سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
۱۸
دی

بخشیدن، روحی بزرگ و مهربان می خواهد.

هدیه کردن چیزها به همدیگر، بی چشم داشت بودن نسبت به چیزها، کنار آمدن با روحیه های مخالف، سازش با هر جریان منفی و با نظری بلند گذشتن از چیزهایی که در باور ما نیست و خیلی چیزهای دیگر، نمودی از بخشیدن است. همیشه از خودم سؤال می کنم که تو چقدر توی زندگی ات آدم بخشنده ای بوده ای؟ چقدر بخشیده ای و فراموش کرده ای؟ چه اندازه پذیرفته ای که خداوندگار هر کسی را به اندازه ی تفاوت اثر انگشت های دست یک جور آفریده است؟ چقدر آدم ها را پذیرفته ای با تمام تفاوت هایشان؟ با تمام روحیاتی که گاهی اوقات برایت آسیب زا و تنش زا بوده اند؟ این کنار آمدن، سازگاری و گذشتی که در دل انسان هایی با روح بزرگ هست، چند درصدش را تو توی دلت داری؟ دست های تو، قدم های تو، چشم های تو و قلب توی سینه ات، چه اندازه آماده ی پذیرش آدم ها و همیاری با آن هاست؟

آن چیزی که روبروی آدم راست می ایستد در برابر این ویژگی های مثبت شاید درصد وافری از «خودخواهی»، «غرور» و «تعصب» است؛ چیزهایی که به انسان اجازه نمی دهد تا بپذیرد و به جنگ با آدم ها و عقیده ها نپردازد. کژ دارد و مریزد. در کنار آدم ها قدم بردارد و زیر پایی نگیرد تا زمین خوردن شان را به تماشا بنشیند. هر کاری که از دستش بر می آید برای دیگران انجام دهد. باور کند که گاهی رسالت او در نقطه ای و زمانی مشخص، برای دست گیری از آدم هاست. نردبان نسازد از آدم ها. نردبان برندارد از پیش پای آدم ها، و همه و همه ی این ها نیازمند روحی بزرگ و مهربان است. روحی بلند. روحی بخشنده ...

***

دوست دارم بیشتر به آدم ها هدیه بدهم؛ بیشتر برای آدم ها وقت بگذارم، بیشتر بخشندگی کنم و زبان و دلم بیشتر یکی شود. حواسم باشد به حق و سهم و امتیاز آدم ها. بی بهانه به دوستانم هدیه بدهم، نامه رسان خبرهای خوش باشم، شادتر بشوم، انرژی مثبت بیشتری پخش کنم، اخلاقم ... اخلاقم ... اخلاقم ... قدری خوب بشود. سازش و کنار آمدنم با مشکلات و آدم ها بیشتر بشود. دوست هایم را با چیزهای کوچک خوشحال کنم؛ کتاب خوب است، لباس و عطر و ادکلن خوب است، خرید اشیای فانتزی و هنرهای دستی آماده از مغازه های هنری خوب است، اما دل من بیشتر با چیزهایی خوش می شود که توی دست های دوستانم پرورش یافته اند؛ مثل یک شال دست باف، یک کیف دست دوز، یک ظرف شور، ترشی، ماست و خوراکی هایی که خود دوستانم درست کرده اند. چندتا قاصدک جمع شده توی یک شیشه، یک تابلوی کوچک نقاشی، یک دستبند دوستی که با دست های خودشان بافته شده، یک شعر سروده شده، یک نوشته ی ادبی، یک عکس دو نفره ی فراموش شده متعلق به سال ها پیش، یک ظرف کوچک شیرینی و کیکی که خودشان درست کرده اند و چیزهایی که کمی بیشتر از چیزهای حاضر و آماده ی مغازه ها عشق دارند. یعنی می شود خود من توی این جریان بیفتم و دست هایم را به کار بگیرم برای عزیزانم؟

دیروز یک گلدان گل هدیه گرفتم و از صمیم دل خوش حال شدم؛ حالا دیگر، من مسئول گلم هستم ...

  • المیرا شاهان
۱۵
دی

دارم فکر می کنم اگر خدا زد پس کله ام و یک روز آدم مهمی شدم، از آن آدم های مهم مهربانی بشوم که به خودشان غرّه نیستند و به آدم ها دل می دهند و بلد نیستند خودشان را برای کسی بگیرند! به عبارتی خدا جنبه ی موقعیت را هم بغل موقعیت به من بدهد! واقعاً گاهی اوقات که به بعضی ها زنگ می زنم تا باهاشان مصاحبه کنم، همه جوره با آدم راه می آیند تا کار راه بیفتد و زمین نماند؛ با وجود اینکه خیلی هاشان آخرِ سر شلوغی هستند و من یک پنجم آن ها هم دغدغه فکری و کاری ندارم. با خودم فکر می کنم آدم هایی از این دست، طبیعتاً دنیا و آخرت، هر دو را با هم خریده اند و سند یکی از آن خانه های ویلایی محله های خوش نشین بهشت از همین حالا به نام آن هاست...

  • المیرا شاهان
۱۵
دی

نمی دانم چرا و از کجا این احساس در وجودم ریشه دواند؛ اینکه آدم ها یا نحس اند یا سعد. اما این را یادم هست که آن قدیم ها که مخلوط بزرگترها و جامعه ی خوف آلود و گرگ آمیز امروزی نشده بودم، نسبت به انرژی ها واکنش داشتم. بعدتر با مفهوم متافیزیک بیشتر آشنا شدم و تا مدت ها این قاعده و دانش را پیگیری می کردم. این ها را گفتم به این خاطر که گاهی فکر می کنم بعضی از آدم ها با یک دریا عسل هم قابل خوردن نیستند و چیزی که در زندگی این روزهایم تبدیل به نوعی فوبیا شده احساس شبیه شدن به همین آدم هاست. چیزی که یک عمر مراقب بودم به آن آلوده نشوم تا چشم هایم همیشه همان چشم های امیدوار خوش بین و مهربان بماند.

به سرم زده که حرف هایم را برای خودم ضبط کنم و چند ساعت بعد در حکم یک مشاور یا دوست خیلی خیلی نزدیک به صداهای ضبط شده گوش کنم. آن وقت شبیه یک روانشناس بنشینم به تحلیل اوضاع و برای خودم برنامه تعریف کنم. جلسه ای سی و سه، چهل و دو، پنجاه، هفتاد و پنج، صدهزار، و دویست و پنجاه هزار تومن، پول چیست واقعا؟ این روانشناس ها توی چهل و پنج دقیقه چه چیزی را بلدند عرضه کنند که این همه پول می گیرند؟ روانشناس هم نشدیم! ;)

  • المیرا شاهان
۱۵
دی

رفته بودم گیشا؛ خانم سین پشت میزش نشسته بود و من فکر می کردم به سوال ابهام آمیز «که چی؟» این سوال را خیلی وقت است توی زندگی ام دارم. نسبت به چیزها نوعی واکنش «که چی؟» ِ بعضاً افراطی پیدا کرده ام. اینکه آدم ها هرروز چه شکلی می شوند، اینکه کار کردن با چه ارگانی خوب است، یا اصلاً چرا باید کار کرد، سوالات معمولی این روزهای من است! پشتش هم می پردازم به فرمول «که چی؟» که نوعی حس بی تفاوتی و بی خیالی را تجربه کنم. اصلاً انگار آب روی آتیش است. گذشتن از چیزهاست، درگیر نشدن است، پذیرفتن است حتی!

  • المیرا شاهان
۱۵
دی

پیاده رفتن را دوست دارم؛ اما پیاده روی تنها را! آدم وقتی تنهایی پیاده روی می کند، فرصت فکر کردن دارد. فکر کردن به خودش، شرایطش، موقعیتش، پستی ها و بلندی هایش، درست و غلط هایش و تمام چیزهایی که لازم است گاهی در وجود آدم فورمت یا ریست شود. پیاده روی با دیگران، اگرچه به آدم فرصت گپ و گفت های طولانی مدت و حرف های ریشه دار یا بی ریشه می دهد، اما تویش آرامش کمتری ست. به قدم ها توجهی نمی شود، به موزاییک پیاده روها، به خط کشی های منظم و نامنظم، به بازی آزاد دست ها در کنار بدن، به آسمان، به تابلوها، به آدم های دیگر...

  • المیرا شاهان
۰۷
دی

دلم بیشتر از هر چیز می خواهد صدایم را توی سینه حبس کنم. روزه ی سکوت بگیرم. برای مدتی با آدم ها مکالمه ی صوتی نداشته باشم، جز مکالمه ی مکتوب. همین مکالمات رایج توی پیامک ها و کامنت ها. دلم می خواهد هیچ هجایی از حنجره ام بیرون نخزد، نه دکلمه ای از یک شعر، نه ترانه ای از یک ترک موسیقی و نه هیچ آوایی هر چند آهنگین و گوش نواز. چرا که چیزی که شنیده می شود، صدایم نیست؛ مشتی کلمه اند ...

دلم می خواهد تصویرها ویران شوند؛ دوربین های عکاسی که آدم ها را این همه از هم جدا کرده، فرصت شکار دل ها را گرفته و بیشتر پی شکار چشم تماشاگرهاست، به نابودی بروند. دلم می خواهد وقت راه رفتنم توی پارک یا خیابان، موقع شعر خواندنم پشت یک تریبون، موقع مصاحبه ام با یک آدم نه حتی معروف دوربین ها را کنار بگذارند و بیایند کمی نزدیک تر کنارم بنشینند و بی آزار نگاهم کنند. خودم را از زاویه ای نه محدود به قاب مستطیلی دوربین ها. خودم را. خود خودم را ...

دلم می خواهد صدای موسیقی ها کم شوند. صدای ماشین ها و خیابان های پر آدم. هیچ صدایی پی فروش اشیایی که توی دست هایش دارد نباشد. هیچ کسی بوق نزند برای مسافرها. هیچ کسی توی حمام بلند بلند شعر نخواند. صدای فندک ها و کبریت ها خاموش شود. فقط صدای قدم بیاید. صدای پیاده رفتن. صدای پرنده، گربه، کلاغ. صدای باد ...

دلم مهربانی می خواهد. توجه آدم ها را به هم و نه حتی من. محبت آدم ها را به هم. دوستی های آدم ها را با هم ...

دلم می خواهد از دور بنشینم و آدم ها را در قالبی پاک ببینم. نه این همه مخلوط با حواشی؛ ابزارها و شبکه ها و مجازی ها. و نه حتی در حالی که مواظب زیپ کیفشان هستند. مواظب اند که جیبشان را نزنند. راستی چه شد که حواس ها این همه پرت شد؟

  • المیرا شاهان
۰۳
دی

آدم درست در نقطه ای سقوط می کند که تماماً از ناامیدی سرشار است. هیچ دلیلی قانعش نمی کند و دلش می خواهد هرچه زودتر قصه ی تحمل ها و سازش ها با زندگی تمام شود. دوست دارد آن کابوس های هر چند ساعت یکبار که بی مقدمه وسط ناهار خوردن، درس خواندن، گفتگو با دوستان و تماشای یک فیلم هرچند آبکی از صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، به سرش می زند، پایان یابد و دوباره خندیدن و سرخوشی روزهای قبل اتفاق بیفتد ... دو گزینه پیش روست؛ اول جنگیدن و ایستادن و سینه سپر کردن و در نهایت فائق آمدن، و گزینه ی دوم پاپس کشیدن از طوفانی که زندگی اش را به نابودی کشیده است و امان از گزینه ی دوم که به دنبالش مشکلات اند که برای هرچه زودتر رخ دادن سر و دست می شکنند.

اما من، نوع سومی هم برای این وضعیت در نظر گرفته ام؛ بی حوصلگی حاد! بی حوصلگی در مواجهه با چیزها. درست مثل آدمی که زندگی اش را سونامی ویران کرده است، اما او نشسته است و به این ویرانی چشم دوخته است، بی آنکه دلش بلرزد بخاطر چیزهای از بین رفته. نوعی بی تعلقی و شاید ایمان به اینکه هرچیزی نزد ما امانتی بیش نیست و ما هیچ تملکی بر هیچ چیز نخواهیم داشت! فاجعه؟ شاید باشد! شاید هم نه ... اینکه تسلیم دست بسته باشی در زمان و مکانی که قدرت آن بالاسری هزارباره می چربد به زور بازوی تو، علی ای حال هرچه بیشتر پا بکوبی و داد و هوار کنی، خودت را خسته کرده ای و صدایت خش بر خواهد داشت ...

این مرحله، مرحله ی «بی تفاوتی» ست. مرحله ای که تویش هیچ دستی رو به آسمان بلند نمی شود، هیچ دعایی کارساز جلوه نمی کند و گویی تمام قلب آدم از خدا و توکل و آرزو تهی ست ... مرحله ای که نذر و نیاز کردن و چنگ انداختن به ریسمان الهی مضحک است. مرحله ای نزدیک به قناعت و سازگاری مطلق با هر طوفان و سیل و زلزله و بلایایی از این دست. در این مرحله است که آدم مشترکا احساس بی وزنی و سنگینی می کند. تبدیل به «خب باشد، حالا که تو اینگونه دوست داری، من هم با تو موافقم» می شود و دلش نمی خواهد هیچ رأی و نظری درباره چیزی بدهد. خوشحالی ها و دلخوشی ها و خنده های کوتاه مدت و به دنبال آن ردیف کردن «باشد، خیلی خوب، چشم و ... ».

نکته این جاست که من این مرحله را هم رد کرده ام ...

  • المیرا شاهان
۳۰
آذر

فال قهوه

شنیده بودیم در یکی از آرایشگاه های شرق تهران فال می گیرد. به عبارتی هم مؤسس و آرایشگر آن آرایشگاه است و هم بساط فالگیری اش برای مشتریانی خاص برپاست. اما قبلش باید وقت می گرفتیم تا اولاً آن روز توی آرایشگاه باشد و ثانیاً سرشلوغ نباشد. وارد آرایشگاه که می شویم همه چیز خیلی عادی سر جای خودش چیده شده است. سراغ شهرزاد را می گیریم و یکی از همکارهایش از ما می خواهد دقایقی منتظرش بمانیم. بعد از چند دقیقه از یکی از اتاق های پشتی پیدایش می شود و دعوتمان می کند که برویم و روی صندلی های اتاق پشتی بنشینیم. فضای خلوت و ساکت اتاق به دل شوره می اندازدمان. دوتا فنجان قهوه برایمان می آورد و یک دسته ورق تاروت می گذارد کنار دستش. تا قهوه ها خنک شوند کمی حال و احوال می کنیم. شهرزاد، یکی دو روزی می شود که سی سالش تمام شده است. لیسانس حقوق دارد و توی بیست و دو سالگی از همسرش جدا شده است. می گوید: خیلی خودسرانه و با اعتماد به نفس خاص خودم بی آنکه به خانواده ام چیزی بگویم بلند شدم و رفتم دادگاه و درخواست طلاق دادم. وقتی علتش را می پرسم می گوید: دوستش نداشتم. و ورق های تاروت را از کنار دستش بر می دارد و می گذارد جلوی رویمان و می گوید: بُر بزن. بعد با صدای زیر می گوید: بسم الله نگو. اولش متوجه جمله ی آخر نمی شوم. از دوستم سؤال می کنم که چه! دوستم می گوید بسم الله نگو، و من که اشتباه می شنوم: بسم الله بگو، به خیال اینکه شهرزاد می خواهد تاثیر بسم الله را انکار کند، زیر لب بسم الله می گویم و شهرزاد یکه می خورد و ناغافل چشم هایش را از من می گیرد. ورق ها را بر می دارم. شهرزاد یکی از اتفاق های زندگی ام را از حالت بُر زدن ورق ها پیشگویی می کند و در جواب تعجب من ورق ها را از دستم می گیرد و شروع می کند توی چند ردیف آن ها را جلوی رویش می چیند و خیلی مطمئن می گوید: ببین! اینجا هم از یک چنین اتفاقی حرف می زند. و شروع می کند جزء به جزء اتفاقات زندگی ام را از گذشته تا آینده پیش رویم ردیف می کند.

  • المیرا شاهان
۲۰
آذر

هفته پیش که با چندتا از همکارانم رفته بودیم کویر مصر، نون که دوست یکی از آن ها بود با ما همسفر شد. کمی شوخ و بذله گو بود و یک سالی بود که از آمریکا برگشته بود ایران و توی هر جمله اش دو سه تا کلمه ی اجنبی پرت می کرد؛ با خودش هم علاوه بر یک ساک دستی نسبتاً بزرگ، بالش و پتو آورده بود و هر دقیقه از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را از توی ساک اش بیرون می کشید. برای ما اما نکته ی خیلی جالب تمایل شدید او به خلوت و تنهایی و دوری از کارهای گروهی بود! حتی آخر شب که همه ی بچه ها آتش روشن کردند و از هر طرف یک نفر بلند می زد زیر آواز، خلوتی برای خودش اختیار کرد و تکه چوب های خیلی کوچک را آتش زد و بی صدا کنار آتش کوچک اش پشتش را روی خاک گذاشت و به آسمان خیره ماند. نکته ی جالب تر این بود که نونِ شوخ و بامزه، چندین و چندبار لابلای تیکه پرانی هایش به یک کلمه ی انگلیسی یعنی privacy اشاره می کرد و سعی داشت به ما چند نفر حالی کند که هرکس privacy خودش را دارد و ما باید به همه آدم ها بفهمانیم که بگذارند هرکس در privacy خودش باشد! اگرچه اولش privacy را شوخی گرفتیم و بابت مطرح کردن اش کلی قهقهه زدیم، اما اهمیت privacy و تلفظ آمریکایی اش، لحظه به لحظه در طول سفر برایمان پررنگ تر شد و حالا که این را می نویسم privacy به واقع درونم تبدیل به یک باور عمیق شده است.

اولین رازهای زندگی ما معمولاً گندهایی بود که در کودکی بالا می آوردیم و صدامان در نمی آمد تا کسی نپرسد چرا گند زده ایم! اما بزرگتر که شدیم رازهای بیشتری برای خودمان تراشیدیم و شاید خیلی وقت ها فکر می کردیم هرکه رازش بیش، محبوبیتش بیشتر! اگرچه من خیلی وقت ها تمایلی به داشتن راز یا لفظ خارجی ترش یعنی secret نداشتم، اما بعد از خرابکاری های بچگی هایم، نوشته هایم تبدیل به مهمترین رازهای زندگی من شدند. چرا که من خصوصی ترین باورها و حس و حال هایم را توی دفترهایی که به ظاهرشان نمی آمد خیلی خصوصی باشند می نوشتم و طبیعتا دلم نمی خواست رازهایم فاش شوند. بزرگتر که شدم یکی از پسرهای فامیل شد راز بزرگ زندگی من و من لابلای یادداشت های پانزده سالگی ام، او را با پاک ترین احساساتم می نوشتم. اما مدتی بعد دیگر او راز بزرگ زندگی من نبود و نوجوانی ام با احساسات خاص خودش از راز و رمزهای خیلی بزرگتری انباشته شد. آدم های برونگرایی مثل من، معمولاً رازهای اندکی دارند. یک قصه را ممکن است بارها و بارها برای خیلی ها بگویند، اما رازهایی هم هست که به هیچ وجه من الوجهی از سینه شان بیرون نمی آید و آن ها به راستی راز واقعی زندگی آن هاست که می توانند تا به ابد راز بمانند و با چیز یا شخص دومی، حتی کلمات و نوشته ها و آدم های زیادی عزیز هم، تقسیم نشوند.

اما سوالی که دارم در واقع این است: اساساً ما آدم ها چرا دنبال راز داشتنیم؟ کسی که برملاست و رازی توی سینه اش ندارد، آدم بی هویتی ست؟ آدم هایی که اصولاً رازی ندارند آدم های خر و ساده ای هستند؟ آدم های به عقیده ی بعضی ها لُر، خر و ساده که رازی ندارند، آسیب پذیرترند؟ ما تمایل داریم به آدم های بی راز بیشتر صدمه بزنیم و از آن ها سوءاستفاده کنیم؟ ما آدم های درونگرای رازمدار را بیشتر دوست داریم؟ آدم برملا چیزی برای کشف کردن ندارد؟ آدم بدون راز، به درد درددل کردن نمی خورد و راز ما را فاش خواهد کرد؟ آدم ها با رازداشتن اند که در جامعه شخصیت می گیرند؟ آدم های رازدار، درباره ی آنچه درونشان دارند دروغ نمی گویند؟ آدم های بدون راز شریک زندگی خوبی نیستند؟ و خیلی سوالات دیگر!

فکر می کنم بعضی privacyهایی که توی زندگی برای خودم قائل بوده ام، آنقدر موضوعات با اهمیتی نبودند. مثل پسوردهایی که برای ایمیل ها، وبلاگ ها، لپ تاپ، گوشی و ... گذاشته ام. چه چیزی توی ایمیل، وبلاگ، لپ تاپ، گوشی و ... است که من از اینکه دیگران آن را ببینند می ترسم؟ آیا چیزهایی که توی آن ها دارم، جدا از چیزی ست که بروز می دهم؟ اگر اینطور است چرا من از اینکه خودم را بروز دهم ابراز ناخرسندی می کنم؟ چرا نمی گذارم آدم ها من را بشناسند؟ چرا از خودم و آن چیزهایی که خیلی راز مهمی نیستند احساس عجز می کنم؟ چرا ما بعضی چیزها را برای خودمان حفظ می کنیم در حالیکه از داشتنشان شرمنده ایم، مثل خاطره ها و تصاویر و پیام هایی که نمی خواهیم کسی بخواند. اگر آن خاطره ها و تصاویر و پیام ها برای ما منفی اند که خوب است پاکشان کنیم، اما اگر مثبت اند چه اشکالی دارد که آدم دیگری از شیرینی آن مطلع شود. در آن لحظات بوده که ما انسانی موفق بوده ایم و توانسته ایم آن خاطرات و تصاویر و پیام های خوب را دریافت یا ارسال کنیم. 

در اینجا به هیچ وجه سکوت و حتی privacy داشتن را نهی نمی کنم و هرگز نگاهم از بیرون به درون نیست. نگاه من کاملا از زاویه ی درون به بیرون است. باید این ترس نهان از فاش شدن بعضی رازها را کشت. فکر می کنم تنها رازهایی ارزش راز ماندن دارند که اطمینان حاصل کنیم که چیز یا شخص دوم آن را درک نخواهد کرد، همین. تصمیم دارم از گوشی و لپ تاپ شروع کنم و برای آدم ها رمز عبور نگذارم.

  • المیرا شاهان
۱۷
آذر

نوشتن، برای من یکی از لذت بخش ترین کارهای دنیاست؛ (لازم است بنویسم که لذت بخش ترین های زندگی من خیلی خیلی محدوداند!) برای همین است که یکی از خانه های آرزوهای آینده ام را، نویسنده شدن اشغال کرده است؛ البته نویسنده ی بزرگی شدن! به جرئت می توانم بنویسم که یکی از ماندگارترین و تاثیرگذارترین کتاب های زندگی ام کتاب «جاودانگی» میلان کوندراست. شاید در نظر خیلی ها این کتاب، کتابی معمولی باشد. از نظر من، ارتباط گرفتن با هر کتابی رابطه مستقیم با حال و هوای خواننده ی کتاب در روزهای مطالعه ی آن دارد و نمی شود خیلی سر بهترین بودن یا معمولی بودن یک کتاب از نگاه خواننده ها بحث کرد. مثلا وقتی با یک آدم معمولی ملاقات می کنیم، ممکن است یک کلمه یا یک جمله ی هرچند معمولی از طرف او، زندگی ما را مرتکب یک اتفاق تازه، عجیب یا شگفت انگیز کند. یا بشکفیم یا پژمرده بشویم. اما در کتاب جاودانگی، علاوه بر لذتی که از توصیف لحظه ها و صحنه ها توسط کوندرا بردم، مفهوم کلی کتاب بود که این فرصت را یافته بود که نامش روی کتاب چاپ شود! همین مسئله ی «جاودانه شدن» است که آدم ها را از هم متمایز می کند. واقعیت این است که من در تمام سال های زندگی ام به این کلمه فکر کرده ام. برای آدم هایی که خیلی معمولی مرده اند، بی آنکه تاثیر مثبتی روی محیط اطرافشان گذاشته باشند یا تبدیل به «یاد» در ذهن آدم ها شوند، ناراحت شده ام. در این چندوقت هم بخشی از گفته های مارکز حسابی نقل شبکه های اجتماعی شده بود، همان که: «باید دنیا را کمی بهتر از آنچه تحویل گرفته ای تحویل دهی/ خواه با فرزندی خوب/ خواه با باغچه ای سرسبز/ خواه با اندکی بهبود شرایط اجتماعی/ و اینکه بدانی/ حتی فقط یک نفر «با بودن تو» ساده تر نفس کشیده است/ یعنی تو موفق شده ای ... ».

همیشه توی زندگی ام به نجمه زارع، فروغ فرخزاد و پروین اعتصامی غبطه خورده ام. این ها که در سختی های جامعه ای که تقریباً در آن «زن» خیلی مسئله ی مهمی نبود، توانستند جاودانه شوند. در مدتی خیلی محدود و با عمری خیلی کوتاه، بر اثر حادثه هایی دور از انتظار. کوندرا در کتاب جاودانگی، به شیوایی به مفهوم جاودانگی می پردازد و تاکید می کند که باید در راه و رویه ای قدم برداشت که تبدیل به یک جاودانه ی خوب شد. نه مثل ستمگران و بدخواهان تاریخ یا شخصی که خودش توی کتاب اسمش را می برد که بخاطر خجالت از پادشاه، دستشویی اش را نگه داشت و ترکیدن مثانه اش منجر به مرگش شد و به جاودانگی مسخره رسید!

به بعضی از سیاستمداران و افراد مهم جامعه که نگاه می کنم، فکر می کنم چه بلایی دارند بر سر خودشان با تصویری که در نگاه مردم ساخته اند در می آورند؟ آیا تاریخ تمام حقایق را در خصوص آن ها در سینه نگاه خواهد داشت، یا مورخانی دروغین آن ها را مردمانی خوب با اقداماتی رویایی معرفی خواهند کرد؟ این سرکرده های رژیم های دروغین مختلف در کل دنیا، چقدر به تعهدات انسانی شان پایبند مانده اند؟ درسطوح خیلی پایین تر (یعنی من و شما) چطور؟ آیا رسالتی که بر دوش آدم هاست، تحقق خواهد یافت یا نسل های بعدی قوم ما را مردمانی بی لیاقت و بی عرضه می پندارند؟


*فاطمه راکعی.

  • المیرا شاهان