاب ساده کافی ست. اینجا از شما نه شناسنامه می خواهند، نه کارت ملی و نه سایر کارت های شناسایی. اینجا مهم است که وقتی که اسمت را می خوانند بگویی: «حاضر!» و بنشینی کنار همسفران دیگر تا سفری چند ساعته را آغاز کنی. مهم نیست کسی که کنار تو نشسته از دوستان توست یا از خانواده ات، خانم است یا آقا، غریب است یا آشنا. مهم این است که همه آمده اند تا سفری شاد را با یکدیگر تجربه کنند. و این تازه آغاز ماجراست.

  • المیرا شاهان
۲۵
مهر

یه چیزایی برای همیشه می مونه و دوام داره؛ حتی اگه به ظاهر تموم شده باشه...

  • المیرا شاهان
۲۱
مهر

شوریده شیرازی

امروز سالروز درگذشت حاج محمد تقی، فرزند عباس پیشه‌ور است که همه او را با تخلص این شاعر، یعنی «شوریدۀ شیرازی» می‌شناسند.

دلیل انتخاب لقب شوریده با توجه به آثار ارزشمند او و محتوای شعرهایش، شوریده‌حالی او به سبب نابینایی‌اش در کودکی‌ست. او که در هفت سالگی به بیماری آبله مبتلا شد، در جریان این بیماری چشم‌هایش را از دست داد و تلاش پزشکان و طبیبان نیز برایش نتیجه‌ای به دنبال نداشت و او نتوانست روزهای بعد از هفت سالگی‌اش را ببیند. به این خاطر همیشه در رنج این اتفاق بود و این اندوه را به شعرهایش نیز وارد کرد و سرود: «با علت بی‌دیدگی از عیش مزن لاف/ این حسرت دیدار که داری تو، که دارد؟». شوریده حدود دو سال بعد از این حادثه پدرش را از دست می‌دهد و به حمایت و سرپرستی دایی‌اش، ذوق و قریحۀ شاعری و هوش و حافظۀ مثال زدنی‌اش را در راه کسب فضایل و تکمیل اخلاق و تحصیل معارف، صرف می‌کند و در چهارده سالگی توفیق سفر حج نصیبش می‌شود.

او که به‌خاطر استعداد شگرف خود به زودی پیشرفت شایانی در کسب علوم و شعر می‌کند، با شاعران نام‌دار دوران خود مانند صبوری خراسانی، ملک الشعراء بهار، ایرج میرزا و وحید دستگردی به مکاتبه و مشاعره می‌پردازد. دست سرنوشت راه ورود به دربار ناصرالدین شاه را برای او باز می‌کند که در جریان آن از سوی شاه لقب مجدالشعرا و بعد از آن فصیح‌الملک به او تعلق می‌گیرد.

فصیح‌الملک شوریده، بعد از آن با هدف پاسداشت شعر پارسی، انجمنی پدید می‌آورد تا شاعران، ادیبان، فاضلان و شعر دوستان در عصرهای جمعه در خانۀ او گرد هم آیند و شوریده برای انجمن خود نام «دارالادب» را بر می‌گزیند. از جمله حاضران در این انجمن می‌توان به آصف‌الدوله، میرزا محمود ادیب، چهره‌نگار، حافظ‌القوا، حیرت (شیخ‌الرئیس ابوالحسن میرزا)، حدائق (آیت‌الله حاج شیخ یوسف)، فرصت‌الدوله، معتمد دیوان، مهذب‌الدوله (سید محمد) و یزدانی اشاره کرد.

  • المیرا شاهان
۲۰
مهر

حافظ شیرازی

می گوید: «خاله؟ یه فال ازم می‌خری؟» و جوری سرش را کج می‌کند و به چشم‌هایت زل می‌زند که گاهی وقت‌ها نمی‌شود دست رد به سینه‌اش زد و بی‌خیالِ نگاه و خواهش کودکانه‌اش شد. بعد، اسکناسی سبز تقدیمش می‌کنی و او فال‌های سبز، نارنجی، بنفش و صورتی را روبرویت می‌گیرد تا انتخاب کنی. بعد از نیت با چشم‌هایی بسته و «بسم الله»گویان یکی از فال‌ها را بر می‌داری و شروع می‌کنی به خواندن. این اتفاقی‌ست که می‌تواند خیلی جاها رخ دهد؛ در اتوبوس و مترو یا خیابان‌های شلوغِ پر از آدم. و گویای این نکته است که فال حافظ خواه ناخواه با زندگی ما گره خورده و این، اتفاق کمی نیست.

با این‌که برخلاف قرون گذشته که گاهی نسخه‌های حافظ جز در خانه‌های طبقۀ متوسطِ رو به بالا یافت نمی‌شد، این روزها غزل‌های حافظِ شیراز به یک اشاره، قابل دستیابی‌ست. کافی‌ست ورای خرید دیوان او از کتابفروشی‌ها که از هر نسخه‌ای، جلدهای متنوعی را ارائه می‌کنند، به اینترنت و فضای مجازی متصل شویم و با جستجو در سایت‌ها یا نصب اپلیکیشن‌هایی روی گوشیِ همراه، برای همیشه شعرهای حافظ را با خود به همراه داشته باشیم.

 

تو کاشف هر رازی، ما طالب یک فالیم

اما قصۀ تفأل به غزل‌های او و فالِ حافظ کمی متفاوت است. تاریخچۀ نخستین تفأل زدن به دیوان او را به زمان خاک‌سپاری‌اش نسبت می‌دهند. ادوارد براون، مستشرق نامی، در جلد سوم کتاب «تاریخ ادبیات ایران» این‌طور آورده: اولین فال متعلق به زمانی‌ست که موافقان و مخالفان حافظ، پای جنازه‌اش ایستاده بودند و مخالفان، نماز خواندن بر جنازه و آداب کفن و دفن مسلمانی را برای او که در زمانِ حیات از می‌گُساری و ساقی و شراب سروده بود، جایز نمی‌دانستند. کما اینکه مریدانِ حافظ، او را فردی مؤمن به خداوند و مسلمان می‌خواندند. به‌همین خاطر تفألی زدند به دیوان او و منابع تاریخی بیت مشهورِ «قدم دریغ مدار از جنازۀ حافظ/ که گرچه غرق گناه است، می‌رود به بهشت» را روایت کرده‌اند که پاسخی دندان‌شکن به مخالفانِ او داد. اگرچه در تاریخ ادبیات ادوارد براون این شعر آمده: «ﻋﯿﺐ ﺭﻧﺪﺍﻥ ﻣﮑﻦ ﺍﯼ ﺯﺍﻫﺪ ﭘﺎﮐﯿﺰه ﺳﺮﺷﺖ/ ﮐﻪ ﮔﻨﺎه ﺩﮔﺮﺍﻥ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﻮﺷﺖ/ ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﮑﻢ ﺍﮔﺮ ﺑﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎش/ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﺩﺭﻭﺩ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭ که ﮐﺸﺖ».

بعد از آن بود که آهسته‌آهسته تفأل به دیوانِ حافظ در زندگی مردم رواج پیدا کرد و از سال‌ها پیش همین که شب یلدا، چهارشنبه‌سوری، نوروز یا جشن‌های دیگر می‌رسید، وقت آن بود که دیوان او بین دست‌های شخصِ بزرگِ خانواده بنشیند و هرکس با ارادت قلبی و خلوص نیت، تحفه‌ای از حافظ بگیرد. اما سؤال این‌جاست که چه‌چیزی در شعرهای حافظ هست که این احترام و ارادت را موجب می‌شود؟ چرا از بین شاعرانی که از نام و شهرتی مانند حافظ برخوردارند، تنها دیوانِ حافظ است که با مناسبات ما عجین است؟

  • المیرا شاهان
۱۷
مهر

من آدمِ سریال‌ببینی نیستم؛ نه لاست را دیده‌ام، نه بیست و چهار، نه فرار از زندان و نه حتی خیلی از این سریال‌های دنباله‌دارِ ایرانی مثل قهوۀ تلخ، قلب یخی و ... . حتی پاری وقت‌ها از این‌که تمام قسمت‌های مختارنامه، شوق پرواز، معصومیتِ از دست رفته و سریال‌های تاریخی و ماهِ رمضانی از این دست را دنبال نکرده‌ام حسرت خورده‌ام. نهایتاً سه چهار قسمت آخر را می‌نشینم و نگاه می‌کنم. خب من یک آنتی تلویژن هستم و خیلی تا امروز با دستگاهِ تلویزیون جز هرازگاه تماشای خندوانه و برنامه‌های فکاهی و طنز ارتباط نگرفته‌ام. دیشب اما نشسته بودم پای سریال کیمیا و های‌های با تمام لحظه‌های فیلم گریه کردم و بغض ترکاندم. دلم برای آزادی‌های توی قفسِ آدم‌ها سوخت. برای تلاشی که از همیشۀ تاریخ دنباله داشته و جز چند سال احساسِ خوشبختیِ بعد از هر انقلاب، دیری نپاییده است. خب این خیلی اتفاق تلخی‌ست. امید بستن، به چیزی که هیچ سهمی از آن نداری جز دیدن جنازه‌های روی هم و داغِ عزیزان را بر دوش داشتن.

من نمی‌توانم به مردنِ آدم‌ها بی‌تفاوت باشم. نمی‌توانم بگویم خوشا به سعادتش راحت شد، مرگ حق است و تمام. من برای تک‌تک آدم‌هایی که زیر آوار زلزله جان می‌دهند، توی دریای خزر و رودخانۀ زاینده‌رود غرق می‌شوند، در جریان سقوط هواپیمای مسافربری یا تصادف دو خودرو، وارونگی یک اتوبوس و خروج قطار از ریل می‌میرند، برای آن‌ها که زیر عمل جراحی تمام می‌کنند و برای تمام کشتگانِ جنگ با هر عقیده و آیینی، دلم می‌سوزد. فکر می‌کنم این مسیری که برای زندگی طی کرده‌اند چطور مسیری بوده؟ برای چه مرده‌اند؟ چرا در یک حادثه و نه به مرگ طبیعی؟ چرا این همه دور از انتظار و شوک‌آور؟ و مسئأصل مانده‌ام که مرگ چقدر ساده و راحت اتفاق می‌افتد. چقدر بی‌محابا و حساب نشدنی! گاهی فکر می‌کنم اگر در این لحظه بمیرم، آدم‌ها و اندیشه‌ها و دنیا تا کجا مرا به خاطر خواهند داشت؟ چقدر برای آدم‌های دنیا و حتی خانواده و دوستانم اثرِ مثبتی داشته‌ام؟ اصلاً تلاشی برای غیرمعمولی بودن کرده‌ام یا نه؟ این‌ها که این همه ناگهانی مرده‌اند رسالتِ زندگی محدودی که با به دنیا آمدنشان به آن‌ها سپرده شد را تمام و کمال انجام داده‌اند؟ منِ زندۀ جوانِ تازه در اولِ راه چطور؟

دلم نمی‌خواهد این همه مرگِ آدم‌ها را تماشا کنم و بیش‌تر توی پیلۀ خودم فرو بروم. گاهی فکر می‌کنم چقدر زندگی کردن توی دنیایی که مرگ، مهمترین اخبار رسانه‌های اوست، وحشت‌آور است! چقدر ما آدم‌ها تمام‌شدنی هستیم. چقدر تاریخِ انقضا داشتن و فاسد شدن و فراموش شدن تلخ است. آخ زندگی ...


*سهراب سپهری.

**یادداشت جدید من در سایت شهرستان ادب درباره سهراب: من به آغاز زمینم نزدیکم.

پ.ن: خیلی وقت پیش مطلبی نوشته بودم با عنوان "هرسو نشان توست، ولی بی نشانه ای" که خیلی از محتوای این مطلب دور نیست.

  • المیرا شاهان
۱۷
مهر

توانستن، خواستن است...

  • المیرا شاهان
۱۵
مهر

سهراب سپهری

«من کاشی‌ام. اما در قم متولد شده‌ام. شناسنامه‌ام درست نیست. مادرم می‌داند که من روز چهاردهم مهر (6 اکتبر) به دنیا آمده‌ام. درست سر ساعت 12. مادرم صدای اذان را می‌شنیده است... ».

این‌ها، جملاتِ آغازین کتابِ «هنوز در سفرم»، مجموعه‌ای از شعرها و یادداشت‌های منتشر نشدۀ سهراب سپهری‌ست (1359-1307) که برخلاف بسیاری از منابع موجود، روز تولد او را به خطِّ خود او، چهاردهم مهر معرفی می‌کند. شاعری که نقش‌ها را می‌سرود و زیباترین شعرهایش را بر تن بوم نقاشی، تصویر می‌کرد.

نوشتن از اویی که طبعی لطیف و روحی آرام داشت، ساده نیست. چرا که به اعتراف خودش: «به سراغ من اگر می‌آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من ...» و این تنهایی شاید، از هر چیزی در زندگی او ماندگارتر بود. تنهایی، مانند رفیقی دیر‌ینه با تمام لحظه‌های زندگی‌اش آمیخت. او شعرهایش را در سکوت و تنهاییِ «قریه چنار» و «تپه‌های سیلک» با آهنگ طبیعت و نغمۀ جیرجیرک‌ها می‌سرود. سهراب، پرنده بود و پرنده‌ها را خوب شنیده و دیده بود. در کوه و صحراهای شهرِ خودش دنبال پرنده‌ها می‌رفت و حسرتِ پرواز، تیزی و شدّتِ حیاتِ پرنده، با او کاری کرد که پرندگی را بلد باشد. به همین خاطر، یک روز تابلوی «آواز هندسی پرنده» را نقاشی کرد و در دفتر خاطراتش نوشت: «پرنده: تنها وجودی که مرا حسود می‌کند؛ ای عبور ظریف، بال را معنی کن، تا پر هوش من از حسادت بسوزد».

او آهنگ و رنگ را به‌هم پیوند زد و اقرار کرد که «گاه، صدایی که به گوش می‌رسد، انگیزه‌ای نزدیک برای رنگ‌پذیری دارد. باد می‌پیچد. و برگ‌های خزانی را می‌پیماید. بنگرید، پیش روی ما جنبشی (تلاطمی) است از رنگ»* و کوشید که موسیقی را به نقاشی‌هایش وارد کند. طوری که هر تماشاگری، آهنگی که او با قلمش نقاشی کرده را بشنود.

  • المیرا شاهان