سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
۰۹
خرداد

اولین دزدی دنیا چه روز و چه ساعتی اتفاق افتاد؟ دزدی نان بود یا یک دزدی عاشقانه؟ مثلا دختری قاپ پسری را دزدید یا پسری قاپ دختری را؟ بعدش چه اتفاقی افتاد؟ چه سرنوشتی نصیب آن دزدهای تاریخی شد؟ دستشان را بریدند؟ وسط میدان شهر سرشان را از گردنشان جدا کردند؟ تیربارانشان کردند؟ یا گذاشتند راست راست روی زمین بچرخند و بگردند و آب از آب تکان نخورَد؟ چه شد که آدم‌ها دستشان دراز شد روی مال دیگران؟ چه شد که آدم‌ها دزد بودن را به ندار بودن ترجیح دادند و بعد دزد قدرت و سیاست و مملکت و دین و اعتقاد و شعور و موقعیت و غیرۀ همدیگر شدند؟ فقر؟ بیکاری؟ اعتیاد؟ خانواده؟ دوستان ناباب؟ نابرابری اجتماعی؟ یا نداشتن عزت نفس و به اندازۀ کافی انسان بودن؟ چه می‌شود که آدم‌ها عزت نفس ندارند؟ عزت نفس را خانواده به آدم می‌دهد یا جامعه؟ خودمان چی؟ خودمان چقدر به خودمان و عزت نفسمان فکر می‌کنیم؟ آیا این‌که به ما بگویند دزد قشنگ است؟ آیا این‌که از جهل و غفلت کسی سوءاستفاده کنیم تا نفع ببریم کاری انسانی‌ست؟ آیا صاحب پولی بی‌برکت و مفتی شدن لذتی هم دارد؟ پولی که بیاید توی یک جیب و از آن جیب بریزد بیرون، و جز گرسنگی و فلاکت و لقمۀ حرام در گلوی فرزندان چیزی نداشته باشد ارزشی دارد؟ زیر آب کسی را زدن و نشستن جای او و استفاده از حقوق کسی دیگر همان‌قدر دزدی محسوب می‌شود که جیب کسی را بزنند. که سهم کسی را بردارند. که ترس و ناامنی ایجاد کنند. ترس از دست دادن موقعیت، ترس ماندن در جامعه و زندگی با مردم، شک و شبهه نسبت  به آدم‌ها و انسان هراسی! کاش می‌شد این‌‌ها را دیروز به او می‌گفتم ...

***

محال است تجربه‌اش نکرده باشید. آن حس بی‌کسی که به آدم دست می‌دهد و کاری از آدم ساخته نیست جز این‌که مثل ابر بهار گریه کند و هرچه غریبه‌ها به او بگویند بی‌خیال و بگذر و ولش کن، حالی‌اش نشود.

من دو بار توی زندگی حس بی‌کسی را تجربه کردم؛ یک‌بار توی واگن دوم قطارِ خط قرمز متروی تهران که مردها خودشان را بین خانم‌ها جا کردند و تا توانستند خودشان را به خانم‌ها مالیدند و سر که بالا آوردم یکی دوتاشان را جلوی خودم دیدم و داشتند با نگاهشان روح ما را می‌دزدیدند. یکی همین دیروز، وسط میدان بهمن، که از تاکسی پیاده شدم و وقتی به خودم آمدم که دیدم قاطی آن همه مرد، بی‌اراده دارم گریه می‌کنم و بی‌پناه‌ترین آدم دنیا هستم. حس تنهاییِ غیر قابل انکاری به گلویم چمباتمه زد و بغض شد و دو رود پر جوش و خروش روی گونه‌هایم ساخت. پشت خط، خواهرزادۀ فلان آیت‌الله بود که بعد از پنج روز بالاخره جواب تلفنم را داده بود و داشتم با او قرار گفتگو می‌گذاشتم. لابد شنید که وسط حرف زدن دارم می‌گویم: «آقا یکی اون موتوری رو بگیره، گوشیمو زد!»  چه حس لعنتی و مسخره‌ای بود این‌که بایستی و نگاه کنی به موتور هوندای تک سرنشینی که دارد آهسته‌آهسته و نه پرشتاب می‌رود و اطرافت را که نگاه کنی تازه بفهمی دور و برت فقط مرد یا شاید نامردند که ایستاده‌اند و به "تو" نگاه می‌کنند نه آن "موتوری". و یکی دوتایشان می‌گویند شماره‌اش را برنداشتی؟ و آدم توی شوکِ لعنتیِ مورد دزدی واقع شدن چه کاری جز بُهت از دستش بر می‌آید؟

چقدر مورد دزدی واقع شدن چیز بدی‌ست. آدم فکر نمی‌کند به مالی که باخته! آدم از رو دستی که خورده، از حقِ پایمال شده و ناامنی است که حالش بد می‌شود. از شرفی که دزدها ندارند و از کارها و برنامه‌هایی که به هم می‌خورند! قرار ساعت سه ام با یکی از مسئولین فرهنگسرای بهمن به هم خورد و بعد از آن، سفری که امروز داشتم و بعد شمارۀ آدم‌ها و اطلاعاتی که به درد هیچ‌کسی جز یک روزنامه‌نگارِ شاعر نمی‌خورد. من، چهل و پنج دقیقه حس بی‌کسیِ تمام نشدنی‌ای داشتم با ایستادن وسط میدان بهمن و نگاه مردها. من، دزدیده شده بودم و از همه‌چیز می‌ترسیدم؛ از امنیتی که توسط مردها اشغال شده بود، از رد شدنِ دوباره از خیابان و باز از ناامنی و ناامنی و ناامنی ... .

*محمد باباصفری.

  • المیرا شاهان
۰۱
خرداد

احسان شاه حسینی

چیزی نمانده تا روزهای کنکور کارشناسی سر برسند و دانش آموزان برای گذراندن آزمون سراسری، راهی محل های آزمون شوند. حالا در این مدت محدود، دیگر وقت آن است که هر کسی نگاهی به کوله بارش کند و ببیند چه کارها کرده و برای یکی از سرنوشت سازترین مراحل زندگی اش، آماده شود.

به همین مناسبت گفتگویی با آقای احسان شاه حسینی، دبیر فیزیک و مشاور دبیرستان، تدارک دیده ایم با طرح این پرسش که «چگونه کنکور بهتری بدهیم؟».

* در مدت زمان باقیمانده تا کنکور، چه کارهایی باید از سوی دانش آموز صورت بگیرد تا آزمون خوبی را پشت سر بگذارد؟

همه چیز بستگی به خود دانش آموز دارد. آنچه که بیشتر از سواد، بر کنکور سراسری تاثیر می گذارد، مرور و روحیه است. روحیه در حقیقت همان چیزی ست که از دید ما دبیران EQ نامیده می شود. دانش آموزان باید سر حال، خوشحال، با انگیزه و امید باشند. استرس، عصبی بودن و مواردی از این دست باعث می شود که حتی اگر خیلی تا زمان کنکور مطالعه داشته اند، نتیجه ی مطلوب را کسب نکنند. آن هایی که وضعیت خوبی دارند و دانش آموزی قوی هستند، بهتر است در زمان باقیمانده تا کنکوراندوخته و آموخته هایشان را مرور کنند. اما ضعیف ترها باید موضوعی مطالعه کنند. یعنی بروند سراغ مباحثی که تعداد تست بیشتری از آن ها در کنکور هست، اما تلاش کمتری برای یادگیری، مرور و تمرین می خواهد. اگر به این شیوه عمل کنند احتمال موفقیتشان بیشتر است. اما اگر بخواهند همه مطالب را جمع بندی کنند، احتمالا نمی رسند و اضطرابشان بیشتر می شود.

* اگر دانش آموزی بخواهد از صفر شروع کند چطور؟ برای شروع دوباره خیلی دیر شده است؟

این مسئله وابسته به خود فرد است. سال گذشته دو نفر از همشهری جوانی ها در کنکور سراسری شرکت کردند و پاسخنامه را سفید تحویل دادند. یکی از آن ها از بین حدود 440هزار شرکت کننده رشته تجربی، رتبه 40 هزار به دست آورد و دیگری از بین حدود 200 هزار نفر شرکت کننده آزمون ریاضی، 38 هزار شد. این نتیجه به این معناست که حتی اگر صفر در صد از تمام درس ها هم بزنید، باز هم برای انتخاب رشته مجاز می شوید. متاسفانه بسیاری از شرکت کنندگان کنکور، با وجودی که مطالعه نسبتاً خوبی در این زمینه داشته اند، اما با پاسخ های اشتباه، نمره منفی می گیرند و ضرر می کنند. حالا در این زمان محدود هم می توان نتیجه گرفت، اما این باز بستگی دارد که دانش آموز چه طور مطالعه کند و روی چه مباحثی سرمایه گذاری کند.

  • المیرا شاهان
۱۳
ارديبهشت

کاش می‌شد «آدمی» یک روز چمدانی از داشته‌هایش می‌بست، از تمام آدم‌ها کوچ می‌کرد و تنهای تنها به کلبۀ چوبی کوچکی در دل جنگلی سبز پناه می‌برد ... دور از تمام باید و نبایدها، دور از تمام حرف و حدیث‌ها، دور از بداندیشی و نفرت‌پراکنی‌های هرروزه، دور از «مردم ... ».

  • المیرا شاهان
۰۷
ارديبهشت

 

محمود اکرامی‌فر

در بیست و چهارمین مراسم «شبِ شاعر» که همزمان با روز معلم از سوی موسسۀ فرهنگی رسانه‌ای اوج برای تجلیل از دکتر محمود اکرامی‌فر برگزار شد، فرصتی دست داد که با شاعر «یا علی گفتیم و عشق آغاز شد» گفتگوی جامعی داشته باشیم که بخشی از آن در روزنامه جوان منتشر شد.

دکتر محمود اکرامی‌فر، دانش‌آموختۀ ادبیات و جامعه‌شناسی از دانشگاه تهران، دانشگاه فردوسی مشهد و دانشگاه آزاد تهران است و مدرک دکترای خود را در رشتۀ مردم‌شناسی با گرایش فولکلور از دانشگاه تاجیکستان دریافت کرده. «مخلوقات فوق‌الطبیعه در فولکلور خراسان» عنوانِ پایان‌نامۀ او بود که تحت نامِ «از ما بهتران» به عنوان پژوهش برتر بین‌المللی از سوی وزارت ارشاد انتخاب و کتاب سال دانشجویی ایران شد.

 

در ادامه گفتگوی ما با خالق مجموعه آثارِ «دریا تشنه است»، «ما با سلیقۀ مردم پیر می‌شویم»، «همیشه کسی هست که دلش مال تو باشد»، «این کتاب اسم ندارد» و ... را می‌خوانید:

 

* آقای دکتر لطفاً خودتان را کامل معرفی کنید؛ با ذکر تاریخ و محل تولد.

محمودرضا اکرامی‌فر، متولد 9 آبان 1338 در روستای جوشقان اسفراین و از کردهای خراسان.

 

* کودکی و نوجوانی شما چطور و در چه فضایی گذشت؟

«من بچه دهاتم و از روی سادگی/ گاهی که می‌خورم قسمی سرخ می‌شوم»، من اصالتاً بچۀ روستا هستم و کشاورز زاده‌ام: «پدرم بوی خاک و گندم داشت/ دست در دست‌های مردم داشت» و روزهای کودکی‌ام مثل خیلی‌ها در راه مدرسه، لی‌لی بازی، تخته بازی، سنگ بازی، یه‌قل‌دوقل بازی و تیله‌بازی گذشت. درس می‌خواندم و دنبال گله می‌رفتم و کارهای کشاورزی می‌کردم.  من آخرین نسل از دورۀ 6 کلاس ابتدایی و 6 کلاس دبیرستان بودم. بعد از کلاس دهم، رفتم دانش‌سرای مقدماتی و آن‌جا هم آخرین دورۀ دانش‌سرا بودم. بعد از فارغ‌التحصیلی هم به سپاه دانش رفتم و آن‌جا هم در آخرین دورۀ سپاه دانش حضور داشتم.

 

 

  • المیرا شاهان
۲۰
فروردين

 

سری دوم آیین روشنان هم منتشر شد! در این برنامه نیز مانند سری گذشته به معرفی ده بانوی شاعر پرداختیم.

این پادکست ها در ادامۀ مطلب قابل شنیدن هستند.

 

برای عضویت در کانال شنیدنی رادیو شعر و داستان در تلگرام، اینجا کلیک کنید.

 

  • المیرا شاهان
۱۱
فروردين

مطلب طولانی ست...

این روزها وقتی بعضی‌ها را می‌بینم که برای زندگی‌شان چارچوب و حدی معین کرده‌اند تعجب می‌کنم. کسانی‌که لا قید و بی‌توجه نیستند و برای خودشان چارچوب مشخصی دارند. این چارچوب داشتن و رعایت حدود، ربطی به دین و مسلک و رب‌النوعی که می‌پرستیم ندارد. این همان چارچوبی‌ست که رشتۀ حیا را پاره نمی‌کند و جایش را دریدگی و تجاوز به حریم دیگران نمی‌گیرد.

خیلی‌وقت است که می‌خواهم این چیزها را بنویسم؛ حالا هم که این‌ها را می‌گویم نه خانم‌جلسه‌ای هستم نه نیتم امر به معروف و این چیزهاست. درست است که یکی از بزرگ‌ترین آرزوهای زندگی‌ام این است که کسی را به دین حضرت محمد دعوت کنم؛ اما لااقل حالا که خودم خیلی آدمِ خوبی نشده‌ام این کار نتیجۀ عکس خواهد داد. به هر حال، کاری به این چیزها ندارم ... دلم خواست پستی بنویسم دربارۀ روابط آدم‌ها؛ دربارۀ روابط دختر با دختر و دختر با پسر. به عنوان یک دهه هفتادی...

  • المیرا شاهان
۱۶
اسفند

خیلی دلم برای نوشتن تنگ شده؛ این روزها انقدر پر از دغدغه‌های ناگزیرم که نمی‌دانم باید کجای این همه شلوغیِ تلخ یا شیرین بنشینم و قدری از آن‌چه من را به تمامی در خود غرق کرده مشق بنویسم. آدمی که اسیر قلم است و چیزی جز نوشتن آرامَش نمی‌کند، انگار گم‌شده‌ای دارد. انگار اگر منضبط‌‌ترین و منظم‌ترین کارمند دنیا هم بشود، یک جای کارش می‌لنگد. «منِ» این روزها قرار ندارد. پرم از شعرها و قصه‌های ننوشته‌ای که می‌دانم با همه یأس و دلخوشی‌هایش یک روز برای ننوشتنشان خودم را بازخواست خواهم کرد. همین منی که پیش پای بقیه بلند بلند قهقهه می‌زند اما زیر آسمانِ شبی که تمامی ندارد، نمی‌تواند جلوی هق‌هق‌اش را بگیرد و اشک‌هایش را پشت دست‌های گشوده و توی بغل دوستی که تا پیش از این او را نمی‌شناخت پنهان کند. نمی‌دانم درست این چیزی که این روزها توی سینه دارم و دلم نمی‌خواهد درباره‌اش با «هیچ‌کسی» حرف بزنم، قابل تکریم است یا بی‌توجهی؛ اما دوستش دارم... این بغض در گلو را، این وضع بلاتکلیف را، این ساکتِ آرامِ صبور را که حتی از نزدیکترین‌های زندگی‌ام هم پنهانش کرده‌ام. رازی که برای خودم است و در عین حال که نمی‌دانم درست باید چه‌کارش کنم، به آن عشق می‌ورزم... عمیق و راستکی...

دلم می‌خواهد بلند بلند حرف بزنم و بلند بلند بنویسم. از منِ این روزها که گهگاه بر می‌گردد به عقب و بعد سرش را می‌گیرد رو به آسمان و می‌گوید خدایا شکرت! منِ این روزها که توی سجده و رکوع و قنوتش می‌داند تسلیمِ دست بستۀ خداست. منی که این روزها دنیا را جور دیگری می‌بیند و دلش نمی‌خواهد هیچ‌یک از آدم‌ها از او بپرسند حالت چطور است؟ دلش نمی‌خواهد کسی مراقبش باشد یا بخواهد او را از این وضعیتِ سفیدِ شاید متمایل به طلایی رنگ، خارج کند. از این کورسوی امیدی که توی دلش دارد، این نگاهِ خواستنی به زندگی، به مفهوم آن و به هرآن‌چه که متعلق به اوست. دلم می‌خواهد مدام، آهنگِ «تا آخرین لحظۀ» یانی را گوش کنم و خیال پرواز برم دارد و پر بگیرم تا دورها ... آن‌جا که نگاهِ آدم‌ها پی چیزهای معمولی و مردنی نیست. آن‌جا که بی‌وقفه ادامه دارد و ادامه دارد و ادامه دارد و ادامه دارد و ادامه دارد و ادامه ...

منِ این روزها هنوز مثل ده سالگی‌اش خواب می‌بیند... خواب‌های خوبی که می‌تواند تا همیشه حال خوشِ رویای صادقه‌اش را با او نگه دارد. منِ گیج و بلاتکلیفِ این روزها، عمیقا دلش می‌خواهد آدم‌ها رهایش بگذارند. به او چیزی را دیکته نکنند. دلش می‌خواهد اختیار گریستن و خندیدن داشته باشد، و حتی اختیار آن‌که برود... تا ابد، برای همیشه ...

  • المیرا شاهان
۰۹
اسفند

چقدر بد است که مردمان یک سرزمین این همه با مفهوم برابری و برادری بیگانه شده‌اند. همه می‌خواهند با تخریب همدیگر خودشان را بالا بکشند. از روزهای گَند انتخابات همیشه متنفر بوده‌ام. خداروشکر که گذشت ... تا همدلی و دوستی بین این همه آدم که گریبان همدیگر را پاره می‌کنند برقرار نشود، نتیجۀ انتخابات و برد و باخت این جناح یا آن جناح، اصلاً مهم نیست ...

  • المیرا شاهان
۰۲
اسفند

دلم خواست این پادکست را بگذارم اینجا. به مناسبت روز درگذشت فروغ فرخزاد ساختمش. از قضا خیلی هم دوستش دارم :)

فروغ فرخزاد

دریافت (کسی که مثل هیچکس نیست)
حجم: 8.03 مگابایت

  • المیرا شاهان
۱۳
بهمن

ما قاضیان قَدَری هستیم؛ قبول دارید؟ خیلی وقت پیش این‌جا هم درباره‌اش نوشته بودم. چندوقت است می‌خواهم به همین مناسبت چیزهایی بنویسم که تازه امروز فرصتش دست داده. چیزی که بر می‌گردد به یکی از برنامه‌های «دید در شب»ِ رضا رشیدپور، که مجری برنامه، رودرروی یک بازیگر حاشیه‌دار نشسته و او را به بی‌رحمانه‌ترین صورت ممکن سؤال‌پیچ می‌کند؛ مهمان او کسی نیست جز «الهام چرخنده».

ماجرای الهام چرخنده که از یک تبریکِ سال نو به رهبری شروع شد، به حد کافی حاشیه‌ساز شد تا این‌که چادری شدن این آدم به حواشی او اضافه کرد و حالا جامعه به دو طیف هواداران و مخالفان او تبدیل شده‌است. من نه موافق رفتار او هستم، نه مخالف او. اما از این جریان زوم کردن روی شخصیت‌ها، قضاوت‌ها و وزن کردن آدم‌ها بر اساس درست و غلطی که خودمان تعریفش کرده‌ایم، چه آن شخصیت هنرمند باشد و چه سیاستمدار، بیزارم. رشیدپور الهام چرخنده را روبروی خودش نشانده و به او می‌گوید: «قاری قرآن بودن کجا و آواز خواندن کجا؟ این نشان از شخصیت پارادوکسیکال یا متناقض جنابعالی دارد!» رشیدپور چه کارۀ اوست که به این راحتی قضاوت می‌کند و حکم می‌دهد؟ این چه تریبونی‌ست که به او داده‌اند؟ یعنی هرکس صدای خوشی داشت نمی‌تواند هردوی این‌ها را داشته باشد؟ کسی نمی‌تواند هم ساز بزند، هم چادر سر کند، هم نماز بخواند و هم با صدای خوش، قرآن را قرائت کند؟

آدم‌ها حق دارند انتخاب کنند، حق دارند اشتباه کنند، حق دارند اهدافشان را خودشان تعیین کنند نه ذهن بیمار جامعه. چرا به آدم‌ها فرصت برگشتن نمی‌دهیم؟ چرا همیشۀ خدا آدم‌ها را با گذشته‌شان قضاوت می‌کنیم؟ قربان خدا که بنده‌هایش را همانجوری که هستند دوست دارد و آغوشش برای همه به یک اندازه باز است ...

چند هفته پیش توی وبلاگ پرسیده بودم: آیا گذشتۀ هر فرد مربوط به خودش است؟ هرکس نظری نوشت، اما تنها یک نظر بود که من را روزها و روزها به فکر واداشت. دوستی نوشت: تحلیل گذشته بدون نگاه به حال اشتباه‌ست... 

مشکل الهام چرخنده این بود که از همان ابتدای ورود به مسیر تازۀ زندگی‌اش همه‌چیز را علنی کرد. همه‌چیز را در بوق و کرنا کرد و حالا توی برنامۀ «دید در شب» در حالی که حسابی از درون شکسته است و اشک می‌ریزد می‌گوید اگر زمان به عقب بازمی‌گشت خلوتی پیدا می‌کرد تا خودش را بسازد، دور از تمام این مردمی که او را به استهزا گرفته‌اند.

 در همه‌چیزی احتمالاتی هست ... اگر الهام چرخنده بدون دروغ و دغل در مسیر درست افتاده باشد چه؟ چرا ما از عاقبتمان نمی‌ترسیم؟ چرا این همه حکم صادر می‌کنیم و می‌خواهیم رفتارش را توی صورتش بکوبیم؟ کاش به جای سرک کشیدن به تصمیماتِ همدیگر، کمی به خودمان سفر کنیم و پیش از همه قاضی زندگی خودمان باشیم.

ما هیچ‌وقت به جای هم زندگی نکرده ایم ...

  • المیرا شاهان