سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
۲۴
آبان

بیژن نجدی

«نیمی از سنگ‌ها، صخره‌ها، کوهستان‌ها را گذاشته‌ام

با دره‌هایش، پیاله‌های شیر

به خاطر پسرم

نیم دگر کوهستان، وقف باران است.

دریایی آبی و آرام را

با فانوس روشن دریایی

می‌بخشم به همسرم.

شب‌های دریا را

بی آرام، بی آبی

با دلشورۀ فانوس دریایی

به دوستان دور دوران سربازی

که حالا پیر شده‌اند.

رودخانه که می‌گذرد زیر پل

مال تو

دختر پوست کشیدۀ من بر استخوان بلور

که آب

پیراهنت شود تمام تابستان

هر مزرعه و درخت

کشتزار و علف را

به کویر بدهید، ششدانگ

به دانه‌های شن، زیر آفتاب

از صدای سه تار من

سبز سبز پاره‌های موسیقی

که ریخته‌ام در شیشه‌های گلاب و گذاشته‌ام روی رف

یک سهم به مثنوی مولانا

دو سهم به «نی» بدهید

و می‌بخشم به پرندگان

رنگ‌ها، کاشی‌ها، گنبدها

به یوزپلنگانی که با من دویده اند

غار و قندیل‌های آهک و تنهایی

و بوی باغچه را

به فصل‌هایی که می‌آیند

بعد از من ... ».1

 

پیش از آن‌که سرطان او را از پا بیندازد و در آغوش خاک بیارامد، «چشم‌های دکمه‌ای من»، «استخری پر از کابوس»، «شب سهراب‌کشان»، «سه‌شنبۀ خیس» و «مرثیه‌ای برای چمن» را نوشته بود. درست قبل از آن‌که در سه‌شنبه‌ای خیس چشمش را به روی دنیایی که او را تا همیشه به جان زمین می‌سپرد2 ببندد...

آبان 1320 بود که از پدر و مادری گیلانی در سیستان به دنیا آمد. پدرش را که افسری مبارز بود ژاندارم‌ها به جرم حضور در قیام افسران خراسان کشتند. بیژن نجدی تحصیلات ابتدایی‌اش را در رشت گذراند و پس از اخذ دیپلم وارد دانش‌سرای عالی تهران شد، ریاضی خواند و پس از فارغ‌التحصیلی تدریس را برگزید. بیست و نه ساله بود که با پروانه محسنی‌آزاد برای ادامۀ مسیر زندگی هم‌پیمان شد و حاصل این پیوند یک دختر و یک پسر بود.

آغاز شاعرانگی‌اش اما به روزهای بیست و پنج سالگی باز می‌گردد؛ از همان روزها که قلمش را با شوق به عطر استعاره‌ها و تشبیهات می‌آمیخت و ماحصل آن شعرها و داستان‌هایی بود که حتی در ساده‌ترین توصیف‌ها، به آرایه مزین بود. او با سبکی واقع‌گرایانه زندگی شخصیت‌هایی را که در دنیای واقعی با آن‌ها آشنایی داشت، روایت می‌کرد؛ آدم‌هایی مثل طاهر، مرتضی و ملیحه که در بسیاری از داستان‌هایش روایت‌گر آن‌هاست. علاوه بر این‌ها  نجدی با اشیای بی‌جان همذات‌پنداری می‌کرد و قصه‌ها می‌پرداخت. تا جایی که داستان‌هایی از زبان یک اسب و یک عروسک دارد.

  • المیرا شاهان
۰۱
مهر

هنوز یه ساعتی مونده بود راه بیفتیم، به فاطمه گفتم از خیلیا خدافظی نکردم که یه وقت دلشون نخواد، شاید یه سری نتونن بیان. گفت اتفاقا می گن به همه بگید، بذارید دلشون بخواد، اگه یکی دلش واقعا هوای کربلا کنه، خود امام حسین(ع) راهش می ندازه.

منم دلم کربلا خواسته بود. از ماه رمضون سال پیش تقلا می کردم برم کربلا. دوستام که می رفتن دلم پر می کشید و انگار تموم مدتی که دوستام اونجا بودن، دل منم اونجا بود. بهمن که رفتیم مشهد، بی قراریم به اوج رسید و به امام رضا سپردم برات این سفرو امضا کنه. سه هفته پیش بود که یه دلتنگی عجیبی بهم دست داد. رفتم زیر آسمون دعا کردم. از ته دل خواستمش. یه ساعت بعد خبر کربلا رفتن دوستامو شنیدم، اسم دادم، همه وجودم گریه بود، نمی تونستم تنها برم، توی لیست ذخیره ها بودم ... فرداش گفتن تو هم دعوتی، می تونی همراهم بیاری. من بودم و شوق کربلا، من بودم و دلی که یه عمر می خواست بره نجف پیش جدش، سه روز بعد خواب دیدم رفتم امامزاده محمد. نمی دونستم کیه تا اینکه شب قبل از سفر دیدم امامزاده سید محمد هم توی برنامه سفر هست. رفتیم نجف، رفتیم کربلا، رفتیم سامرا، و آخرین جایی که قبل از کاظمین رفتیم امامزاده سید محمد بود.

یه روزه از بهشت برگشتم، اما روحم هنوز پشت ستون روبروی حرم حضرت علی(ع) جا مونده. پشت صف هایی که برای بوسیدن ضریح امام حسین(ع) می بستیم، پشت پرده ای که آخرین نگاهم به حرم حضرت ابوالفضل(ع) از اونجا بود، توی سرداب حرم امام حسن عسکری(ع) در سامرا، پشت ضریح امامزاده سید محمد و التماس های آخر وقتی. دلم جا مونده روبروی حرم جدم امام موسی کاظم(ع) و جوادالائمه(ع). کاش می شد تا ابد توی بهشت بود، کاش می شد هیچ وقت برنگشت...

  • المیرا شاهان
۱۸
شهریور

از آن بیرون، آن قدر همه چیز خوب و عالی است که بعضی هی زیر گوشم می‌خوانند خوش به حالت! راستی، خوش به حالم! کفر نعمت هم نمی‌کنم و در مجموع باید بگویم من به همین روزها و همین «خوش به حالت»های ساختگی هم راضی‌ام. اما کسی که در بطن ماجراست به سادگی لرز می‌افتد به جانش. من که پوستم حسابی کلفت شده! با این حال دست از خطر کردن بر نمی‌دارم و به این همه آتشِ زیر خاکستر راضی‌ام.

دلم می‌خواهد کمی وقت کنم! به کارهام نمی‌رسم، به برنامه‌هام، به خواست‌هام. اما عقب هم نمی‌نشینم. تازگی، مطالعۀ دینی را شروع کرده‌ام. هی از خودم می‌پرسم چرا تا امروز این همه رمان و شعر خوانده‌ام و حتی بین کتاب‌هام صحیفۀ سجادیه نداشتم! یا چقدر من اشتباه کردم که تا امروز نمی‌دانستم قصۀ قیام امام حسین و مصیبت‌های زینب چه بوده! یا چقدر روشن‌فکر بودن، بد تعریف شده این روزها! چقدر دهن‌بینی و از روی دست هم کتاب خواندن بد است! چقدر نشناختن دینِ به ارث رسیده بغرنج است! چقدر خوب است که این‌ها را امروزِ روز فهمیدم، نه فردا!

درگیر حواشی شدن را دوست ندارم، درگیر مغازه‌های بین راه شدن را. دلم می‌خواهد حواسم را جمع خود راه کنم. مثل این بازی‌های قدیمی که اسپیس می‌زدیم و از روی غذاهای فاسد و جانورها می‌پریدیم، از روی حواشی و سم و زهرمارها بپرم و دل بدهم به راه. به مسیر. همین چیزهاست که دلم را به زندگی خوش می‌کند این روزها! راستی که خوش به حالم ...

  • المیرا شاهان
۲۵
مرداد

بچه که بودم، توی ذهنم این دکل‌های برق شبیه لباس‌عروس‌هایی بود که توی مزون‌ها تن مانکنی کرده بودند و دکل‌ها من را یاد عروس‌ها می‌انداخت. یاد جشن‌های عروسی با آن لباس‌های سپید بخت که با دامن‌های پف‌دارِ فنری تن عروس‌ها بود و ما بچه‌ها مدام خودمان را می‌چسباندیم به پف دامن‌هاشان و ذوق‌مرگ می‌شدیم.

هنوز دکل‌ها من را یاد عروس‌ها می‌اندازد؛ یاد عروسی‌های آن روزها که همه دنبال آن بودند که «آدمِ خوبی» پیدا کنند، نه کلکسیونی از خانه‌های بزرگ در مناطق خوب شهر، ماشین‌های شاسی و شعورهای پشت مدرک‌های فوق لیسانس و دکترا پنهان‌شدهٔ صِرف! قدیم‌ها که آدم‌ها با جان و دل می‌رفتند که زندگی‌شان را از صفر شروع کنند و دل‌شان قرص بود که خدا روزی‌رسان است و روزیِ ازدواج هم دست خود خود خودش است.

قدیم‌ها که بعضی‌ها هوای شهر برشان نمی‌داشت و خودشان را گم نمی‌کردند و اصل و نسب‌شان را می‌شناختند و پیش از همهٔ این‌ها خدا را. قدیم‌ها که انسانیت و مردانگی و زور بازو و مسلمانی و زبان پاک شرف داشت به حقوق‌های میلیونی و هیکل ورزشکاری و بر و روی آن‌چنانی و هفت‌خط بودن...

  • المیرا شاهان
۱۸
مرداد

هرمان هسه

نهم اوت سالروز درگذشت نویسندۀ شهیر آلمانی، هرمان هسه است. او در 2 ژوئیۀ سال 1877 در شهر کالو (Calw) آلمان زاده شد و زندگی او در میان طبیعت، روح‌اش را به آن پیوند زد. تا جایی که هسه در کنار شاعر و نویسنده بودن، نقاش طبیعت هم شد.

آن‌چه در آثار هسه به چشم می‌آید تاثیرپذیری او از ادیان است؛ او در خانواده‌ای مذهبی متولد شد که پدرش مبلغ یکی از فرقه‌های پروتستان در هند و پدربزرگ مادری‌اش مدیر یکی از انتشارات مهم فرقۀ «تورع» در اروپا بود. هرچند این فضای مذهبی، روزی هسه را از کلیسا دل‌زده کرد و او را واداشت که خود به‌تنهایی به جستجوی حقیقت بپردازد.

هسه به دلیل حضور در خانواده‌ای که اهل مطالعه و کتاب‌خوانی بودند، علاقمند به کتاب بود و همین موضوع باعث شد که سال‌ها در کتاب‌فروشی‌ها شاگردی کند که ماحصل آن نوشتن نخستین مجموعه‌شعرش به نام «ترانه‌های رمانتیک» بود. بعد از آن اولین رمانش را تحت عنوان «پیتر کامنتسنید» منتشر کرد. او در دوران حکومت نازی‌ها مورد قهر رژیم هیتلر قرار گرفت و به این سبب خوانندگان به تحریم آثارش پرداختند. او توان روحی جنگ را نداشت، به همین خاطر از جمله نویسندگانی بود که با جنگ مخالفت کرد و حتی بخاطر آن دچار افسردگی شد.

منتقدان آثار هسه، اغلب وجه رمانتیک آثارش را می‌شناسند، اما آن‌چه بیش از این وجه در آثار هسه مشهود است، سیر و سلوک‌های شخصی او، روان‌شناسی یونگ، فلسفه و عرفان شرقی‌ست. او اشتیاق زیادی به فرهنگ و تمدن هند و چین داشت. هرچند هسه را بیشتر نویسنده می‌شناسند تا شاعر، اما نمی‌شود از او به‌عنوان یکی از شاعران رمانتیسم آلمانی یاد نکرد.

او در 79 سالگی نوبل ادبیات گرفت و در همان سن موفق به دریافت جایزۀ گوتۀ فرانکفورت شد. سرانجام شمع روشن عمرش در 85 سالگی در تسین سوییس به خاموشی رسید. در ایران آثار زیادی در حوزۀ شعر و داستان از این نویسنده به ترجمه رسیده که «سیذارتا»، «بازی مهرۀ شیشه‌ای»، «گرگ بیابان»، «دمیان»، «داستان دوست من»، «گرترود» و «بازگشت زرتشت» از آن جمله‌اند. در ادامه به بررسی سه اثر از آثار مشهور او یعنی «دِمیان»، «گرگ بیابان» و «سیذارتا» می‌پردازیم.

 

  • المیرا شاهان
۲۶
تیر

خدا تقدیر هرکس را یک جور نوشته؛ پیمانۀ عمر آدم اندازه‌اش مشخص است. فرقی نمی‌کند که آفریقا باشی یا آسیا، وسط طواف کعبه باشی یا بالای دار، شب تولدت باشد یا وسط سفری که به تایلند داشته ای، توی اتاق عمل برای یک جراحی ساده دراز کشیده باشی یا رفته باشی از حرم دفاع کنی... عمر آدم که سر برسد، کسی نگاه نمی‌کند که سفر یک هفته‌ای‌ات به استانبول یک هفته تاخیر داشته و تو حالا جایی می‌میری که وطنت نیست. آدم می‌تواند شب عروسی پسرش بمیرد یا وقت دیدن سریال معمای شاه. این همان چیزی‌ست که خدا توی سورۀ ال عمران و نساء و مائده آورده. چیزی که خیلی از ما هنوز نتوانسته‌ایم به درستی درکش کنیم.

کاش خدا کیفیت مرگمان را شهادت قرار بدهد؛ حالا هروقت که می‌خواهد باشد!

پ.ن: ادامه مطلب را بخوانید مسلمان ها.

  • المیرا شاهان
۲۱
تیر

چقدر می‌ارزیم ما آدم‌ها؟ ما را از روی چه است که قضاوت می‌کنند؟ چرا گاهی خدا را لابلای تصمیمات حیاتی و مهم‌مان گم می‌کنیم؟ چرا نمی‌بینیمش وقتی که باید بنشینیم و لااقل به اندازۀ ربعی از ساعت، دست بر زیر چانه، نگاهش کنیم؛ او را ببینیم توی لبخند آدم‌ها، توی مهربانی‌شان، توی حمایت‌هایشان، ببینیمش توی همین جملۀ به ظاهر معمولیِ «برو رفیق! من کنارت هستم...»!

خدا بین کلمات بعضی آدم‌ها سوسو می‌زند، بین بودنشان، نگاهِ از سر دوستی‌شان، و کنار خنده‌هایی که گاهی تلخند و بغض‌هایی که گاهی به ضرب زور هم از گلوی آدم پایین نمی‌روند...

  • المیرا شاهان
۰۵
تیر

من از بچگی دلم نمی‌خواست بزرگ شوم. با همان دنیای کودکانه‌ام خوش بودم. دیدن برخورد سخت‌گیرانۀ بزرگ‌ترها نسبت به برخی مسائل و موضوعاتی که به نظرِ طفلِ معصومی که من بودم چیزهای نه چندان مهمی بود، من را از بزرگ شدن می‌ترساند! روزهای نوجوانی دلم می‌خواست آن‌قدر نوجوانی‌ام به درازا بکشد که خودم از نوجوانی و دنیایی که شاید بزرگ‌ترها جدی‌اش نمی‌گرفتند خسته شوم. اما بی‌اینکه از آن روزها و شوق‌های تمام‌نشدنی فاصله بگیرم، جزو بزرگترها شدم. بزرگ شدم و دلم نخواست که مثل بقیه بشوم، مثل بقیه سخت و عجیب و نخواستنی. من با تمام قوا دست و پا می‌زدم که رنگ و بوی آدم‌ها را به خود نگیرم و بیش از آن‌که از روی دیگران مشق بنویسم، خودم باشم و درگیر آرزوهای کوچک و بزرگی که دارم، بمانم.

نمی‌خواهم بگویم زندگی با آدم بزرگ‌ها خمیر من را معصوم و پاک نگه داشت، که ناخواسته توی خیلی چیزها شبیه‌شان شدم، اما من در تمام زندگی، دلم خواست خودم باشم. لباسی را بپوشم که دوست دارم. دوستانی داشته‌باشم که می‌خواهم. جاهایی بروم که حالم را خوب می‌کند. هیچ دلم نمی‌خواست که برای آن‌که رسم است و دیگران چه می‌گویند و چنین است و چنان است کاری کنم.

گاهی فکر می‌کنم کاش توی زندگی آدم‌ها، این همه حرف بردن و آوردن و «مردم چه می‌گویند» و «بد است جلوی مردم» نبود. کاش روزی می‌رسید که خاله‌زنک بودن تمام می‌شد و خیلی از ما به جای آن‌که طبق خوشامد مردم انتخاب کنیم و تصمیم بگیریم، خودمان می ماندیم. کاش می‌شد برای خود بودن و سادگی و بدجنسی نداشتن سرزنش نمی‌شدیم. کاش دنیا از آن‌ها که نشسته‌اند زمین بخوری و قاه‌قاه به تو بخندند خالی می‌شد. چه دنیای بدی‌ست... کاش همیشه پانزده ساله می‌ماندم ...

*شهریار.

  • المیرا شاهان
۰۲
تیر

مریم کرباسی نجف‌آبادی

مریم کرباسی نجف‌آبادی از شاعران توانمند اصفهانی است که در خیابان هنر به جز کوچۀ شعر در کوچۀ خوشنویسی هم رفت و آمد دارد. اولین کتاب او در سال ۱۳۸۹ با نام «چهره‌ات را پیمبری باید» منتشر شد و توانست نامزد جایزۀ پروین اعتصامی شود. دومین کتاب این شاعر با نام «خبرهای خوب» بهار امسال منتشر شد.

گفتگوی ما با این بانوی شاعر اصفهانی را، در ادامه می‌خوانید:

*در دومین اردوی این دورۀ آفتاب‌گردان‌ها شما از میهمانان شهرستان ادب بودید، به نظرتان اردو چطور بود؟

فوق‌العاده بود. از یکسال پیش که افتخار  همکاری و همراهی با موسسه شهرستان ادب و آفتاب‌گردان‌ها را دارم، می‌بینم چه امکانات خوبی در اختیار دختران شاعر قرار می‌گیرد؛ امکاناتی که هیچ کدام از آنها را ما در زمان خودمان نداشتیم و حتی جلسۀ سادهای هم پیدا نمی‌شد که در آن شرکت کنیم، هرچند من خیلی هم اهل جلسۀ شعر رفتن نبودم-و بیشتر با مطالعۀ شعر شاعران خوب در خودم انگیزۀ شاعری را تقویت میکردم اما ارسال کتاب ، نقدهای تلفنی و مکتوب ... فرصت خوبی برای دختران جوان ماست. و از همه مهمتر همین اردوهاست، اینکه شاعران جوان از نزدیک بزرگان و اساتید شعر امروز را میبینند و از حضورشان بهرهمند میشوند، من به شخصه نقدهای تلفنی را خیلی دوست دارم؛ جدا از این‌که مشکلاتی هم دارد  مثل قطع و وصل شدن تلفن و... اما در این نقدهای تلفنی می‌بینم که جوان‌ها چقدر خوب کار می‌کنند، با وجودی‌که سن کمی دارند. گاهی خود من از این نقدهای تلفنی نکتههای جدید و تازهای می آموزم. در کل این نسل شعری مدیون شهرستان ادب هستند. حتی فعالیتی که در گروه مجازی دارند، صمیمیت و سادگی در گفتارشان و نصیحتها و حرف‌های برادرانه و پدرانۀ خوب استاد مؤدب واقعاً لذت‌بخش است. من فکر می‌کنم همۀ دختران شاعری که در این اردوها شرکت میکنند و بعدها شاعر موفقی می‌شوند، باید سپاسگزار شهرستان ادب، استاد مؤدب، آقای عرفان‌پور و همۀ کسانی باشند که هر کدام به هر نحوی در این مؤسسه زحمت می‌کشند.

  • المیرا شاهان
۱۸
خرداد

گاه، فاصلۀ خنداندن تا شکستنِ دلِ آدمی، تنها یک جمله است ... یک جملۀ خیلی کوچک.

  • المیرا شاهان