اولین دزدی دنیا چه روز و چه ساعتی اتفاق افتاد؟ دزدی نان بود یا یک دزدی عاشقانه؟ مثلا دختری قاپ پسری را دزدید یا پسری قاپ دختری را؟ بعدش چه اتفاقی افتاد؟ چه سرنوشتی نصیب آن دزدهای تاریخی شد؟ دستشان را بریدند؟ وسط میدان شهر سرشان را از گردنشان جدا کردند؟ تیربارانشان کردند؟ یا گذاشتند راست راست روی زمین بچرخند و بگردند و آب از آب تکان نخورَد؟ چه شد که آدمها دستشان دراز شد روی مال دیگران؟ چه شد که آدمها دزد بودن را به ندار بودن ترجیح دادند و بعد دزد قدرت و سیاست و مملکت و دین و اعتقاد و شعور و موقعیت و غیرۀ همدیگر شدند؟ فقر؟ بیکاری؟ اعتیاد؟ خانواده؟ دوستان ناباب؟ نابرابری اجتماعی؟ یا نداشتن عزت نفس و به اندازۀ کافی انسان بودن؟ چه میشود که آدمها عزت نفس ندارند؟ عزت نفس را خانواده به آدم میدهد یا جامعه؟ خودمان چی؟ خودمان چقدر به خودمان و عزت نفسمان فکر میکنیم؟ آیا اینکه به ما بگویند دزد قشنگ است؟ آیا اینکه از جهل و غفلت کسی سوءاستفاده کنیم تا نفع ببریم کاری انسانیست؟ آیا صاحب پولی بیبرکت و مفتی شدن لذتی هم دارد؟ پولی که بیاید توی یک جیب و از آن جیب بریزد بیرون، و جز گرسنگی و فلاکت و لقمۀ حرام در گلوی فرزندان چیزی نداشته باشد ارزشی دارد؟ زیر آب کسی را زدن و نشستن جای او و استفاده از حقوق کسی دیگر همانقدر دزدی محسوب میشود که جیب کسی را بزنند. که سهم کسی را بردارند. که ترس و ناامنی ایجاد کنند. ترس از دست دادن موقعیت، ترس ماندن در جامعه و زندگی با مردم، شک و شبهه نسبت به آدمها و انسان هراسی! کاش میشد اینها را دیروز به او میگفتم ...
***
محال است تجربهاش نکرده باشید. آن حس بیکسی که به آدم دست میدهد و کاری از آدم ساخته نیست جز اینکه مثل ابر بهار گریه کند و هرچه غریبهها به او بگویند بیخیال و بگذر و ولش کن، حالیاش نشود.
من دو بار توی زندگی حس بیکسی را تجربه کردم؛ یکبار توی واگن دوم قطارِ خط قرمز متروی تهران که مردها خودشان را بین خانمها جا کردند و تا توانستند خودشان را به خانمها مالیدند و سر که بالا آوردم یکی دوتاشان را جلوی خودم دیدم و داشتند با نگاهشان روح ما را میدزدیدند. یکی همین دیروز، وسط میدان بهمن، که از تاکسی پیاده شدم و وقتی به خودم آمدم که دیدم قاطی آن همه مرد، بیاراده دارم گریه میکنم و بیپناهترین آدم دنیا هستم. حس تنهاییِ غیر قابل انکاری به گلویم چمباتمه زد و بغض شد و دو رود پر جوش و خروش روی گونههایم ساخت. پشت خط، خواهرزادۀ فلان آیتالله بود که بعد از پنج روز بالاخره جواب تلفنم را داده بود و داشتم با او قرار گفتگو میگذاشتم. لابد شنید که وسط حرف زدن دارم میگویم: «آقا یکی اون موتوری رو بگیره، گوشیمو زد!» چه حس لعنتی و مسخرهای بود اینکه بایستی و نگاه کنی به موتور هوندای تک سرنشینی که دارد آهستهآهسته و نه پرشتاب میرود و اطرافت را که نگاه کنی تازه بفهمی دور و برت فقط مرد یا شاید نامردند که ایستادهاند و به "تو" نگاه میکنند نه آن "موتوری". و یکی دوتایشان میگویند شمارهاش را برنداشتی؟ و آدم توی شوکِ لعنتیِ مورد دزدی واقع شدن چه کاری جز بُهت از دستش بر میآید؟
چقدر مورد دزدی واقع شدن چیز بدیست. آدم فکر نمیکند به مالی که باخته! آدم از رو دستی که خورده، از حقِ پایمال شده و ناامنی است که حالش بد میشود. از شرفی که دزدها ندارند و از کارها و برنامههایی که به هم میخورند! قرار ساعت سه ام با یکی از مسئولین فرهنگسرای بهمن به هم خورد و بعد از آن، سفری که امروز داشتم و بعد شمارۀ آدمها و اطلاعاتی که به درد هیچکسی جز یک روزنامهنگارِ شاعر نمیخورد. من، چهل و پنج دقیقه حس بیکسیِ تمام نشدنیای داشتم با ایستادن وسط میدان بهمن و نگاه مردها. من، دزدیده شده بودم و از همهچیز میترسیدم؛ از امنیتی که توسط مردها اشغال شده بود، از رد شدنِ دوباره از خیابان و باز از ناامنی و ناامنی و ناامنی ... .
*محمد باباصفری.