خانواده به عنوان هستة مرکزی جامعه که پیوسته در حال اثرگذاری و اثرگیری از محیط پیرامون خود است به مزرعۀ وسیعی میماند که نتیجۀ کاشتن هرگونه بذری در آن، روزی برداشت خواهد شد. تاثیر متقابل بین خانواده و جامعه همواره میتواند به خانواده ارزش ببخشد و از سویی توان متزلزل ساختن آن را دارد. این خانواده است که وظیفه تولید نسل و حیات جامعه بر دوش اوست، بنابراین اگر از درون تحت فشار قرار گیرد و آسیب ببیند، جامعه نیز از آسیب خانواده متضرر میشود و احیا و سلامت آن با دشواری روبرو خواهد شد.
پای صحبت با دکتر رضا پورحسین، استاد دانشکدۀ روانشناسی دانشگاه تهران نشسته ایم، تا دربارۀ آسیبهای امروز خانوادههای ایرانی از نگاه روانشناختی با ایشان گفتگو کنیم. این گفتگو را در زیر میخوانید:
*یک خانواده خوب از دیدگاه روانشناختی چه ویژگیهایی دارد؟
به لحاظ روانشناختی خانواده هسته اولیهای دارد که از زن، مرد و حداقل یک فرزند تشکیل شده که بین آنها تعاملاتی برقرار است. به عبارتی خانوادهای که تعاملات عاطفی، هیجانی و شناختی مناسبی بین افراد آن برقرار است، خانوادة خوبیست. وجود هیجان، عواطف و شناخت متعادل و رشد یافته در ارتباط بین فردی در این مثلث، خانواده سالم را تشکیل میدهد. بههمین دلیل، خانوادهای که از این موارد برخوردار باشد، پس از پیوند حقوقی و شرعی، پیوند عاطفی، هیجانی و شناختی را هم بهدنبال خواهد داشت.
*گاهی افراد خانواده از بروز احساسات خود نسبت به دیگر اعضای خانواده رنج میبرند؛ آیا این مسئله ربطی به برونگرایی یا درونگرایی افراد دارد؟
نمیتوانیم علت عدم بروز احساسات را درونگرایی یا برونگرایی افراد بدانیم. هرچند درونگرایی یا برونگراییِ صرف حالت مرضی و پاتولوژیک دارد و ناهنجار است. شخصیت رشد یافته هم میتواند برونگرا باشد، هم درونگرا. منتها انتخاب با خود فرد است که به تناسب وضعیت و موقعیت، درونگرایی یا برونگرایی را انتخاب کند. به همین دلیل افراد زیادی هستند که با وجود برونگرا بودن، نمیتوانند بروز احساسات نسبت به همسرشان داشته باشند. اگرچه دیده شده کسانی هم درونگرا هستند اما بروز احساسات دارند. بله بروز احساسات در خانواده چه نسبت به زن و چه نسبت به مرد، در درونگراها کمتر است و در برونگراها بیشتر. اما علت اصلی بروز احساسات درونگرایی و برونگرایی نیست.
وقتی زمانه روی خوشش را به کسی نشان نمیدهد، معمولا دو اتفاق میافتد؛ یا او قید همه چیز را میزند و خودش هم سر ناسازگاری با زمانه دارد، یا تسلیم نمیشود و تا جایی که میتواند از اتفاقها درس میگیرد وَ به زندگی ادامه میدهد؛ درست مثل دکتر طاهره صفارزاده که دومین راه را انتخاب کرد. بانویی که نهتنها افتخار یک سرزمین که بیاغراق افتخار جهان شد.
بانو طاهره صفارزاده در 27 آبان 1315 قدم بر عالم هستی گذاشت. در پنج سالگی به خاطر اشتباه پزشک در تشخیص یک بیماری ساده، پدرش را از دست داد و در مراسم عزای پدر، خواستگاری یکی از مقامات شهر از مادر زیبایش آن قدری بر زن داغدیده تنگ آمد که دعا کرد به چلۀ همسرش نرسیده، خداوند جانش را بگیرد. کمی بعد پیش از مراسم روز چهلم دعای او مستجاب شد و بانو صفارزاده با وجود کودکی، بار سنگین بیمادری را نیز بر دوش کشید. به همین خاطر نزد مادربزرگِ چشم پزشک و شاعرش بی بی مرصّع حکیم در کرمان رفت و در دامان او و خواهرش که برای کمک به مادربزرگ در تربیت و رشد طاهره تحصیل را ترک گفته بود، بزرگ شد. طاهره صفارزاده از شش سالگی تجوید، قرائت و حفظ قرآن را در مکتب ملاباجی آموخت. نخستین سرودهاش را در سیزده سالگی با نام «بینوا و زمستان» نوشت که در روزنامه دیواری مدرسه درج شد و به تشویق معلم سال چهارم دبیرستانش – دکتر محمدابراهیم باستانیپاریزی – یک جلد دیوان جامی به عنوان نخستین جایزۀ شعریاش، از رییس آموزش و پرورش استان کرمان دریافت کرد.
به واسطۀ کارش، ارتباط زیادی با جوانان دارد و بین صحبت ها و خاطره تعریف کردن ها همواره می کوشد که از کتاب های برجسته حرف بزند و همه را به کتابخوانی تشویق کند. به همین خاطر تا امروز تلاشش نتیجه داده و خیلی ها را به وادی کتابخوانی کشانده است.
«علی محمد مؤدب» این روزها چهره ای شناخته شده در بین اهالی ادبیات است و کتابهای «عاشقانه های پسر نوح»، «سفر بمباران» و «همین قدر می فهمیدم از جنگ» از آثار اوست. به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی پای گفتگو با او نشستیم تا از کوزۀ حرف هایش، لبی تر کنیم. گفتگوی ما را در زیر می خوانید:
*از کی به صورت جدی کتاب خواندن را شروع کردید؟
راستش ما در روستا بودیم و کتاب خیلی نبود. اولین کتابی که خواندم، دیوان حافظ بود که برای مشق مکتب برادر بزرگم گرفته بودند. بعد هم چاپ های قدیمی گلستان سعدی را در ابتدایی و اوایل راهنمایی خواندم. لطف خدا بود که جادوی موسیقی و کلام حافظ و سعدی باعث علاقۀ من به ادبیات شد. قبل از این هم در سال های بعد از انقلاب و دورۀ ابتدایی و زمان جنگ، کتابخانه ای در مدرسۀ روستا دایر شده بود که خیلی از کتاب های کودک مثل نوشته های آقای مطهری برای کودکان که همراه با نقاشی بود و بعضی قصه های ترجمه شده خارجی را داشت. کتابخانه ای که بچه های جنگ آن را می چرخاندند و یکی از آن ها شهید حسن رمضانی بود که بعد از شهادتش کتاب خانه به نام او شد. محبوبیت این آدم ها هم باعث می شد که پای ما به کتابخانه باز شود. جدی ترین چیزی که از کتاب یادم می آید دلبستگی ام به حافظ و سعدی بود که در سال های آخر دبستان و اوایل راهنمایی در من به وجود آمد و من به همان حدی که می فهمیدم از خواندن آن ها لذت می بردم. بعدها به تناسب محیط، هر کتابی به دستم می رسید می خواندم. حتی وقتی کسی به شهر می رفت و چیزی خریده بود که آن را لای روزنامه پیچیده بودند، نوشته های چاپی، آگهی ها و ... روزنامه را می خواندم. دوره ای که خوب توانستم کتاب بخوانم سال های دانشگاه بود که از کتابخانه دانشگاه امام صادق خیلی بهره بردیم و تا توانستیم رمان، شعر و ... خواندیم.
*حالا در کتابخانهتان چقدر کتاب دارید؟
عددش را نمی دانم؛ اما وانتی بخواهم بگویم، دوتا وانت کتاب دارم. (می خندد)
*و از این دوتا وانت کدام کتاب را بیشتر دوست دارید؟
علاقه آدمیزاد عجیب است؛ نمی دانم علاقه به دنیاست، چه چیزیست که تک تکشان را که بر می دارم می بینم نمی توانم آن را از خودم دور کنم. اما به هر حال مشکلات زندگی شهری و اجاره نشینی باعث شد که یک وانت را بردم جایی گذاشتم؛ اما آدم دوست دارد که همه آن ها دم دستش باشند. از کتاب های بزرگان، علاقۀ خاص من به آثار قدماست؛ مثل رودکی، سعدی و حافظ. دیشب داشتم انوری می خواندم. من به کتاب های نسل های کهن علاقه دارم و هر وقت بتونم لابلای کار و زندگی بخشی از آن ها را می خوانم.
به فرشتههای روی شانههایت نگاه کن. همان فرشتههایی که وقتی خیلی کوچک بودی آنها را شناختی. یکی روی شانۀ راست که خوبیهایت را مینویسد و یکی روی شانۀ چپ که مسئول نوشتن از بدیهاست. نگاهشان کن و دزدکی برگههای توی دستشان را دید بزن. ببین همین آدمی که اینجا نشسته و شاید حواسش پی دغدغههای معمولِ زندگیهای امروزیست گل کاشته یا گل خورده است؟ کدامِ این برگهها سپیدترند؟ فرشتۀ روی شانههایت هنوز به درخشندگی روزهای اولاند یا اندوهگین، غمناک، دست بر زیر چانه و بیحوصله، خودشان را برای نوشتن از اشتباهات تو خسته میکنند!
همینکه بدانی روی شانههایت دو فرشته نشستهاند یعنی تو تنها نیستی؛ وقتی صبح از خواب بیدار میشوی، صورتت را میشوری، صبحانه میخوری، لباس میپوشی تا بروی سر کار، وقتی سوار ماشینات میشوی و میانۀ راه به محبوبت زنگ میزنی و شادمانه «صبحت بخیر باد» میگویی، وقتی توی اتاق کارت تنهایی و فکر میکنی، وقتی حقیقتی را میبینی و موقع شهادت دادنش کتمان میکنی، وقتی میروی توی سلف، لقمه لقمه غذایت را میگذاری توی دهانت و هزار و یک تلخی و شیرینی از کوچههای ذهنت عبور میکنند، دو فرشته نشستهاند روی شانههایت و نگاهشان سوی توست. تو میروی سر قرار با دوستانت، به سینما، به پارک، به باغوحش، به موزه و با کوچکترین چیزی پقی میزنی زیر خنده و هنوز دو فرشته با تواند. تو یک روزِ سخت و دلگیر را میگذرانی، یک عصر جمعۀ تمام نشدنی، یک شبِ گریهدارِ پر هق هق با دلشکستگی بسیار ... و هنوز دو فرشته روی شانههایت نشستهاند و نگاهت میکنند. تمام آن غُرهایی که سر زندگی میزنی، شکایتهایی که به خدا میکنی، بد و بیراهی که به آدمها میگویی را میشنوند و کنارت هستند؛ درست روی شانههایت نشستهاند، تو را مینویسند و مراقب تو هستند. آنها نگهبان روح و تمام تواَند. دو فرشتۀ مراقب که گاهی تو را میان بازوانشان میفشارند تا آسیبی نبینی، تیغ توی دستهایت نرود، روی برفهای زمستانی لیز بخوری اما زمین نخوری، بتوانی در جریان یک تصادف و اتفاق، کمترین آسیبِ ممکن را ببینی؛ چون قرارشان از روز اول همین بوده که نگذارند صدمهای به وجودت برسد، که خطر را از بیخ گوشهایت بگذرانند و مراقبت باشند. به فرشتههای روی شانههایت نگاه کن و حواست باشد «جمعی از فرشتگان حافظان بندگان، جمعی دیگر دربانان بهشت خداوندند. بعضی از آنها پاهایشان در طبقات پایین زمین قرار داشته و گردن هاشان از آسمان فراتر و ارکان وجودشان از اطراف جهان گذشته، عرش الهی بر دوشهایشان استوار است ... »*. تو فرشتههای خاصّ خودت را داری ... تو تنها نیستی ...
*نهجالبلاغه – خطبه نخست.
پسربچه ای که روز جمعه نهم نوامبر 1877 میلادی، درست وقت اذان صبحِ شهر سیالکوت، در خانۀ محقری که با نور کم رنگ یک شمع روشن بود به دنیا آمد، همان شاعر، فیلسوف و متفکریست که ما امروز او را با عنوان «علامه اقبال لاهوری» میشناسیم.
علامه اقبال لاهوری از بزرگترین متفکران مسلمان است که منجر به استقلال کشور پاکستان شد. او از حدود پنج سالگی با وجودی که چشم راستش ضعیف بود، قرآن را در مکتب مولانا غلام حسن آموخت و به مرور نزد همین استاد با زبان و ادبیات فارسی، اردو و عربی آشنا شد. ضمن اینکه پدر اقبال با وجود درآمد خیلی کمی که از حرفۀ کلاه، نقاب و چادردوزی به دست می آورد، او را با خود به مجالس علما و دانشمندان می برد تا به عبادت و مناجات با خدا بپردازند. هرچند آنچه در این جلسات گفته و خوانده میشد از فهم اقبال بالاتر بود، اما حضور او در فضای معنویِ چنین جلساتی، کمک بسیاری به اقبال کرد. او رفتهرفته به حفظ قرآن علاقمند شد و در نُه سالگی هر صبح تلاوت قرآن با صدای اقبال در فضای خانه طنین انداخته بود. پدر اقبال برای تشویق و تنبیه او از آیات قرآن و احادیث پیامبر بهره میگرفت و وصیتی که به او داشت قدم برداشتن در مسیر اسلام بود و همواره به او میگفت: «همین که تو برای اسلام خدمت کنی، من مزدم را از خدا گرفتهام».
*یک روز و اندی از تولد بیست و چهار سالگیام گذشته؛ خب حالا این منِ بیست و چهار ساله خیلی با بیست و سه سالگیاش تفاوت کرده. یکجور اتفاقاتی در دل بیست و سه سالگی افتاد که تغییرم داد ... دیگرگونم کرد. قد کشیدم در این جریان. اما روی سکوی تولد بیست و سه سالگی، تفاوت چندانی با بیست و دو سالگی و بیست و یک سالگی نبود. جز اینکه آن روزها از هر چیزی عمیقش را داشتم؛ مثل بغض، مثل حسرت، مثل فرار. بیست و سه سالگی اما پر از تجربههای متفاوت بود. پر از احساسات سر به راه شده و تفکرِ رو به جلو. من توی احمقانهترین اتفاقات بیست و سه سالگیام بود که سر عقل آمدم. گاهی مسیرها آن قدر اشتباهاند که آدم را مُجاب میکنند به زمینِ زیر پایش نگاه کند. ببیند خانههای این کوچه و خیابانهای این حوالی آشناست، یا راه را گم کرده و جز آسمان بالای سرش، هیچ شناسی دور و برش نیست؟ حجم حماقتهای بیست و سه سالگی سر به افلاک کشید اما رضایت بیست و چهار سال و یکروزگیام را به تمام آن بیراههها مدیونم ...
*بیست و چهار سالگی بابا، پای صندوقهای رأی گذشت و بیست و چهار سالگی مامان، اردیبهشتی که برای پسر چهار سالهاش مادری میکرد. بیست و چهار سالگی من اما چقدر با آنها متفاوت است.
*قدیمها سنتهای مقدسی داشتم؛ مثلا باید حتما روز تولدم یادداشتی - حتی شده در حد چند خط - مینوشتم. تولد بیست و چهار سالگی اما اینگونه نبود. من تا ساعت پنجِ بعدازظهر مشغول تهیۀ بولتن شرکت بودم و گهگاه جواب پیامها و زنگهای دوستانم را میدادم که «روزِ من» را یادشان بود. ساعت که پنج شد، از اتاقم بیرون زدم و یادم آمد بابا و مامان رفتهاند نذری خانۀ یکی از عموهام. من بودم و یک خانه و تنهایی. رفتم سراغِ جعبۀ آلبومها و بیست و چهار سالِ زندگیام را از لابلای خندهها و نشستنها و چشمهای معصومم بیرون کشیدم. من در تمام زندگیام قرمزپوشترین دختر دنیا بودهام. لباسهای قرمز جورواجور ... تولدها و جشن عروسیها و سفرهایم پر از لباسهای قرمزی بود که تنها در نوع دوختشان با هم تفاوت داشتند. نمیدانم ... با این حال اما هرگز روز تولدم خوشحال نبودهام؛ مُدام فکر میکنم که کجای این دنیا ایستادهام؟ چه کردهام تا امروز؟ توانستهام قدم درستی برای دنیا بردارم؟ شاید گاهی خودم را هم ملامت کنم! اما همینکه هنوز میتوانم ادامه دهم برایم کافیست ...
*بیست و پنج سالگیام کجا خواهم بود؟ نمیدانم ... اما دلم میخواهد که از امروز خوشحالتر باشم. این هم از آرزوی بیست و چهار سالگی!
یک جور عجیبی ست همه چیز. بر می گردم به سال هایی که گذشت. حقیقت تلخی ست که باید باورش کنم؛ هیچوقت به اندازه ای که توان داشته ام، نرفته ام در دل اتفاق ها. چقدر جا خالی دادن کار مزخرفی بوده. چه عادت بدی داشته ام!