سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۴ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

۳۰
دی

صدای پرندگان و بانگ سگ هایی که از گله ها مراقبت می کنند، همیشگی ترین صدایی است که در صبح روستا به گوش می رسد و نظرها را به خود جلب می کند. هر از چند گاه نغمه ی چک چک باران های بی امان که با اشیا برخورد می کند و با آهنگی گوش نواز بر تن روستا می بارد نیز، آرامش خاصی با خود به ارمغان می آورد. آرامشی که در عین سادگی،  بر همدلی و صمیمیت مردم روستا می افزاید ... با هر طلوع، پسران و مردان روستایی به دنبال کسب روزی از خانه بیرون می زنند و روز دیگری را آغاز می کنند، چرا که می دانند در آینده نتیجه ی تلاش و زحماتشان را، به بهترین نحو خواهند دید. تا سال ها پیش شغل اکثر این پسران و مردان روستایی، دامداری و کشاورزی بود، اما با گرایش جوانان روستایی به شهر به بهانه ی پیشرفت و تحصیل، نوع اشتغال این افراد تغییر وسیعی کرده است. اگرچه به واقع هیچکدام این افراد هنوز زیبایی و شگفتی های روستای خود را فراموش نکرده اند و صدای وزش باد در لابه لای درختان تنومند را به خاطر دارند. آنان که کودکی خود را میان خانه های کاه گلی و زمین های خاکیِ آمیخته با نم آب که بوی تازگی می داد، گذرانده اند و شیطنت های کودکیشان را در هنگام بالا رفتن از درختان بلند و تنومند روستا به یاد دارند. آن جا که تمام روستا زیر پایشان پیدا بود و لذت چیدن میوه با دست هایشان را می چشیدند. یا با همسالان خود در کوچه پس کوچه های روستا می دویدند و زمین می خوردند و شروع به خندیدن می کردند، و این گونه زمین خوردنشان را به فراموشی می سپردند.

پسر و مرد روستایی که هنوز به فکر مهاجرت نیفتاده است، متناسب با محل زندگی و فصل، هر صبح خود را با کارهای متفاوتی آغاز می کند. یا مشغول کارهای کشت و زرع می شود، یا دامداری می کند و به طیور خود رسیدگی می کنند و یا به کارهای مربوط به باغداری می پردازد. در روستاهای مرکزی ایران که آب و هوایی گرم و خشک دارند، پیشه ی افراد به فراخور موقعیت جغرافیایی با روستاهای واقع در چهارسوی کشور متفاوت است. برای مثال از میان شغل مردمان روستاهای مرکزی ایران، علاوه بر تولید محدود محصولات کشاورزی در بخش های گلخانه ای، زراعی و باغی، می توان به ریسندگی و بافندگی، تولید کاشی و همچنین استخراج سنگ آهن و ذغال سنگ از معادن اشاره کرد. مردمان روستاهای ایران، در نقاط مختلف کشور، صنایع دستی متفاوتی تولید می کنند و همچنین دارای شیرینی ها، غذاها، خوراکی ها و زیورآلاتی خاص مناطق زندگی خود هستند.

بعضی از پسران روستایی به تحصیل تا پایان متوسطه اکتفا می کنند. اما آن دسته از پسران روستایی که برای ادامه ی تحصیل و رفتن به دانشگاه برای مدتی محدود از روستای خود به شهرهای اطراف مهاجرت می کنند را می توان به دو دسته تقسیم کرد. جوانانی که در جستجوی اصالت و حفظ فرهنگ روستای خود هستند و با هدف پیشرفت و آباد کردن روستای خود نزد خانواده شان باز می گردند، و دسته ی دوم کسانی که با دیدن امکانات داخل شهر، ماندن را به بازگشتن به شرایط روستا ترجیح می دهند و عطای زندگی روستایی را به لقایش می بخشند.

آن دسته از مردمانی که از روستاهای مرکزی ایران به شهرها مهاجرت می کنند، اگر کشاورز و دامدار نباشند، در بسیاری از مواقع سعی در گسترش حرفه ی خود در شهرها دارند. برای مثال می توان از صنایع دستی استان اصفهان نام برد، که اهالی آن منبت کاری و قلم زنی را از دل روستا به داخل بازارهای شهری کشانده اند و حتی به آموزش این هنرهای اصیل و فرهنگی به علاقمندان نیز می پردازند.

حقیقتاً دغدغه ی یک جوان روستایی علاوه بر تحصیل، داشتن شغلی مناسب و پردرآمد، و ازدواج، پیشرفت و رسیدن به موفقیت های زندگی شهری است. اگر از شمار جوانانی که بعد از ادامه ی تحصیل در دانشگاه های موجود در شهرها، به روستایشان باز می گردند فاکتور بگیریم، باقی میل شدیدی به حضور در ادارات و شرکت ها دارند و برای رسیدن به این هدف، از هیچ کوششی فروگذار نمی کنند. با توجه به تصور اشتباه برخی از افراد شهرنشین درباره ی روستاییان و دافعه ی آن ها به خاطر متفاوت بودن روستاییان در پوشش و فرهنگ، غالب روستاییان سعی دارند که تصورات اشتباه این افراد را از بین ببرند و به این لحاظ آبروی خود و هم روستایی های خود را حفظ کنند و برای این مهاجرت ممکن است تن به سختی های بسیاری بدهند و با مشکلات زیادی مواجه شوند.

بسیاری از این جوانان روستایی که خانواده هایشان تمایلی به زندگی شهری ندارند، فضای گرم و صمیمی خانواده ی خود را رها می کنند و در بعضی موارد بدون پشتوانه ی مالی به شهرها مهاجرت می کنند. اگرچه افراد تحصیل کرده می توانند شغل های پر در آمدی با میزان سختی کمتر در شهرها پیدا کنند، اما آن دسته از کسانی که از سطح تحصیلات نسبتاً پایینی برخوردارند، با ورود به شهرها سختی های جبران ناپذیری را متحمل می شوند و به شغل های پیش پا افتاده ای مثل کارگری قناعت می ورزند. بنابراین اگر این افراد به جای تحمل این سختی ها به روستاهای خود باز گردند و سعی در انتقال امکانات شهری به زندگی روستایی کنند، می توانند از مهاجرت های اشتباه هموطنان خود به شهر بکاهند، ضمن این که از لطمه های روحی و روانی آتیِ هم روستایی های خود در فضای شهری نیز جلوگیری کنند.

  • المیرا شاهان
۳۰
دی

چشم که بیندازی همه جا رنگین کمانی از سرسبزی و صمیمیت و شادی است. اینجا که همه ی خانه هایش بوی کاه گل و نان و برنج دودی می دهد و هر کجایش صدای عشق بازی قطره و چشمه، و صدای جیرجیرِ جیرجیرک های آوازه خوان طنین انداخته است. اینجا که طلوعش روی ساعت صدای خروس ها کوک می شود و هر صبح، توی لانه ی مرغ ها سوغات تازه ای تولد یافته است. این جا که زن هایش، چادر به کمر می بندند و دست هر مردی داسی است برای درو کردن گندم ها. اینجا روستاست، و روستا، نه به کوچکی طول و عرض جغرافیایی که به بزرگی دل هایی است که رنگ آب و آینه اند و در دل این منِ شهری، هوس چند هفته زندگی در دل یکی از همین روستاها را می اندازد که تویش هیچ و هیچ و هیچ ویلای نوسازی چال نکرده باشند و پر باشد از خانه هایی چوبی که هیزم روی هم انباشته اند و آسمانشان آبی ست.

شنیدن صدای خنده های کودکانه، از لابلای صدای بال زدن پرنده ها، زوزه ی سگ ها و شیهه ی اسب ها کار سختی نیست. دختر بچه های روستایی دست توی دست هم گذاشته اند و آلیسا آلیسا بازی می کنند. کمی که از این بازی خسته شدند، لی لی می کنند یا می روند و می نشینند پای بساط خاله بازی و برای همدیگر چای می ریزند، و توی بازی، مادر عروسک های دست سازشان می شوند. دختر بچه های روستایی، از همان کودکی مادرند. از همان کودکی مامان بازی می کنند و عشق ورزیدن و محبت دخترانه را از بازی هایشان یاد می گیرند. مهد کودک آن ها، قالیچه ی توی کوچه هاست. وقت نان پختن مادرهایشان، کنار تنور می نشینند و از خمیرهای کوچک، نان های کوچک می سازند و خوشحالی می کنند. توی دست هایشان، عطر ریحان و رازقی است و با همین دست ها، باغچه های کوچکشان را با سبزی و گوجه فرنگی نقاشی می کنند. باغچه، دفتر نقاشی دختران روستاست. دخترانی که دام ها را بلدند، و از همان کودکی یاد می گیرند که شیر بدوشند و از شیرها، کره، ماست، کشک و پنیر درست کنند. دخترانی که چارقد به سر، با دامن های بلند چین دار، همپای مادرانشان، توی کوه ها چرخ می زنند، سبزی های کوهی می چینند تا سر ظهر، برای پدر و برادرانشان شوربا بپزند. اینجا، روستاست، و روستا سرزمین هنرهای دخترانه است؛ مصداق «باریدن هزار هنر از هر انگشت». چوب ها و نی ها به دست دختران روستاست که دستبند و حصیر می شوند، نخ ها به دست دختران روستا روی قالی ها، گل های رنگارنگ می رویانند. دختر بچه های روستایی، هم مادرند، هم خواهر، هم دختر و هم یک دانش آموز روستایی، و توی خانه شان جای اسباب بازی های خارجی و تبلت و گوشی های اندرویدی، به هیچ وجه خالی نیست.

  • المیرا شاهان
۲۹
دی

در زندگی همه ی ما آدم ها وقت هایی هست که انگار حادثه ی یازده سپتامبر به صورت کاملاً اختصاصی برایمان رخ می دهد و پنداری موشک کوبیده اند در برجکمان و دست هایمان پی دست دوست یا سنگ صبوری می گردد تا در غم مان با ما شریک شود و موجبات تسلی خاطرمان را فراهم آورد. این چرخ زدن بخاطر پیدا کردن یک آدم برای درددل کردن، اشتباه محض است. لطفاً در این مواقع دست هایتان را توی جیبتان بگذارید و شروع کنید با خودتان قدم بزنید و فکر کنید به اتفاقاتی که می توانست از این بدتر باشد. گریه کنید، اما پیش خودتان. یا اگر رابطه تان با قلم و کاغذ خوب است، هر چیزی که ذهنتان را آزار می دهد بنویسید و بعد یا کاغذ را پاره کنید یا بسوزانیدش. این کار کمک می کند که زودتر بزرگ شوید و یاد بگیرید کلید حل مشکلاتتان دست آدم هایی مثل حسن روحانی نیست؛ بلکه توی جیبتان است.

حرف زدن با آدم ها، هر چقدر هم که یار مهربان و نزدیک شما باشند، نه تنها به شما کمکی نمی کند که می تواند در آینده برایتان دردسر ساز شود. دردسر نه به معنای فاش شدن حرف هایتان پیش آدم های دیگر، بلکه به معنای فاش شدن روح عریانی که دو دستی تقدیم نزدیکانتان کرده اید. اگر باور کنید اتفاقی که برایتان رخ داده، بدترین اتفاق زندگی تان نیست، صبورتر خواهید بود و منطقی تر با مسئله برخورد خواهید کرد. هیچ کس دوست ندارد نقطه ضعفی دست آدم ها داشته باشد. آدم وقتی حالش بد است، حالش بد است و عواطف و احساساتی را برملا می کند که بهتر است در پستو و گوشه کنارهای زندگی اش پنهان بماند. باور کنید به خاطر خودتان می گویم ...

  • المیرا شاهان
۲۸
دی

جای تعجب دارد، اما ... من امروز با یک «انسان» مواجه شدم! یک «انسان» ِخانم! توی صف بی آر تی؛ اول خط بود و ترافیک آدم ها. مثل تمام آدم هایی که منتظر اتوبوس می ایستند، منتظر ایستاده بود. ظاهری شبیه خیلی از آدم ها داشت. یکی دو تا اتوبوس بدون مسافر حرکت کردند تا کمکی باشند برای مسافران اواسط خط. هر چند ثانیه آدم هایی که تازه می رسیدند می رفتند جلو تا به عنوان مسافرِ ایستاده سوار شوند و به این ترتیب تقریباً یک صف مسافر تبدیل شد به دو صف مسافر. اتوبوس که رسید همه ی آدم هایی که از ما جلو زده بودند حمله ور شدند به داخل اتوبوس. حواسشان بود که ما زودتر آمده ایم، حواسشان بود که ما زمان بیشتری منتظر ایستاده ایم، حواسشان بود که حقشان نیست که سوار شوند؛ اما سوار شدند. به حساب زرنگی، یا عجله داشتن یا هر چیز دیگری! آن خانم «انسان» ِ جوان شروع کرد به سر و صدا کردن و اعتراض به همه ی آن هایی که بی نوبت سوار شده بودند. شروع کرد به حق خواهی و اخطار. هیچ کس گوشش بدهکار نبود. من اما، یک «انسان» دیده بودم که نمی خواست مثل همه ی آدم ها حقش را بخورند و به بی قانونی های سرزمین اش دامن بزند. یک انسان که لب به اعتراض گشوده بود بی آنکه خاموش بنشیند و پیش خودش بگوید: «بذار حالا سوار شن من با بعدی می رم». او برای وقت خودش احترام و ارزش قائل بود. برای شخصیت خودش. برای سرزمین خودش که زیادی آدم های مدعی در آن سرریز کرده اند. برای همین بود که برای نخستین بار جسارت این را پیدا کردم که من هم اعتراض کنم. این همه سکوت تا کی؟ این همه تحمل ظلم و جبر آدم ها برای چه؟ این همه بی قانونی را تحمل کنم بخاطر اینکه بگویند انسان با گذشت و مهربانی هستم؟ بخاطر اینکه بگذارم کمتر جر و بحث خیابانی داشته باشیم و مردم اعصابشان راحت باشد؟

ما لب به اعتراض باز کرده بودیم؛ اما به هیچ کدام ظالمانی که سوار اتوبوس شده بودند برنخورد و به غیرت و غرورشان خدشه ای وارد نشد. آن خانم نگاهم کرد و طوری که آن ها هم بشنوند گفت: «ببین! چوبش را می خورند. یک جایی که کارشان لنگ شد و پیش نرفت. یک جایی که گفتند بد شانسی آورده ایم. یک جایی که زندگیشان نابود شد، بالاخره می فهمند که هر اتفاقی از همین ناحقی های کوچک شروع می شود».

اتوبوس بعدی آمد. هردو سوار شدیم و نشستیم. به ایستگاه بعد که رسیدیم، تمام مسافران اتوبوس قبلی را دیدیم که دارند سوار اتوبوس ما می شوند. اتوبوس قبلی میانه ی راه خراب شده بود ...


پ.ن: سپاس از رادیو شنوتو برای تهیۀ این نسخۀ صوتی.

  • المیرا شاهان
۲۷
دی

به شوق پیامبر خوبی ها ...

اگر مذهبی هستیم، آدم مذهبی خوبی باشیم. اگر مذهبی هم نیستیم، آدم غیر مذهبی خوبی باشیم.

خواهرم همیشه ی خدا که می نشینیم و درباره ی خواست های آدم های جامعه و جوان ها صحبت می کنیم حتماً حتماً این جمله را در ابتدای مکالمه دو نفری مان می گوید که: نسل الآن را نمی توانم درک کنم! این اعتقادش را من نیز باور دارم؛ یعنی باور دارم که او توان درک نسل حاضر را ندارد و من هم همیشه ی خدا برایش می گویم تو ده سال از نسل من فاصله داری و این درک نکردن برای فاصله ی نسل هاست. او هم بلافاصله می پرسد: هم سن و سال های من هم شبیه هم سن و سال های تو شده اند. همکلاسی هایی که داشتم، دوستان قدیمی ام. و تمام وقت حواسش پی تغییرات فرهنگی و ظاهری و اخلاقی دوستان من و خودش است. حق دارد. این حق را همیشه به او داده ام. من گذشته ام را مثل کف دست از حفظم. فرهنگ ها و باورها و خانواده های دوستانم را. روابطشان را با خانواده شان، دوست پسرها و دوست دخترهایشان، سلیقه ها و طرز فکرشان و همه ی چیزهایی که سال های سال با آن بزرگ شده اند و آن را تمام و کمال پذیرفته اند. اما ...

  • المیرا شاهان
۲۶
دی

سه سال و هفت ماه و ده روز است که سراغش را نگرفته ام. اعتراف می کنم که تاریخ ها، ساعت ها و کلمات معجزه می کنند ...

خیلی تا به حال به روزی فکر کرده ام که کاملاً اتفاقی یک جایی مرده ام و اشیا و کاغذها و چیزها از من به جا مانده اند. گاهی فکر می کنم که این بقایایی که انقدر برایشان کوشیده ام رتبه ها، جایگاه ها، امتیازها و چیزهایی از این دست و به ضرب و زور به چنگشان آورده ام، یا نوشته ها و اشیایی که سال های سال یک جا و یک جوری پنهانشان کرده ام به عنوان یادگاری های زندگی ام و حتی پیامک های صمیمانه ای که با دوست هایم خیلی یواشکی رد و بدل کرده ایم از اتفاقاتی که رخ داده و یا خاطره شده یا درس عبرت، در آن روز به خصوص، که نه لعنتی است و نه تلخ و غم آلود، چه بر سرشان خواهد آمد! راستش همیشه دلم خواسته لااقل چیزهایی که نوشته ام دست آدم های خوب بیفتد، نه لزوما کسانی مثل دوستان حافظ و شاعران و نویسنده های تاریخ که بعد از مرگ رفیق شفیقشان آثارشان را منتشر کرده اند. برای من احترام نگه داشتن از این چیزها، حتی اگر خیلی هم اثر خاصی نباشند، مهم است. لااقل حالا که زنده هستم. اگرچه احتمالاً بعد از مرگ حتی گریه کردن آدم های نزدیک هم برای روحی که کنار جسمش نشسته و خیلی بیشتر از وقتی که چفت جسمش بود، مرگ و هستی و جهان پیرامون را می فهمد، کمی مسخره به نظر بیاید. احتمالا اینکه آدم ها چه بی دلیل برای رفتنم اشک می ریزند و آه و فغان سر می دهند می تواند روان شادم کند و بخنداندم! البته تمام این دل خواه ها و یادگاری ها را هم می توانم با خود به گور ببرم؛ توی یک زمین لرزه ی 6 ریشتری یا توی بلایی طبیعی و حتی مصنوعی مثل حمله ی موشک ها به سرزمین و کاشانه ی من. اما احتمال کمی نیست باقی ماندنش ...

چهار پنج سال پیش که تازه شبکه های اجتماعی مثل فیس بوک و گوگل پلاس و توییتر و غیره داشت توی ایران هم باب می شد، فیس بوک برای ثبت نام در صفحه ی اول نوشته بود: It's free and always will be ... این جمله یک جمله ی تکان دهنده بود! جمله ای که تازگی داشت. لااقل برای من که از دنیا، فانی بودنش را یاد گرفته بودم و همیشه تلاش می کردم از دلبستگی هایم کم کنم؛ جز دلبستگی به خانواده و نوشته هایم. عضویت در جایی که من را برای همیشه با خود داشت، در نظرم کمی غیر عادی جلوه کرد. به مرور آنقدر شبکه های اجتماعی روی هم تلنبار شدند و از پشت صفحه ی لپ تاپ رسیدند به گوشی توی دستم که این روزها دیگر حواسم به ماندگار شدنم در دنیایی ورای دنیای واقعی نیست. یادم رفته اگر یک روز بمیرم، یک حساب توی همه ی شبکه ها باز کرده ام که زنده است. که نوشته های اشتراکی ام را می تواند تا سال ها توی خودش نگه دارد بی آنکه آخ بگویند ...

سه سال و هفت ماه و ده روز بود که به اولین جایی که تویش ثبت نام کرده بودم سر نزده بودم. در حدود همین تاریخ، می گذرد از زمانی که آخرین نوشته را در آن وب سایت برای خوانندگانم گذاشتم. هنوز نظرهایی که رد و بدل کرده ایم، هنوز کامنت های متعلق به شش هفت سال پیش مبنی بر ساختن یک وبلاگ شخصی، هنوز شعرها و جمله هایی که به محض پیامک شدن برایم توی آن وب سایت می گذاشتم باقی ست. داشتم طبق معمول توی گوگل سرچ های غیرعادی می زدم برای پیدا کردن موضوعات تازه ی مطبوعاتی و آن وقت سایتی که اولین نقطه ی پیوند من با اینترنت بود، مرا کشاند به سه، چهار، پنج، شش و هفت سال پیش که صدای اتصال اینترنت دایال آپ در مخفی ترین نقطه ی خانه شنیده می شد؛ یعنی اتاق من ... . آدم ها و دوستان مجازی آن سال هایم حالا کجای این نقشه ی جغرافی اند؟ من از یک جایی به بعد ردشان را گم کردم. هستند اما انگار که نیستند. مثل تمام حساب هایی که با اینکه زنده اند، مطرود می شوند از بی توجهی آدم ها ...

  • المیرا شاهان
۱۹
دی

من به او «اعتماد» داشتم، به چین و چروک های ممتد روی صورتش، به دست هایی که می لرزیدند، به کیسه ی نسبتاً سنگینی که توی دستش داشت... ظهر جمعه درست دم خانه خواهرم ایستاد و از من پرسید: «تو خونه ی ما رو بلدی؟» مستأصل گفتم: «نه ... نشونی چیزی همراتون دارید؟» ناامید و در حالی که شروع به حرکت می کرد گفت: «نه ندارم ... خودم پیداش می کنم ... » و رفت ... من دلم فرو ریخت ... زنگ خانه خواهرم را زدم و گفتم: «یه پیرمرد دنبال آدرس خونش می گرده ... »، رفتم بالا و برادرم از کنارم رد شد تا برود پی پیرمرد ... خبری از پیرمرد نبود! پژواک صدایش توی سرم می چرخید و من با بغض و اندوه و چند قطره اشک داشتم برایش سوره ی نصر می خواندم و غصه این را می خوردم که ای کاش به دنبالش رفته بودم...

  • المیرا شاهان
۱۸
دی

بخشیدن، روحی بزرگ و مهربان می خواهد.

هدیه کردن چیزها به همدیگر، بی چشم داشت بودن نسبت به چیزها، کنار آمدن با روحیه های مخالف، سازش با هر جریان منفی و با نظری بلند گذشتن از چیزهایی که در باور ما نیست و خیلی چیزهای دیگر، نمودی از بخشیدن است. همیشه از خودم سؤال می کنم که تو چقدر توی زندگی ات آدم بخشنده ای بوده ای؟ چقدر بخشیده ای و فراموش کرده ای؟ چه اندازه پذیرفته ای که خداوندگار هر کسی را به اندازه ی تفاوت اثر انگشت های دست یک جور آفریده است؟ چقدر آدم ها را پذیرفته ای با تمام تفاوت هایشان؟ با تمام روحیاتی که گاهی اوقات برایت آسیب زا و تنش زا بوده اند؟ این کنار آمدن، سازگاری و گذشتی که در دل انسان هایی با روح بزرگ هست، چند درصدش را تو توی دلت داری؟ دست های تو، قدم های تو، چشم های تو و قلب توی سینه ات، چه اندازه آماده ی پذیرش آدم ها و همیاری با آن هاست؟

آن چیزی که روبروی آدم راست می ایستد در برابر این ویژگی های مثبت شاید درصد وافری از «خودخواهی»، «غرور» و «تعصب» است؛ چیزهایی که به انسان اجازه نمی دهد تا بپذیرد و به جنگ با آدم ها و عقیده ها نپردازد. کژ دارد و مریزد. در کنار آدم ها قدم بردارد و زیر پایی نگیرد تا زمین خوردن شان را به تماشا بنشیند. هر کاری که از دستش بر می آید برای دیگران انجام دهد. باور کند که گاهی رسالت او در نقطه ای و زمانی مشخص، برای دست گیری از آدم هاست. نردبان نسازد از آدم ها. نردبان برندارد از پیش پای آدم ها، و همه و همه ی این ها نیازمند روحی بزرگ و مهربان است. روحی بلند. روحی بخشنده ...

***

دوست دارم بیشتر به آدم ها هدیه بدهم؛ بیشتر برای آدم ها وقت بگذارم، بیشتر بخشندگی کنم و زبان و دلم بیشتر یکی شود. حواسم باشد به حق و سهم و امتیاز آدم ها. بی بهانه به دوستانم هدیه بدهم، نامه رسان خبرهای خوش باشم، شادتر بشوم، انرژی مثبت بیشتری پخش کنم، اخلاقم ... اخلاقم ... اخلاقم ... قدری خوب بشود. سازش و کنار آمدنم با مشکلات و آدم ها بیشتر بشود. دوست هایم را با چیزهای کوچک خوشحال کنم؛ کتاب خوب است، لباس و عطر و ادکلن خوب است، خرید اشیای فانتزی و هنرهای دستی آماده از مغازه های هنری خوب است، اما دل من بیشتر با چیزهایی خوش می شود که توی دست های دوستانم پرورش یافته اند؛ مثل یک شال دست باف، یک کیف دست دوز، یک ظرف شور، ترشی، ماست و خوراکی هایی که خود دوستانم درست کرده اند. چندتا قاصدک جمع شده توی یک شیشه، یک تابلوی کوچک نقاشی، یک دستبند دوستی که با دست های خودشان بافته شده، یک شعر سروده شده، یک نوشته ی ادبی، یک عکس دو نفره ی فراموش شده متعلق به سال ها پیش، یک ظرف کوچک شیرینی و کیکی که خودشان درست کرده اند و چیزهایی که کمی بیشتر از چیزهای حاضر و آماده ی مغازه ها عشق دارند. یعنی می شود خود من توی این جریان بیفتم و دست هایم را به کار بگیرم برای عزیزانم؟

دیروز یک گلدان گل هدیه گرفتم و از صمیم دل خوش حال شدم؛ حالا دیگر، من مسئول گلم هستم ...

  • المیرا شاهان
۱۵
دی

دارم فکر می کنم اگر خدا زد پس کله ام و یک روز آدم مهمی شدم، از آن آدم های مهم مهربانی بشوم که به خودشان غرّه نیستند و به آدم ها دل می دهند و بلد نیستند خودشان را برای کسی بگیرند! به عبارتی خدا جنبه ی موقعیت را هم بغل موقعیت به من بدهد! واقعاً گاهی اوقات که به بعضی ها زنگ می زنم تا باهاشان مصاحبه کنم، همه جوره با آدم راه می آیند تا کار راه بیفتد و زمین نماند؛ با وجود اینکه خیلی هاشان آخرِ سر شلوغی هستند و من یک پنجم آن ها هم دغدغه فکری و کاری ندارم. با خودم فکر می کنم آدم هایی از این دست، طبیعتاً دنیا و آخرت، هر دو را با هم خریده اند و سند یکی از آن خانه های ویلایی محله های خوش نشین بهشت از همین حالا به نام آن هاست...

  • المیرا شاهان
۱۵
دی

نمی دانم چرا و از کجا این احساس در وجودم ریشه دواند؛ اینکه آدم ها یا نحس اند یا سعد. اما این را یادم هست که آن قدیم ها که مخلوط بزرگترها و جامعه ی خوف آلود و گرگ آمیز امروزی نشده بودم، نسبت به انرژی ها واکنش داشتم. بعدتر با مفهوم متافیزیک بیشتر آشنا شدم و تا مدت ها این قاعده و دانش را پیگیری می کردم. این ها را گفتم به این خاطر که گاهی فکر می کنم بعضی از آدم ها با یک دریا عسل هم قابل خوردن نیستند و چیزی که در زندگی این روزهایم تبدیل به نوعی فوبیا شده احساس شبیه شدن به همین آدم هاست. چیزی که یک عمر مراقب بودم به آن آلوده نشوم تا چشم هایم همیشه همان چشم های امیدوار خوش بین و مهربان بماند.

به سرم زده که حرف هایم را برای خودم ضبط کنم و چند ساعت بعد در حکم یک مشاور یا دوست خیلی خیلی نزدیک به صداهای ضبط شده گوش کنم. آن وقت شبیه یک روانشناس بنشینم به تحلیل اوضاع و برای خودم برنامه تعریف کنم. جلسه ای سی و سه، چهل و دو، پنجاه، هفتاد و پنج، صدهزار، و دویست و پنجاه هزار تومن، پول چیست واقعا؟ این روانشناس ها توی چهل و پنج دقیقه چه چیزی را بلدند عرضه کنند که این همه پول می گیرند؟ روانشناس هم نشدیم! ;)

  • المیرا شاهان