سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
۱۰
بهمن

با یک حساب سر انگشتی به گمانم چیزی حدود یازده ماه است که با موضوعی رفاقتی گلاویز شده‌ام. از کلاس‌های زومبا شروع شد و در کمال ناباوری تا ماه‌ها بعد از ترک کردن باشگاه و افتادن در جریان معمول زندگی ادامه پیدا کرد تا امروز بعدازظهر که هنوز خیلی خوب نمی‌دانم ختم به خیر شد یا به شر! در تمام این ماه‌ها فکر کرده‌ام که خیانتی که قرارهای متداول دوستانه به رفاقت‌های چند ساله می‌کنند، دو به هم زن‌های نسبتاً آشنا به دوستی‌ها نمی‌کنند. یعنی همین‌که رابطۀ آدم با برخی، از حد معمولِ همیشگی تجاوز می‌کند و یک روز تا سه چهار روز قرار ملاقات در ماه، جایش را به هفته‌ای سه روز و ماهی دوازده روز و فصلی سی و شش مرتبه می‌دهد، به خوبی رفاقتی ده ساله، پتانسیل آن را پیدا می‌کند که به لجن کشیده شود!

این اتفاق زمانی می‌افتد که آدم‌ها حرف‌هاشان تمام می‌شود و بعضی دلشان می‌خواهد سرک بکشند به لایه‌های پنهان زندگی آدم. به آن نهفتنی‌های نگفتنی که آدم حتی توی دلش برای خودش هم تعریف نمی‌کند. چیزهایی که مخزن‌الاسرار زندگیِ آدم‌اند و هیچ گوشی برای شنیدن نمی‌طلبند. یا دردند، یا رازی سر به مُهر که نباید همشان زد و از چاه درونیات بیرونشان کشید. همین‌که «دیگری» جرعه‌ای از آن را بنوشد، کافی‌ست. خدا نکند کسی خیال برش دارد که امین زندگی توست. خدا نکند که کسی وهم برش دارد که یگانه محرم زندگی توست ... آن‌وقت تمام تلاشش را می‌کند که تو را چون موم توی چنگالش بگیرد و بکوبدت به دیوار و با همۀ توان، ناخن‌هایش را فرو کند توی بغض‌هایی که در گلوی تو گلوله شده‌اند.

من که بیست و چهار سال تمام حواسم به حصارِ دور و برم بود که پای هیچ‌کس مرزهای روحم را این همه به خاکستر نکشاند، چون مجروحی از دو پا، به وطن پاره پاره‌ام چشم دوخته بودم و مرثیه می‌خواندم برای مشتی که به اشتباه پیش یک غریبه باز کردم. آدم نمی‌داند که سیب اتفاق‌ها چگونه به دامان زندگی‌اش می‌افتند. گاهی همان‌که می‌تواند چون رودی روان بر صخره‌های زندگی‌ات باشد، با میدان دادن‌های اشتباه، سیل می‌شود و از چشم‌هایت می‌ریزد بیرون...

چه اشتباه‌ها که نمی‌کنیم ... چه غلط‌های زیادی...

  • المیرا شاهان
۲۷
دی

امروز تیتر اول رسانه‌ها شد فرجامِ برجام! تصاویر پروفایل آدم‌ها و پست‌هایشان در شبکه‌های مختلف اجتماعی به عکس خنده‌های جواد ظریف و حسن روحانی تغییر یافت. همه بیست و ششم دی را به یکدیگر تبریک گفتند و دست فروش‌های کنار خیابان ولیعصر با خیالی خوش شلوارهای جین‌شان را به حراج گذاشتند. یک عده از ته دل ذوق کردند و یک عده دلشان به حال علیرضا روشن و امثال او آتش گرفت و لبخندهای زورکی به هم تحویل دادند. من اما چونان رهگذری، از کنار تمام این لبخندها و قیافه گرفتن‌ها گذر کردم و به این فکر کردم که کجای قصه‌ام؟ کدامِ سردمداران و سیاسیون حواسشان به من و وضع و روزگار من است؟ اصلاً روی پیشانی کی نوشته که همه‌چیز خوب خواهد شد و اقتصادمان بالاخره کمر راست خواهد کرد و مردم سرزمینم به چشم خودشان خوشبختی مملکتشان را خواهند دید؟ من به این خوشحالی‌های ظاهری و باج دادن و ذوقِ چیزهای دم دستی را کردن، دلم خوش نمی‌شود. این‌که همه در تمام این سال‌های سختی دست روی دست گذاشتند و چشم امیدشان به آمریکا بود، توی کَتَم نمی‌رود! این نشستن و زل زدن به تحریم در همه‌جا برایم بی‌معناست. کدام این آدم‌ها که این همه ذوق برداشتن تحریم‌ها را دارند با جان و دل برای کشورشان کوشیده‌اند؟ کدام این شیفتگان راست و چپ دلشان برای هم میهنشان تپیده و یک قدم محض رضای خدا برای هم برداشته‌اند؟

این مردم کجا دلسوزند برای همدیگر که کمر همت ببندند و به جای زل زدن به گوشی‌های مستطیلی توی دستشان، برای داشته‌های کشورشان تلاش کنند و کاسه چه‌کنم چه‌کنم جلوی کشورهای دیگر دراز نکنند؟ وقتی فکر می‌کنم به این آویزان بودنِ سالیان دراز و چشم امید بستن به هرچی خارجی در شرق و غرب عالم است، حالم بد می‌شود. این مردم توی صف نانوایی، توی اداره‌جات، توی دانشگاه و موقع سوار شدن به تاکسی هم با هم لج‌اند! متنفرم از سیاست‌های عوام‌فریب! متنفرم از این همه پست خوشحالی‌های از روی دست هم! ما حتی توی بروز خوشحالی‌هایمان هم زحمتی نمی‌کشیم و خوشحالی هامان را شِیر می کنیم! واحسرتا! واحیرتا! دریغا! دریغا!

 

پ.ن: چه حرف ها که درونم نگفته می ماند ...

***بعد نوشت: هرکار کردم نتوانستم این را ننویسم ... من هنوز هم با شنیدن آهنگ حامد زمانی وقتی مخمس مهدی جهاندار را می خواند تکه تکه می شوم ... بشنوید.

  • المیرا شاهان
۰۵
دی

دیروز تولد حضرت مسیح(ع) بود؛ دوازده سال پیش در چنین روزی به همراه برادرم رفتیم کلیسا تا با آداب جشن کریسمس مسیحیان ایرانی آشنا شویم. کلیسایی توی خیابان طالقانی که چند وقت پیش همسایۀ تازه مسیحی شده‌مان گفت درِ آن کلیسا را تخته کرده‌اند؛ کلیسای «جماعت ربانی».

دکوری کنار صحنه بود و تصویری از تولد عیسی(ع) در طویله و در دامان مریم مقدس را نشان می‌داد. پسر جوانی اجرای برنامه را بر عهده داشت و گروه موسیقی با مهارت تمام قطعه‌هایی اجرا می‌کردند و سه خوانندۀ خانمِ همخوان، با لباس‌های یک شکل و موهایی که روی شانه ریخته بود خواننده را همراهی می‌کردند: «عیسی ... اینجاست عیسی ... در جای مقدس، می‌پذیریم تو را ... ». این تنها شعری‌ست که از آن روزها در خاطرم مانده ... مسیحی‌های طبقه بالا، دستشان را در هم قلاب کرده بودند و گذاشته بودند روی نرده. بعضی‌ها اشک می‌ریختند و بعضی‌ها با خواننده هم‌صدایی می‌کردند. فضایی سرشار از آرامش با نغمه‌های موسیقی و شادیِ واقعی ... آن روز بَم تازه فروریخته بود. یکی از خواننده‌های خانم یک سبد تزیین شده را دست گرفته بود و دور می‌چرخاند برای کمک‌های نقدی مسیحیان برای آسیب‌دیدگان زلزلۀ بم. مجری بارها و بارها این فاجعه را به مردم ایران تسلیت گفت و آن لحظه کسی هنوز خیلی خیلی از عمق این مصیبت خبر نداشت. آخر برنامه، یک بابانوئلِ خوشحال که پسر جوانی بود با ریش‌های مصنوعی سفید و لباس خاص سرخ و سفید، بچه‌ها را جمع کرد و دستشان را گرفت و با خود برد که سورپرایزشان کند. من هم جزو آن بچه‌ها بودم؛ از توی جیب‌هایش کتاب انجیل در آورد و فیلم حضرت مسیح(ع) و بچه‌های مسیحی شاد و خوشحال تمام پله‌ها را با شوق و ذوق پایین آمدند تا هدیه‌هایشان را به مادر و پدرشان نشان دهند. من هم کلی ذوق کرده بودم ... دم در که رسیدیم، پسرهای جوان همدیگر را سفت بغل می‌کردند و می‌بوسیدند و با شور و شوق می‌گفتند: «برادرمسیحی! کریسمس مبارک ... ».

حالا که به آن روزها بر می‌گردم، فکر می‌کنم وقتِ عید نوروز که می‌شود چندتا از ما همدیگر را سفت بغل می‌کنیم و خوشی‌مان  را فریاد می‌زنیم؟ چندتا از ما وقتی هفدهم ربیع می‌رسد از تولدِ پیامبرمان خوشحالیم و شادی می‌کنیم؟ کلا ما مسلمان‌ها چرا این همه غمگینیم؟ چرا اکثریتِ ما جذبِ دین مسیحی می‌شویم و حتی کریسمس که می‌شود بعضی‌هایمان کاج درست می‌کنیم و کریسمس را به هم تبریک می‌گوییم؟ کاش حاجی فیروز ما فقیر نبود ... کاش ما هم بابانوئلی داشتیم که توی جیب‌هایش برای بچه‌ها هدیه‌های رنگی رنگی داشت ...


پ.ن: چقدر این آهنگ رو دوست دارم ... وقت گوش دادنش انگار دو بال رو شونه هامه | از آلبومِ secret garden.

  • المیرا شاهان
۰۱
دی

امان الله قرایی مقدم

ما در دنیایی زندگی می‌کنیم که هر روز شاهد اختراعات و ابداعات تازه در زمینه‌های مختلف است. برخورداری از امکانات و اختراعات اما مستلزم دارا بودن شرایط اقتصادی و سیاسی مطلوب است. اگر به هر دلیلی نظام خانواده با بحران اقتصادی مواجه باشد، آثار خود را به مرور بر خانواده و بعد جامعه می‌گذارد.

به همین مناسبت، با دکتر «امان الله قرایی مقدم»، جامعه شناس و استاد دانشگاه، به گفتگو نشستیم تا دربارۀ آسیب‌هایی که خانواده ایرانی را تهدید می‌کند صحبت کنیم. گفتگوی ما را در زیر می‌خوانید:

*اصلی‌ترین عواملی که جزء آسیب‌های خانوادگی تلقی می‌شوند و نظام خانواده را تهدید می‌کنند، کدامند؟

آسیب‌هایی که خانواده را تهدید می‌کنند، متعددند؛ آسیب‌های فرهنگی، روحی-روانی، اقتصادی، اجتماعی و ... از آسیب‌های خانواده‌اند. وقتی خانواده‌ای از نظر اقتصادی دچار بحران می‌شود انواع آسیب‌ها برای او به وجود می‌آیند که آسیب‌های اجتماعی را به دنبال خواهد داشت؛ مثل طلاق، فرار دختران، رابطه نامشروع دختران و پسران و زنان و مردان. بنابراین اهم مسائل از آسیب‌های اقتصادی‌ست. آسیب‌های فرهنگی می‌تواند انواع آنومی‌های فرهنگی یعنی فروریختگی هنجارها و تقدس خانواده‌ها را به دنبال داشته ‌باشد و دوام و بقای ازدواج به خطر بیفتد. در این راستا، انواع آسیب‌ها در کمین خانواده است؛ طلاق، روسپی‌گری، اعتیاد، فرار دختران، جرم، جنایت و دزدی. وقتی خانواده‌ای نابسامان است فرزندان از نظر موفقیت تحصیلی با مشکل مواجه‌اند و به سر و سامان نمی‌رسند. اما عامل و تهدید بزرگی که به خانوادۀ ایرانی آسیب می‌زند، رسانه‌های بیگانه است؛ هفتاد درصد از مردم ایران ماهواره نگاه می‌کنند و به همین خاطر خانواده‌ها به راحتی دچار فروریختگی ارزش‌ها، هنجارها و انواع آسیب‌ها برای دختران و پسران می‌شوند. رسانه‌های بیگانه، پوشش غربی، آرایش و بدآموزی‌های متعدد را به دنبال دارد. وقتی خانواده سر و سامان نداشته باشد، انواع جرایم به وجود می‌آید؛ چون خانواده مثل سیاهچال فضایی همه‌چیز را به درون خودش می‌کشد و بعد از خودش تشعشعاتی بیرون می‌زند. بنابراین اگر جرم، فساد روسپی‌گری، رابطه میان دختران و پسران، اعتیاد و... هست، همه از خانواده آغاز می‌شود که خانواده‌های بد سرپرست یا بی‌سرپرست از آن جمله‌اند.

*این اثرگذاری بیشتر از سوی خانواده است یا جامعه؟

خانواده سلول جامعه است؛ از جامعه می‌گیرد و به جامعه پس می‌دهد. وقتی مادری رسانه‌های بیگانه را نگاه می‌کند، بد آرایش می‌کند و رابطه نامشروع دارد یا وقتی پدری روی خانوادۀ خود سرپرستی، کنترل و نظارت ندارد، خانواده چه‌کار می‌تواند کند؟ این موارد وارد جامعه می‌شوند. در جامعه هم هر نوع امکاناتی اعم از فساد مثل قلیان، سیگار و ... فراهم است. دلیلش هم بیکاری، پر نشدن اوقات فراغت و مواردی از این دست است.

  • المیرا شاهان
۲۵
آذر

صبح، همین‌که از خواب بیدار می‌شوی لابلای کش و قوس‌های سحرگاه و بی‌تابی پلک‌ها، دلت بخواهد بزنی به تنها خانه‌ای که شاید از معدود دل‌خوشی‌های زندگی‌ات باشد...

امروز صبح، آمدم و چند خط پیامِ خصوصی دوستی قدیمی آن‌چنان سر ذوقم آورد که دلم خواست ذوقِ متاثر از کلمات او را بنویسم تا یادم بماند گاهی نیاز نیست دوستی عمیقی با آدم‌ها داشته باشی، کافی‌ست حواست جمعِ آدم‌هایی باشد که در عین دور بودن از دنیای حقیقی‌ات، به تو نزدیکند. آن طور که کسی از کیلومترها آن طرفتر از من، نیمه شب به خانۀ دل‌خوشی‌ام آمد و از کلماتم، عواطف نهفته‌ای را برداشت.

ما آدمی‌زادیم؛ آدم، گاهی دلش می‌خواهد کسی چیزهایی را به خاطرش بیاورد. چیزهایی که در میان همهمۀ کارهای فروریخته در مسیر زندگی، خیلی خیلی معمولی و کمرنگ شده‌اند. گاهی روی دیوار پیش رویمان پر از اتیکت کارهای عقب مانده و در دست اجراست و آن چیزها که به راستی دوست داریمشان، لابلای آن کارها خیلی خیلی کمرنگ و محواند.

ما خیلی کم از آدم‌ها تعریف می‌کنیم. این روزها، گفتن از خوبی آدم‌ها بیشتر رنگ و بوی مبالغه و چاپلوسی دارند. ما خیلی کم قدردانِ تلاش آدم‌هاییم. غالباً به یک «منِ» بزرگِ پر افاده می‌مانیم که دلش می‌خواهد این حلقه را بزرگ و بزرگتر کند. شاید علتش این باشد که کم از یکدیگر خیری دیده‌ایم. نمی‌دانم... کاش «من»های کوچکی بودیم در حلقۀ بزرگی از «ما».

  • المیرا شاهان
۱۷
آذر

تازگی ها گارد عجیبی نسبت به آدم ها پیدا کرده ام؛ چه دوستان همجنس و چه دوستان غیر همجنس. انگار می خواهم مدام از دوستانی که تا امروز داشته ام فرار کنم. شاید از کم حوصلگی باشد، شاید از کمبود وقت و عذاب وجدان نرسیدن به کارها، یا شاید به خاطر پروسه عجیب روانی که در حال گذرانش هستم. خب این موضوع یک جورهایی دارد اذیتم می کند. به زور خودم را راضی می کنم که به بعضی جلسات و قرارهای ملاقات و کلاس ها بروم. این فرار از آدم ها و ترجیح دادن خلوت به شلوغی از کجاست؟ اسمش را افسردگی نمی خواهم بگذارم. انگار باید ذهنم به ثبات برسد و آرامش فکری سابق را پیدا کنم. حس می کنم افتاده ام در فضای خلأ و دستم را گذاشته ام روی سرم و متحمل فشارهای روانی بسیارم. در این دو سه ماه هی خواسته ام بزنم زیر همه چیز و به بی خیالی و شادی قبل ترها برسم، اما وقتی چشم آدم به روی خیلی از حقیقت ها و واقعیات باز می شود نمی تواند بگوید که آن ها را ندیده و با خیالی آسوده به زندگی اش ادامه دهد و حواسش پرتِ آن حقایق نشود. در کسالتِ بدی به سر می برم که انگار هیچ دستی نمی تواند من را از آن بیرون بکشد. انگار سخت شده اتفاقات خوب این روزها را ببینم. رفته ام توی پیلۀ خودم و هنوز بال هایم جوانه نزده تا این پیله را بشکافم و بال بزنم. حسِ ناکارآمدیِ این روزها بیشتر از هرچیزی دارد اذیتم می کند. تنبلی های پشتِ هم، نای قدم زدن نداشتن، بی حوصلگی در گپ و گفت با آدم ها یا رفتن به طبیعت. نه ... انگار حوصلۀ هیچ چیز را ندارم. شده ام شبیهِ پیرمردِ کتابِ داستان ملال انگیزِ چخوف. چیزی خوشحالم نمی‌کند. کاش می‌شد کسی می زد روی شانه ام و بیدارم می کرد...

  • المیرا شاهان
۱۲
آذر

خب ... این اولین کار جدی رادیویی من بود که با همکاری دوستانم در رادیو شعر و داستان موسسه شهرستان ادب به مناسبت ایام عزاداری ماه صفر از اربعین حسینی تا سالروز شهادت امام رئوف(ع) انجام شد. البته خودم از پادکست های روزهای اول چندان راضی نیستم چون باب طبع خودم نبود شیوه خوانشم. اما تقریبا از پادکست های سوم و چهارم به بعد رو دوست دارم. این ویژه برنامه در حقیقت به معرفی ده بانوی شاعر آیینی معاصر می پردازه که در طول این سال ها موفق به کسب رتبه های قابل توجهی در عرصه های مختلف ادبی شدن. به نظرم شنیدنش خالی از لطف نیست.

 

پادکست ها در ادامه مطلب قابل شنیدن هستند.

 

برای عضویت در کانال شنیدنی رادیو شعر و داستان در تلگرام، اینجا کلیک کنید.

 

  • المیرا شاهان
۱۱
آذر

اولین بار که دلم برای کربلا و نجف نرفتن شکست، پانزده ساله‌م بود. من را با خودشان نبردند. بهانه مامان و بابا ناامنی عراق بود و من با همۀ وجود زیر طاق خانه‌ای که مسافر کربلا داشت و -تنها- دلتنگی برای زوارش سهم من شده بود، های های گریه کردم.

دومین بار که دلم برای کربلا و نجف نرفتن شکست، دو ماه پیش بود که دوتا از بچه ها به فاصلۀ یک روز به نجف پرواز کردند و آن‌ها درست همان کسانی بودند که از ده روز مانده به ماه رمضان چلۀ زیارت عاشورا گرفته بودند و من هم خودم را قاطی برنامه‌شان کردم تا برات کربلا بگیرم. آن‌وقت این سفر سهم آن‌ها شد اما من که یک روز زیارت عاشورایم را جا انداختم، از سفر کربلا و نجف جا ماندم ...

سومین بار که دلم برای کربلا و نجف نرفتن شکست، امروز بود ... با دلی که هم کربلا را می‌خواست و هم نجف را و هم مشهدِ امام رضا ... آدم یک وقت‌هایی به خودش نگاه می‌کند و بقیه را هم می‌بیند. آن‌ها چقدر برایشان همه چیز راحت جور می‌شود؛ بس که کاهلی‌شان کم است و دلشان صاف و صادق‌تر. بس که تکلیفشان با دلشان روشن است. بس که حواسشان به چله‌هایشان هست. همین است که خودِ امام‌ها دلشان برای این بنده‌های خوب خدا تنگ می‌شود و دعوتشان می کنند پیشِ پیشِ خودشان ...

  • المیرا شاهان
۰۸
آذر

نیمۀ ماه رمضان بود که نخستین فرزند علی(ع) و فاطمه(س) به دنیا آمد. پسری که نخستین بار امام علی‌بن‌ابی‌طالب(ع) را پدر کرد و حضرت فاطمه زهرا(س) را به مقام مادری رساند. در قبیلۀ قریش تنها کسی که «حسن» نام گرفت، او بود. کمی بعد، پس از تولد برادرش حسین(ع)، هردو به اندازه‌ای نزد پیامبر اکرم(ص) گرامی بودند که حضرت محمد(ص) همواره آن‌ها را فرزند خود می‌دانست و به همین خاطر بود که امام علی(ع) خطاب به فرزندان دیگرشان می‌فرمودند که حسن(ع) و حسین(ع) فرزندان رسول‌الله‌اند. پیامبر نیز در تمام سال‌ها این دو برادر را گرامی می‌داشت و فاطمه زهرا(س) آن دو را در آغوش مادرانه خود رشد و تعلیم می‌داد و هر دو بزرگوار قرة عین حضرت مادر(س) بودند. بهره‌مندی از وجود مبارک پیامبرِ خوبی‌ها تنها تا هفت سالگی حسن(ع) تداوم داشت تا اینکه به خواست خداوند، جهان از حضور حضرت محمد(ص) خالی شد و کمی بعد حضرت فاطمه(س) نیز به پدر بزرگوارش پیوست. حالا حسن(ع) و حسین(ع) دو عزیز کرده در دامان پیامبر(ص) جا پای پدر بزرگوارشان امام علی(ع) می‌گذاشتند و از مرام و مسلک امام اول شیعیان مشق می‌نوشتند؛ تا این‌که در سی سالگیِ نخستین فرزندِ فاطمه(س)، با شهادت مولای متقیان، مقام امامت به امام حسن(ع) واگذار شد و ایشان به امامت رسیدند.

  • المیرا شاهان
۰۷
آذر

هنوز برای درک حکمت خداوند، در شدن یا نشدنِ چیزها، خیلی خیلی کوچکم؛ حکمتت را جرعه جرعه به من بنوشان لطفاً...

  • المیرا شاهان