سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
۱۷
آذر

از افتخارات من این است که هیچ وقت توی زندگی ام مرید یک آدم نشده ام؛ مرید به این معنا که یک نفر را مطلقاً خوب بپندارم و از روی او برای زندگی ام مشق بنویسم؛ خواه این آدم جزو عزیزترین های زندگی ام بوده باشد، خواه یک مقام مهم در هر گرایش و منسبی، خواه شخصی که مورد علاقه عموم مردم باشد. اساساً تکثیر شدن از روی آدم های دیگر و کپی-پیست شدن از آن ها برایم قشنگ نیست. به همین خاطر است که توی این بیست و چند سال، دلم نخواسته مخلوط هیچ جریان سیاسی و اجتماعی بشوم. اما در تمام این سال ها، هر چندوقت یک بار، دفترچه ی بخصوصی را از توی گنجه در آورده ام و برای خودم قوانین و قواعد مشخصی تعریف کرده ام و خودم را مجاب کرده ام که طبق آن ها عمل کنم! ادعایی هم در خصوص اینکه قواعد تعریف شده ام خیلی درست و حسابی ست ندارم؛ اما این قواعد با خط مشی فکری من همخوانی داشته و مثل دایرة المعارف یا توضیح المسائلی خاص خود من نوشته شده که در شرایط خیلی سخت نشانم داده که کدام تصمیم منطقی تر است. برای من که بعضا بخاطر پنهان کاری یا آرامش عزیزانم، مشکلاتم را با دست های خودم سر به نیست کرده ام، این روش قاعده نویسی بسیار کاربردی ست.

آدم ها دستورالعمل خاص خودشان را دارند؛ گاهی لازم است که خودشان بنشینند و درباره خود و واکنش های احتمالی شان در مواجهه با مسائل، عمیق و واقعی فکر کنند و به خودشناسی برسند. وقتی آدمی خودش را خوب بشناسد، خیلی خوب هم می تواند خودش را به آدم ها بشناساند. نکته های جدید کشف کند و با نگاهی که مخصوص خود خود اوست، دست به خلاقیت بزند. در این شرایط است که تغییر و تحول از سطح فردی به سطح اجتماعی می رسد و جامعه از وضعیت تقلیدی که این روزها به آن مبتلاست، به سطحی از بلوغ و تحول می رسد.

برای ماه ها، ازدحام مشغله ها و دغدغه ها فرصتی به من نداد تا درباره ی خودم، آرزوها و نیازهایم عمیق تر فکر کنم. قواعد زندگی ام نیاز به بروزرسانی شدیدی دارند. کمی باید روی بهتر شدن اخلاقم، روابطم با خانواده، دوستان و آدم ها و همینطور برنامه هایی که برای آینده دارم تمرکز کنم. قبل از هر چیز باید کمی مهربان بشوم ...

  • المیرا شاهان
۱۷
آذر

یک روز اواخر شهریور نود و یک بود که تصمیم گرفتم تمام کوله ی سرشار از اندوهم را بگذارم زمین و نوع نگاهم را به تمام ابعاد زندگی تغییر دهم و شروع کنم به تحول و آغاز تولدی دوباره. همه چیز در نظرم انقدر سخت و دست نیافتنی بود که فکر می کردم هرگز نمی توانم به آن شور و هیجان روزهای گذشته ام بازگردم؛ بخصوص آن موقع که با زندگی بدجور دست به یخه شده بودیم و آن که بیشتر ضربه خورده بود، من بودم! اما یک ندای درونی، یک امید خیلی کوچک، از لایه های خیلی پنهان درونی ام ذره ذره سر برآورد و در عرض چند ساعت سراسر پر شدم از احساس خوب قدم های تازه، لبخندهای بیشتر و انگیزه های بکر برای اجرای کارهای بزرگ. تصمیم گرفتم خودم را به آرزوهایم برسانم و همان تصمیم که شاید در ابتدا خیلی مسخره و متأثر از مجله ها و کتاب های موفقیت به نظر می آمد، به یکباره بدون آنکه برگه ای از آن مجلات و کتاب ها در زیر دستانم غلتیده باشد، تبدیل به کوهی بزرگ و دست یافتنی شد و تلخی های زندگی ام را محکومِ دست بسته ی من کرد که جایشان جز در زندان انفرادی خاطره ها نبود. من دیگر از جا بلند شده بودم و به جرئت می توانم بگویم نقطه ی اوج زندگی من، همان روز شهریوری دوسال پیش بود و مقدمه ی موفقیت های خیلی زیادی در این دو سال شد. تمام این ها را نوشتم تا این را بگویم که امروز، مثل همان روز شهریوری، به یکباره نور امیدی در صدف سینه ی من درخشیدن گرفت که حالا احساس می کنم دوبال سپید روی شانه هایم دارم و آماده ی پرکشیدنم! این مروارید درخشان، در این روز بخصوص از ماه آذر، بشارت دهنده ی اتفاقات خوبی ست و من ایمان دارم که واقعاً خوشبختم و هیچ کاری از قدرت من خارج نیست...

  • المیرا شاهان
۱۲
آذر

در جامعه، دنیا و دوره ای زندگی می کنم که همه آدم ها یک پیامبر، دانشمند، پزشک متخصص، تورلیدر، هنرمند و فی الواقع همه کاره اند! می دانم صحبت از این جور چیزها کاملاً تکراری ست. صحبت از آدم هایی که با یک کشمش گرمی شان می شود و با یک غوره سردی را بارها و بارها توی شبکه های اجتماعی خوانده ام و خوانده اید! اما تمام این آدم ها را دانه دانه که نگاه کنید شاید چندتاییشان هستند که وقتی ازشان تعریف می کنید فروتن، متواضع و مهربان اند. چندتاییشان هستند که وقتی تو از چیزهایی که دارند یا خریده اند تعریف می کنی می گویند برای تو باشد. چندتایی شان هستند که حساب رقم ها و صفرهای حساب بانکی شان را ندارند و خسیس و کنس و همیشه نیازمند نیستند. دسته ای از آدم ها هم در این میان هستند که از سر فروتنی (!) داشته هایشان را قرض (!) می دهند اما دائما تا داشته هایشان پیش توست دست و دلشان می لرزد! ما آدم هایی که زباله زمین نیندازند کم داریم. آدم هایی که به بزرگترهایشان احترام بگذارند کم داریم. آدم های کمی هستند که بلند می شوند تا شما بنشینید! تعداد آدم هایی که چشم پاک دارند کم اند. آدم هایی که بی منت محبت می کنند رو به نابودی اند. آدم هایی که از هر کوششی برای رفع مشکلات آدم ها فروگذار نمی کنند خیلی خیلی کم هستند. آن هایی که آدم ها را عضو خانواده ی خودشان می پندارند و نسل ها، آن ها را از اقوامشان دور نینداخته کم اند. من دلم برای برادرم که توی خیابان های لندن دارد زباله جمع می کند می سوزد! دلم برای خواهرم که توی یکی از خیابان های شیراز تن فروشی می کند، برای پسر عمویم که توی استرالیا در یک شرکت تبلیغاتی کلاه گشادی سر برادرهایش گذاشته و کلی پول به جیب زده است، برای دختر خاله ام که توی آفریقا دخترکوچکش را ختنه می کند، برای دایی ام که سرپرست یک باند قاچاقچی در اروپاست، می سوزد! کاش کمی در کنار سر رشته ای که در تمام کارها داریم، یاد می گرفتیم خواهر و برادر خوبی برای هم باشیم، کاش کمی انقلاب کنیم، انقلاب زندگی در یک خانواده ی بزرگ ... در کنار آدم هایی که مثل اعضای خانواده مان دلمان برایشان می تپد؛ واقعیِ واقعی!

  • المیرا شاهان
۱۱
آذر

آدمی بدون احساس، بدون دوست داشتن و بدون توهم عشق حتی، یک موجود مرده است. اینکه بتواند توی ذهنش خانه بسازد با باغچه ای سرسبز در کنار آن، اینکه بتواند توی ذهنش با آدم ها به سفر برود، بخندد، گریه کند، ببوسد یا حتی بخوابد، خاصیت یک انسان است. یک موجود زنده که نسبت به اشیا و اطراف خودش هیچ موجود بی تفاوتی نیست. آدمی که غریزه دارد و قدرت درک همه ی آن چیزهایی که خود خداوند توی قرآن درباره اش نوشته است که تمام آسمان ها و زمین و هر آنچه که بین آن هاست، برای او آفریده. پس با نگاه خشک و از حد و حریم قداست بیرون زده، آدم ها را از آنچه حقیقتاً می توانند باشند و درباره اش حرف بزنند یا بنویسند، محروم نکنید! بگذارید آدم ها تا آن جا که توی وجودشان خشم، نفرت، ظلم یا سرکشی و ستیز ندارند، زندگیشان را بکنند. بگذارید آزاد زندگی کنند و آزاد فکر کنند. بگذارید از خنده های همدیگر قصه سر هم کنند و گاهی عاشق و گاهی فارغ شوند. محدودیت آدم را می پوساند!

 

*آری آغاز دوست داشتن است/ گرچه پایان راه ناپیداست/ من به پایان دگر نیندیشم/ که همین دوست داشتن زیباست ... (فروغ فرخ‌زاد)

  • المیرا شاهان
۱۱
آذر

من دوست داشتم یا دارم که ازدواج کنم. ازدواج برای من مسئله ی مهمی است اما تنها مسئله ی مهم زندگی ام نیست. به آن فکر می کنم اما همیشه به آن فکر نمی کنم. برایش رویاپردازی می کنم اما آن را تنها رویای زندگی ام نمی دانم. وقتی می بینم که آدم ها فکر می کنند من مدام دنبال ازدواج کردن هستم و مسائل دیگر زندگی من را نمی بینند، به مشکلاتی که صبح تا شب با آن ها دست و پنجه نرم می کنم بی توجهند و فکر می کنند که اگر من ازدواج نکنم خیلی توی زندگی ام شکست می خورم، فکر می کنم خدا از آفریدن انسان هایی با این شیوه ی فکر کردن چه هدفی داشته؟ آیا کسانی که ازدواج می کنند از کسانی که ازدواج نمی کنند برترند؟ آیا کسانی که ازدواج نمی کنند نسبت به کسانی که ازدواج می کنند شکست خورده، تو سری خورده و در مجموعه ی بدی های اخلاقی و باطنی و ظاهری اند؟ یعنی آن ها که ازدواج می کنند، زیباتر، داراتر و در مجموعه ی خوبی های اخلاقی و باطنی و ظاهری اند؟ ملاک زندگی کردن در کنار آدم ها چیست؟ آدم ها باید همه در یک چارچوب مشترک زندگی کنند؟ کودکی، نوجوانی، جوانی، ازدواج، مادری یا پدری، عروس یا داماد داشتن، نوه داشتن، نبیره داشتن، ندیده داشتن و دست آخر مرگ؟ مثلا اگر کسی یکی از این قاعده های تزریق شده از نسلی به نسل دیگر را اجرا نکند مستحق مرگ و بی مهری و بی توجهی ست؟ مستحق القابی مثل ترشیده یا بدکاره است؟ مستحق مایه ننگ شناخته شدن یا اصطلاحاً انگل یک جامعه بودن است؟ اگر من ازدواج نکنم مسئله ی بزرگی را از دست داده ام؟ یا چی؟

 

پ.ن: ادامۀ مطلب را دوست دارم!

  • المیرا شاهان
۱۱
آذر

آدم‌ها توی مغزشان مشتی اصل و تبصره دارند که با استفاده از آن‌ها خیلی راحت دیگران را قضاوت می‌کنند. برای همین گوش دنیا پر است از جملۀ تو یک چنین آدمی هستی، تو یک چنین موجودی هستی، تو توی مغرت فلان چیزهاست، تو دنیا را این‌گونه می‌بینی و یک دنیا مثال دیگر. به چهار میثاقِ دون میگوئل روئیز و آن یکی اصلش که گفت حرف‌های آدم‌ها را به خود نگیرید کاری ندارم. قصه این است که بیشتر ما دلمان می‌خواهد آدم‌ها را تعریف کنیم و آدم‌ها مثل کلمه و ترکیب‌های تازۀ انتهای هر درس، در انتهای هر قرار ملاقات و هر وعده صحبت کردن، می‌خواهند از آدم‌ها نتیجه بگیرند. مثل اینکه تو یک انسان خودخواهی یا تو یک انسان دانایی! تو بی‌گذشتی یا مهربانی. تو دیوانه‌ای یا ادای دیوانه‌ها را در می‌آوری. آدم‌ها دنبال نتیجه‌گیری و تحلیل هم دیگرند. دنبال قضاوت‌های مداوم. نمونه‌اش خودم و البته آدم‌هایی که هرروز با آن‌ها سروکار داریم. نمونۀ جز اینش را هنوز ندیده‌ام. اگر کسی را دیدید که این ویژگی داوری و تحلیل را نداشت، لطفا به من معرفی‌اش کنید. قول می‌دهم از روحیۀ او برای زندگی‌ام به‌خوبی نمونه‌برداری کنم. ضمن اینکه هدیۀ ارزنده‌ای به شما خواهم بخشید. فقط دست بجنبانید که روزهای زندگی‌ام خیلی گناه دارند!

  • المیرا شاهان
۰۹
آبان

کمی از ساعت سه و نیم بعدازظهر گذشته است. بچه که بودم فکر می‌کردم ساعت سه، خورشید فرق آسمان را می‌شکافد و وقتی عقربۀ کوچکتر روی عدد سه می‌نشیند یعنی کلۀ ظهر! حالا خوب می‌دانم ساعت سۀ بعدازظهرهای روزهای پاییزی، چیزی نمانده که شکوه یک روزۀ خورشید فرو بریزد و همه‌چیز روشنای خودش را به تاریکی شب‌ها ببخشد. یاد قصۀ آن معلم و شاگردی افتادم که سر گرما و سرما، روشنایی و تاریکی و اثبات وجود خداوند با یکدیگر بحث می‌کردند. برای آسا، شاگرد کوچکم، این مثال را توضیح دادم و خواستم حواسش را موقع تعریف انبساط و انقباض خوب جمع کند و نگوید انقباض وقتی اتفاق می‌افتد که به یک جسم سرما می‌دهیم. برایش تشریح کردم که این وسط همه‌چیز زیر سر گرماست. اگر به جسمی گرما بدهیم منبسط می‌شود و اگر گرما را از آن بگیریم، انقباض اتفاق می‌افتد. درست مثل من که دو شب پیش بعد از آن میهمانی خاطره‌انگیز، دست و دلم ریزه‌ریزه شروع کردند به سرد شدن و من به یکباره پرت شدم به هفدهم شهریور هشت سال پیش. به خانه‌ای که مبل‌های بزرگ راحتی داشت و رنگ نارنجی چشم نوازش به تمام وجود آدم گرما می‌بخشید و من روی یکی از همان مبل‌ها، آهسته آهسته منبسط شدم...

حالا بعد از دو روز که این گرما ذره‌ذره از لحظه‌هایم رفته بود و از اندوه یا شاید مرور قدری خاطرات متعلق به روزهایی که ساعت سه را کلۀ ظهر می‌دانستم، گذشته است؛ سرماخورده‌ام و دائم این حال عطسه‌دار را به زور قرص و لیموشیرین و سوپ‌های مامان پز و شلغم و آویشن فرو می‌نشانم.

هر چند دقیقه یک بار، از روی تخت خواب، کتاب مدیریت عمومی با لبۀ نیمه باز شده‌اش به من پوزخند می‌زند. حال این روزهایم را نمی‌دانم. تنها دلم می‌خواهد پاییز و زمستان هرچه سریع‌تر تمام شوند. گویی شکوفه‌های دلم را سرما زده باشد، همین قدر رودست خورده و شکسته‌ام! توی دلم، یک قلب راه راه دارم که از بد روزگار زخمی تازه خورده! کاش می‌شد همه چیز را نوشت و کمی آرام گرفت...

  • المیرا شاهان
۰۱
مهر

شبکه های اجتماعی

یکی از موضوعات جدی زندگی‌های امروزی کنترل و نظارت بر فرزندان است که با وجود امکانات روزافزون سال‌های اخیر، صددرصد ممکن نیست. چرا که اکثر قریب به اتفاق نوجوانان و جوانان ما مجهز به یک دستگاه تلفن همراه هستند که به آن‌ها این امکان را می‌دهد که در فضایی شخصی در هر عالمی که به آن علاقمندند سیر کنند، هر مطلبی را بخوانند و هر تصویری را مشاهده کنند. بنابراین تربیت نسل کنونی با وجود خلوت‌های این چنینی و کاهش توانِ کنترلیِ والدین با دشواری‌هایی روبروست.

به همین دلیل در گفتگو با فائزه مرادی، کارشناس ارشد روانشناسی بالینی به موضوع آسیب شناسی سبک زندگی موبایلی جوانان و نوجوانان پرداختیم. گفتگوی ما را در زیر می‌خوانید:

*به عنوان نخستین سوال، تلفن همراه و نرم افزارهای مختلف مثل شبکه های اجتماعی و بازی ها، چه مزایا و چه معایبی برای نوجوانان و جوانان به دنبال دارند؟

نمی‌شود گفت که گوشی‌های همراه هوشمند و به طور کلی تکنولوژی جدید بی فایده است، چرا که این ابزار فواید زیادی دارند؛ از جمله اینکه موجب می شوند والدین بتوانند دائما با فرزندانشان در تماس باشند یا از طریق جی پی اس موقعیت آن ها را کنترل کنند یا فرزندان می توانند مطالب درسی خود را با دوستانشان به اشتراک بگذارند و با معلم‌هایشان ارتباط بیشتری برقرار کنند. همچنین این امکان را دارند که با استفاده از اپلیکیشن‌هایی، برنامه‌های روزمره و تکالیفشان را یادآوری کنند. با وجود این مزایا معایب خیلی بزرگی وجود دارد. از مهمترین معایب تلفن همراه و حضور در شبکه‌های اجتماعی این است که جوانان و نوجوانان  خیلی ارتباط اجتماعی را دوست ندارند، و دوست دارند بیشتر با استفاده از اپلیکیشن‌ها و شبکه‌های اجتماعی با دوستانشان تعامل داشته باشند که این مساله به مرور می‌تواند موجب افسردگی و تنهایی آن‌ها شود. اثر دیگری که گوشی‌های هوشمند می‌توانند داشته باشند این است که به میزان زیادی باعث اتلاف وقت افراد می‌شوند و رفته‌رفته تمرکز آن‌ها را کاهش می‌دهند، در نتیجه عملکرد تحصیلی‌شان پایین می‌آید و دچار اضطراب و نگرانی می‌شوند. یکی از نگرانی‌های آن‌ها این است که نکند والدینشان بفهمند آن‌ها در گوشی‌هایشان دنبال چه می‌گردند یا در چه شبکه‌هایی عضو هستند.

 

  • المیرا شاهان
۰۱
مرداد

ما دو همسایه بودیم که یک روز نان و نمک هم را می خوردیم. اما روزی آمد که سایه ی همدیگر را نیز با تیر زدیم. بدون آن که به چشم های همدیگر نگاه کنیم و یادمان باشد که خیلی قبل تر از آنکه هم سایه ی هم باشیم، برادر بوده ایم...

***

اگرچه جنگ، در مفهوم عام می تواند موجب بروز کمبودها، مشکلات و نارسایی های بسیاری در زندگی بشری شود، در مقابل می تواند زمینه ی ایجاد خیر و نیکی، و پرورش افراد در ابعاد مختلف اعتقادی، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی را در یک جامعه پدید آورد. آن جا که مشکلات به جای مانع بودن، تبدیل به بروز لایه های پنهان انسانیت همچون روحیه ی ایثار، جوانمردی، شهادت طلبی و شکوفایی استعدادها می شوند. چنانچه خداوند در آیه 216 سوره ی بقره با اشاره به مسئله ی جهاد، می فرماید: چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است.

مسئله ی دفاع مقدس نیز، به عنوان ارزشمندترین اتفاق تاریخی قرن اخیر، با وجود سختی ها و جان فشانی های بسیارِ نسل انقلاب، همواره از اثرات و پیامدهای قابل توجهی برخوردار بوده است و در موارد زیادی، در قالب فرصت و خیر ظهور کرده است که این مسئله، خود مرهون ابعاد مختلفی از جمله فرماندهی جنگ و تصمیم گیری های آگاهانه در لحظات حساس و دشوار است. این در حالی است که کشور ما در ابتدای بروز این واقعه، فاقد هرگونه آمادگی نظامی و تجربه ی دفاعی این چنین بوده و با این وجود، با دقت در این دفاع ارزشمند، همواره شاهد حضور افرادی هستیم که غالباً کمتر از سی سال داشته اند، اما فرماندهانی حاذق و به زعم خود کاردان و کارشناس بوده اند. این افراد از طریق کسب اطلاعات کافی از نقشه ها و تصمیمات دشمن، و بررسی زوایا و ابعاد مختلف مقابله با آن ها، به طرح ریزی عملیات پرداخته و اقداماتی منحصر به فرد و نوآورانه ترتیب می دادند و دست به ابتکار می زدند؛ برای مثال می توان از ابتکاراتی همچون پل خیبر، پل بعثت و فراهم ساختن بیمارستان های صحرایی نام برد که با شناسایی موقعیت ها به اجرا می رسید.

(منتشر شده در نشریۀ دریا)

 

برای خواندن ادامۀ مطلب، روی متن کلیک کنید.

  • المیرا شاهان
۰۱
تیر

ایران ترابی

اعمال، زاییده ی افکارند. وقتی عشق فرمان می دهد، اسارت و شهادت و جان باختن معنای خود را از دست می دهد و هر چیزی جز نفسِ عشق، بی معناست. آن جا که مریم فرهانیان در وصیت نامه اش می نویسد: «مادر! اگر من شهید شدم هیچ ناراحت نباش که ما همه امانت هستیم». در امانت خدا، خیانت روا نیست. و آن ها که رفتند، خواستند امانت خدا بمانند و امانت خدا ماندند در حریم امن الهی. فرقی نمی کند در این مسیر شربت شهادت نوشیده باشی یا اسارت کشیده باشی و یا بخشی از وجودت را بخشیده باشی. همین که با مسیر در آمیخته ای کافی ست.

***

«ایران ترابی» بودن، کار هر کس نیست. اینکه یک روز، برای درمان سرماخوردگی شدید، به تنها بیمارستان تویسرکان بروی و دیدن بی مهری یک پرستار نسبت به یک مادر و فرزند، از تو یک پرستار فدایی بسازد، تنها از «ایران ترابی» ساخته است. وقتی که بعد از وقفه ای در تحصیل، با دیدن اعلامیه ی «آموزشگاه مامایی روستایی همدان» تبدیل به یک ماما در روستای «کارخانه» می شود و سرنوشت او طوری رقم می خورد که به تهران مهاجرت می کند، و او را به بیمارستان «فرحناز پهلوی» می کشاند تا دوره ی تکنسین بیهوشی را بگذراند. بعد هم تبدیل می شود به پرستار میادین جنگ و به سبب شجاعت، جسارت و سخت کوشی اش، لقب «سمیه جنگ» را از شهید دکتر مصطفی چمران دریافت می کند.

کتاب «خاطرات ایران»، خاطرات شفاهی ایران ترابی از کودکی تا سال های دفاع مقدس است که به قلم شیوا سجادی به رشته ی تحریر در آمده و شرح حال کاملی از تلاش های او برای کسب تخصص در زمینه ی مامایی و کمک به بانوان روستایی ست. ایران ترابی، متولد اسفندماه سال 1334 در شهرستان تویسرکان از توابع همدان است و اکنون در منطقه 14 تهران ساکن است. به بهانه آغاز هفته ی دفاع مقدس، با افتخار پای گفتگو با سمیه ی جنگ نشسته ایم. گفتگوی ما را در زیر می خوانید:

قبل از هر چیز، برگردیم به سال های انقلاب، پیش از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی، به عنوان یک زن، فعالیتی در راه انقلاب داشتید یا خیر؟

پیش از پیروزی انقلاب، در پخش اعلامیه های حضرت امام و تظاهرات آن دوره به فعالیت می پرداختم. اما به صورت فعالانه در جلساتی که در خانه ی افراد مختلف به صورت مخفیانه و به اسم شب شعر برگزار می شد، شرکت می کردم و برای پیروزی انقلاب تلاش می کردیم. در بیمارستان البرز وارد بحث های سیاسی با یکی از همکارانم شدم و از طریق او با گروه ها و جریان مبارزات آشنا شدم و به پخش اعلامیه های حضرت امام در خیابان های خلوت می پرداختم. روزی مثل روز جمعه ی سیاه تلخ ترین خاطرات من از آن روزهاست. جوی ها از خون مردمان پر شده بود. تا پیروز شدن انقلاب، من و پرسنل بیمارستان حتی بیشتر از ساعات کاری بیمارستان می ماندیم و به مجروحان کمک می کردیم. تا اینکه بیست و دوم بهمن انقلاب پیروز شد و همه از این پیروزی خوشحال شدیم، چرا که به خواسته مان رسیده بودیم.

 

برای خواندن ادامۀ مطلب، روی متن کلیک کنید.

  • المیرا شاهان