«نیمی از سنگها، صخرهها، کوهستانها را گذاشتهام
با درههایش، پیالههای شیر
به خاطر پسرم
نیم دگر کوهستان، وقف باران است.
دریایی آبی و آرام را
با فانوس روشن دریایی
میبخشم به همسرم.
شبهای دریا را
بی آرام، بی آبی
با دلشورۀ فانوس دریایی
به دوستان دور دوران سربازی
که حالا پیر شدهاند.
رودخانه که میگذرد زیر پل
مال تو
دختر پوست کشیدۀ من بر استخوان بلور
که آب
پیراهنت شود تمام تابستان
هر مزرعه و درخت
کشتزار و علف را
به کویر بدهید، ششدانگ
به دانههای شن، زیر آفتاب
از صدای سه تار من
سبز سبز پارههای موسیقی
که ریختهام در شیشههای گلاب و گذاشتهام روی رف
یک سهم به مثنوی مولانا
دو سهم به «نی» بدهید
و میبخشم به پرندگان
رنگها، کاشیها، گنبدها
به یوزپلنگانی که با من دویده اند
غار و قندیلهای آهک و تنهایی
و بوی باغچه را
به فصلهایی که میآیند
بعد از من ... ».1
پیش از آنکه سرطان او را از پا بیندازد و در آغوش خاک بیارامد، «چشمهای دکمهای من»، «استخری پر از کابوس»، «شب سهرابکشان»، «سهشنبۀ خیس» و «مرثیهای برای چمن» را نوشته بود. درست قبل از آنکه در سهشنبهای خیس چشمش را به روی دنیایی که او را تا همیشه به جان زمین میسپرد2 ببندد...
آبان 1320 بود که از پدر و مادری گیلانی در سیستان به دنیا آمد. پدرش را که افسری مبارز بود ژاندارمها به جرم حضور در قیام افسران خراسان کشتند. بیژن نجدی تحصیلات ابتداییاش را در رشت گذراند و پس از اخذ دیپلم وارد دانشسرای عالی تهران شد، ریاضی خواند و پس از فارغالتحصیلی تدریس را برگزید. بیست و نه ساله بود که با پروانه محسنیآزاد برای ادامۀ مسیر زندگی همپیمان شد و حاصل این پیوند یک دختر و یک پسر بود.
آغاز شاعرانگیاش اما به روزهای بیست و پنج سالگی باز میگردد؛ از همان روزها که قلمش را با شوق به عطر استعارهها و تشبیهات میآمیخت و ماحصل آن شعرها و داستانهایی بود که حتی در سادهترین توصیفها، به آرایه مزین بود. او با سبکی واقعگرایانه زندگی شخصیتهایی را که در دنیای واقعی با آنها آشنایی داشت، روایت میکرد؛ آدمهایی مثل طاهر، مرتضی و ملیحه که در بسیاری از داستانهایش روایتگر آنهاست. علاوه بر اینها نجدی با اشیای بیجان همذاتپنداری میکرد و قصهها میپرداخت. تا جایی که داستانهایی از زبان یک اسب و یک عروسک دارد.