آری! بعضی از خونها رنگینترند؛ آنقدر که قلب ملّتی با ریختنشان میریزد...
یکی از چیزهایی که همیشه تا پای جان برایش ایستادگی کردهام، وفای به عهد است. در مقابل چه دیدهام؟ بدعهدی. نمیدانم این ویژگی ناپسند اخلاقی از چه زمانی بین ما آدمها معمول شد، اما اتفاق تلخ و آزاردهندهایست؛ این که من به کسی بگویم که روی من برای فلان کار حساب کن و کار را برای خودم کنم و لطف انجامش را از دیگری سلب، و بعد هیچ به روی خودم نیاورم که مسوولیت کار مورد نظر را پذیرفتهام، به نوعی خیانت به اعتماد صاحب کار یا پروژه، و خیانت به دیگرانیست که میتوانستند به جای من آن کار را برعهده بگیرند. مثلاً سردبیری، موعد تحویل گزارش را – به دروغ – یک هفته زودتر اعلام میکند؛ چرا؟ چون نگرانِ بدقولی نویسنده است و احتمالاً پیش از این، از همین ناحیه، بدقولی و بدعهدی دیده است. این موضوع به پروژهها و فعالیتهای سایر مشاغل هم قابل تعمیم است. ما همدیگر را به خاطر کاهلی یا هر بهانۀ دیگری به آدمهای دیگر بیاعتماد میکنیم. حتی موجب میشویم دیگران به خاطر بدعهدی و خلف وعدۀ ما، نوعی بدبینی و بیاعتمادی نسبت به دیگران پیدا کنند. صد البته که من نیز به تمامی از این بیقاعدگی مستثنا نیستم؛ اما از آنجا که هیچ دردی، بیدرمان نیست، از وجود طبیب و حبیبِ خداوند میخواهم که خودش روح و قلب و اخلاق ما را ترمیم کند. باشد که آدمهای وفادارتری باشیم.
پ.ن: بپرهیز از خلف وعده که آن موجب نفرت خدا و مردم از تو مىشود. (نهج البلاغه - نامه ۵۳)
روزهاست به این فکر میکنم که نمیشود بهدرستی دریافت که حق با چه کسیست؛ نهتنها دربارۀ مسائل سیاسی و اجتماعی، که حتی در وجوه دیگر زندگی مثل دوستیها و روابط خانوادگی هم گاهی نمیشود تشخیص درستی داد. رشتۀ میان حق و ناحق به قدری باریک و ظریف است که اگر ریز و دقیق هم بشویم، ممکن است خطا کنیم و دست به قضاوت اشتباه بزنیم. چرا که پاری وقتها حق، –توامان- میتواند با دو جبهه، دو فرد، دو تفکر و دو انتخاب باشد. به راستی، «راستی» چیست؟ حق با کدامینِ ماست؟ چگونه میشود عدالت را از بیعدالتی تمیز داد؟
شاید برای کسانی مثل من که از تشخیصهای غلط و ناعادلانه میترسند، بهتر این باشد که دست به قضاوت آدمها و تفکراتشان نزنیم و تنها سعی کنیم خودمان را در شرایط و محیط پیرامون آنها تصور کنیم تا گاهی از جانب دیگران زندگی را ببینیم و لمس کنیم. اینگونه است که میتوان برای درک دیگران از زندگی هم، ارزش و اعتباری قائل شد. اینگونه است که یک ماجرا، یک تصمیم و یک تفکر، محق و البته قابل شنیدن است.
در سالهای اخیر با توجه به صحبتهای مقام معظم رهبری، صحبتهای بسیاری در خصوص اصلاح الگوی مصرف صورت گرفته است. اما برخلاف تصور عامۀ مردم، تنها جلوگیری از اسراف توسط خانوارها در مصرف مواد غذایی، پوشاک و ... مورد نظر نیست، بلکه در بخشهای مختلف صنایع کشور نیز، منابع و محصولات قابل توجهی دورریز میشوند که متاسفانه سازمان مشخصی برای کنترل و جلوگیری از این میزان هدررفت سرمایههای ملی وجود ندارد. بخشی از این دورریزها، دورریزهای فرآورده های گیاهی و دامیست که بر اثر بیدقتیها و بیتوجهیها، حجم وسیعی از این تولیدات داخلی از بین میروند.
به همین بهانه، گفتگویی با دکتر داریوش جهانپیما، مدیرکل دفتر بهداشت و مدیریت بیماریهای دامی سازمان دامپزشکی انجام دادیم که شرح آن را در ادامه میخوانید:
* چرا میزان دورریز مواد غذایی با منشأ گیاهی و دامی در کشور بالاست؟
آمار سرانۀ مصرف در کشور ما، مثلاً در مواد پروتئینی زیر متوسط جهانیست. ما همواره تلاش میکنیم متوسط مصرف گوشت، مرغ، تخم مرغ، شیر و ... را به متوسط مصرف جهانی برسانیم. اما یکی از عواملی که در میزان دورریز مواد غذایی مؤثر است این است که ما تا زمانی که با مشکل مواجه نشویم برای موضوعات اجتماعی، اقتصادی و ... برنامهریزی نداریم. اقتصاد دو بخش دارد: یکی تولید و دیگری بخش خدمات. در دنیا حدود 70 درصد شرکتها خدماتی هستند. بدیهی است که در تعداد و میزان تولیدکنندگان با توجه به محدودیت بسترهای تولید و اقتضاء تکنولوژی، محدودیت وجود دارد. اما بخش خدمات از بخش تولید، گستردهتر، اشتغالزاتر و مهمتر است. در دانشگاه این بخش را بازرگانی مینامند و تا سطح PHD تداوم تحصیل دارد که به همین بخش در بازار، دلال و در کشتارگاه، چوبدار میگویند. این بخش مهمی از اقتصاد هر کشوریست و هرگونه برنامهریزی برای حذف آن اشتباه است. چون تاکنون نتوانستهایم برای آن برنامۀ جامعی داشته باشیم، لذا بهترین راهبرد را حذف آن انتخاب کردهایم. از سوی دیگر الگوهای جدیدی برای ساماندهی بخش تولید و خدمات بکار گرفته میشوند که از آن جمله میتوان به مدیریت یکپارچه (Integration) اشاره کرد که طی آن بین حلقههای مختلف تولید تا مصرف، بنحوی ارتباط ایجاد میکنند که واسطهها تحت مدیریت قرار بگیرند و نقش خود را در یک قالب کلی و درست ایفاء نمایند. بنابراین به جای ساماندهی، هرگونه تلاش برای حذف این بخش تلاطمهای اقتصادی، تورمزایی و اشکال در اشتغال ایجاد خواهد کرد. وقتی مدیریت یکپارچه باشد، دورریز محصولات کمتر است و محصولات به جای آنکه دور ریخته شوند، به چرخۀ تولید باز میگردند. ما باید به سمت ایجاد مدیریت یکپارچه (Integration) برویم؛ چه در محصولات باغی، زراعی و با منشأ گیاهی و چه در محصولات دامی.
انقلاب 57 را سوای از رهبری امام خمینی، قیام «جوانها» بود که به پیروزی رساند! خیلِ دانشجویان دهۀ چهل و پنجاه بودند که گروهگروه برای پیروزی انقلاب، متحد شدند و به مجاهدین خلق، فداییان اسلام و ... پیوستند برای سرنگونی محمدرضا پهلوی. به اینکه دقیقا چه کسانی بودند و چه کردند و چرا کردند، کاری ندارم. فقط حواسم جمعِ «جوان»های انقلابیِ آن سالهاست که «عُرضه» داشتند و بهشان «اعتماد» شد! که تقریباً همانها کمی بعد از پیروزی انقلاب جذب کارهای دولتی شدند و خیلِ کثیرشان به جبههها رفتند و شهید شدند. جوانها بودند که پس از جنگ، استخدام سپاه پاسداران شدند و جوانها بودند که به مجلس رفتند و برای خودشان کسی شدند و بعضی نامرد از آب در آمدند و بعضی مرد! حالا اما «بعضی» از همان جوانهای دهۀ پنجاه و شصت، پیرمردانی هستند که «مرد» ماندهاند و برخی خودشان را به میز و صندلیهاشان گره زدهاند و بی که دلشان برای منِ جوانِ امروزی بسوزد، حرص میزنند که حقوقهای میلیونیشان را به میلیارد برسانند و بیشتر از قبل، لقمۀ حرام بریزند در گلوی دختر و پسرهای لاکچریشان که مدام پارتیها و سفرهای خارجۀ هرروزهشان برجاست!
امام خمینی، یکی از بزرگترین کارهایی که کرد، «اعتماد به جوانها» بود! او به جوانِ پر انرژی آن دوران، که ذوقِ مسوولیت داشت اعتماد کرد و شهید باقریها، همتها و موحد دانشها بودند که در بیست و اندی سالگی، فرماندۀ یک عملیات میشدند و به قرب الی الله میرسیدند و پیروز میدان بودند!
این همه سال «روز جوان» آمده و رفته و شغلهای خوب و نان و آبدار مملکت ما هنوز دست پیرمردانی مانده که حالا دیگر باید بازنشسته میشدند و کار را میسپردند به این همه جوانِ بیکار که دارند در فقر و نداری و بعضاً فساد دست و پا میزنند.
پیرمرد! نمیگویم نباش! باش، اما در کنار جوانِ امروز باش، نه به جای او. با تجربهات آیندۀ سرزمینت را نجات بده. نه با سرکوب ذوق و خلاقیت و توانمندیهای نسلهای بعد! تمام.
در سالهای تحصیلتان شده بود معلمی داشته باشید که رشتۀ تحصیلی یا تخصصش چیزی باشد، اما درسی که تدریس میکند چیز دیگر؟
ما در سالهای دبیرستان، دبیر ادبیاتی داشتیم که در دانشگاه ریاضی خوانده بود و جز یک کتاب که نکتهها را از قبل در آن نوشته بود، هیچ – و هیچ – دانشی از ادبیات نداشت! در سالهای راهنمایی هم معلمی داشتیم که تاریخ را خوب میدانست، اما به او گفته بودند «آزمایشگاه» درس بدهد! حتی دیده بودیم که معلم درس دینی، تخصصش چیز دیگری بود. گاهی اتفاق میافتاد که این معلمها با وجودی که سواد کاملی از درسی که میخواستند به ما یاد بدهند نداشتند، اما توانایی تدریسش را داشتند، یا لااقل خودشان را در حد و اندازۀ آنچه لازم بود از آن درس در آن مقطع سنی بدانیم بالا کشیده بودند! اما ... این خیلی نکتۀ ریز و باریکیست؛ این که ما، برای کاری حقوق بگیریم که مهارتش را نداریم! اینکه خیلی از معلمها، توانِ پاسخ به سوالات کنجکاوانۀ شاگردانشان را نداشته باشند و حتی او را به سوی پاسخِ سوالاتش هدایت نکنند، ذوق و پرسشگری بچهها را در نطفه خفه خواهد کرد.
امیدوارم معلمهای سرزمین من، حواسشان به کیفیت پولی که به حسابشان واریز میشود باشد. کم فروشی فقط این نیست که کاسبی سیب زمینی یا پیاز را به نسبت مبلغی که به او میدهیم کم بگذارد توی کیسه. در ارائۀ دانش و حتی پرورشِ بچههای مردم، حداکثرِ توانمان را خرج کنیم؛ لطفاً!
پ.ن: این را دیشب نوشتم. خیلی دلدل کردم برای انتشارش. تازگیها حس میکنم خیلی زیاد از حد نقد میکنم. باید این عینک را پرت کنم یک جای خیلی خیلی دور. لااقل برای چند هفته یا چند ماه!
به زودی برای مدتها یا شاید همیشه از اینستاگرام، این سرزمین رویاییِ ساختگی، خواهم رفت؛ از دنیایی که تنها بخشی از واقعیت یا شاید بخشی از نمای قابل ارائهای از زندگی آدمها را به دیگران تقدیم میکند. سرزمینی که فکر میکنم، خیلی چیزها در آن نمایشی دور از حقیقت است؛ که زندگیِ مشترک خیلی از آدمها، این همه آرمانی و لبریز از شادیهای اغراقآمیز نیست (که زنِ جوان صبح زود، پشت تلفن، از خیانت همسرش گلایه میکند و زار میگرید و شب، میخواهد به همۀ دنیا بگوید که خوشبختترین زن دنیاست). یک نوع تلقین خوشبختی و بستن چشم روی حقایقی که غیر قابل انکارند.
اما به راستی واقعیت زندگی ما چیست؟ حقیقت، همان لحظههاییست که گوشی همراهمان را کنار گذاشتهایم و داریم غذا درست میکنیم، یادداشت مینویسیم، با ارباب رجوع سر و کله میزنیم، میرویم خرید و تخفیف میگیریم. پای یک سریال اشک میریزیم، سوار تاکسی میشویم و راننده کرایه را زیاد میگیرد، توی صف بیآرتی یا مترو هستیم و وقت سوار شدن به هم رحم نمیکنیم، هنوز فکر میکنیم چطور میشود درس آمار را تقلب کرد، چطور میشود کلاس اندیشه را پیچاند، چطور میشود ازدواج کرد و خیلی چطورهای دیگر، واقعیاتی که تا وقتی گوشیها را برنداشتهایم، دکمۀ لایو را نفشردهایم، برای اشتراکگذاری قرار با دوستانمان وارد گالری تصاویر نشدهایم، بر همه پوشیده است.
چه دنیای رنگرنگ و چشمنوازیست این دنیای حواشی. چه دنیای بیهویت و نپخته و تئاترگونهایست. چه وقتها که دستخوش بطلان میشوند در این سرزمین رویایی. چه فالوئرهایی که پول میدهیم تا بخریمشان برای مشهور شدن. چه هنرمندانِ قابل ترحمی که دنبالت میکنند و همین که دنبالشان میکنی، آنفالوات میکنند! چه بستر کال و گسیست این سرزمین. کمی واقعی زندگی کنیم کاش. بیشتر خودمان باشیم. بیشتر خودمان را پرورش بدهیم تا رسالتی که وقت زاییده شدن روی دوشمان گذاشتند را از یاد نبریم. از خودمان دربارۀ علت آمدن سوال کنیم، به آرزوها و هدفهایمان فکر کنیم. بخواهیم شرایط اجتماعی و سیاسی و اقتصادی امروز را خودمان تعریف کنیم و بهبود بخشیم؛ نگذاریم چگونه زندگی کردن را به ما تکلیف کنند، همین.
لینک مرتبط: قاعدۀ اشتباه.
👈🏻کمی بعد نوشت: شاید خیلیها به علامت «پسندیدم» و «نپسندیدم» در زیر پستهایشان بیتوجه باشند، اما من توجه میکنم. حتی در وبلاگهای دیگران. و بعد لابلای کامنتها دنبال نظر مخالف میگردم. اینکه ما بیتوضیح با چیزی مخالفت میکنیم برای چیست؟ اگر نویسندۀ یک یادداشت اشتباه میکند، اشتباهش را به او بگوییم، با او وارد گفتگو شویم، نه اینکه سکوت کنیم و برویم. شاید بتوانیم کمکش کنیم که درست فکر کند. انقدر سخت و پیچیده است؟
اگر آدمهای سرزمینِ من، یک بند و تنها یک بند از قوانین زندگیشان را حذف میکردند و قانون تازهای به جای آن مینوشتند، حال و روزشان بهتر از امروز بود. آن یک قاعده، قاعدۀ «مردم چه میگویند؟» است. قاعدهای که سرسختانه و توجیه شده، جلوی خیلی از انتخابها و پیشرفتها و نجاتشان را گرفته و مصیبت عظما آنجاست که خیلِ کثیری از این جماعت، تا لحظۀ مرگ هم نمیفهمند که این قاعده چه روزگاری از ایشان سیاه کرده!
هرچند اکثر قریب به اتفاق ما جزو همین مردمی هستیم که بیوقفه دربارۀ همدیگر حرف میزنیم، اما از یک جایی باید انقلاب کرد! انقلابی درونی که به هرکس جرأت و جسارت این را میدهد که «خودش» باشد. «همانی» که بهواقع هست و نه البته موجودی آزاردهنده و آسیبرساننده به غیر. این جسارت، آدم را جستجوگر و دقیق میکند. هرکس به جای تقلید کورکورانه و جذب شدن به مطلوبی که جامعه به خوردش میدهد، راه خودش را پیدا میکند. غذای مورد علاقۀ خودش را میخورد، لباس مورد علاقۀ خودش را میپوشد، پارکِ مورد علاقۀ خودش را انتخاب میکند. به راه خودش میرود و به جای شبیه شدن به دیگران در پوشش و آرایش و نگرش، نگاه خودش را مییابد که آرامش روحیاش را در پی خواهد داشت.
هرمان هسه در داستانِ سیذارتا، وقتی با دوست خوب و همراهش گوویندا به ملاقات بودا میرود، بعد از مدتی میفهمد که آن همه مراقبه و گرسنگی کشیدن، او را به آرامش و حقیقتی که دنبالش بوده نرسانده. پس بودا و رفیقش را ترک میکند. سیذارتا معتقد است که بودا راه خودش را یافته و او هم باید راه خودش را پیدا کند. اگرچه این اشاره به رمانِ محبوب هسه را نیاوردم تا نتیجه بگیریم به تعداد آدمهای روی زمین راه برای رسیدن به حقیقت و خدا وجود دارد و این حرفها، نه ... بحث دربارۀ این موضوع در این یادداشت نمیگنجد و بسیار گستردهست. حرف و البته پرسش من این است که راه «ما» چیست؟ مقصود «ما» چیست؟ دنیای آرامی که به دنبالش هستیم چقدر از ما فاصله دارد؟ مردم و حرفهای همیشگیشان تا کجا حیاتبخش و راهگشایند؟
قطع به یقین تا وقتی که آن یک قاعده ما را بر مدار خود میچرخاند، راه به جایی نخواهیم برد. جز اینکه در لحظۀ مرگ، با کولهباری از یک زندگیِ «بیهویت» دنیا را وداع گفتهایم. همیشه اول سال به خودمان قول زیاد میدهیم که چنین میکنم و چنان. چیزی از آغاز سال تازه نگذشته. بیایید امسال «خودمان» باشیم. شبیه خودمان زندگی کنیم. شبیه خودمان فکر کنیم. شبیه خودمان بنویسیم. شبیه خودمان راه برویم و لباس بپوشیم و تفریح کنیم تا در این دنیای به هم ریخته و یکنواخت، «هویت» واقعی و گمشدۀ خود را به دست آوریم و خودمان را بشناسیم که به قول بیدل: «گر به منزل نرسیدهست کسی، نیست عجب/ کان سوی خویش ندارند ره و تاختهاند ... .»
مرتبط با: در جستجوی حقیقت.
بچه که بودیم، بزرگترها میگفتند جلوی دوستانتان لواشک نخورید و اگر دیدید کسی نگاه کرد بهش تعارف کنید تا یک وقت دلش نخواهد و گناه کرده باشید. روزگار طوری چرخید که یکی از اقلام قابل فروش در متروها شد: «لواشکهای ترش و خوشمزه، بستهای دو تومان» و آنها که وُسعشان رسید خریدند و آنها که وُسعشان نرسید آب دهانشان را قورت میدادند یا رویشان را آن طرف میکردند و با دستشان چشم بچههاشان را میپوشاندند تا نبینند و کسی نفهمد دلشان خواسته است.
روزگار باز هم چرخید و شبکههای مجازی قوت بیشتری گرفتند و صفحه در اینستاگرام نداشتن تبدیل به مسالۀ مهمی شد. بنابراین آنها که با مفهوم سلفی و خویشانداز آشنا نبودند، رفتهرفته سلفی میگرفتند و بعضاً دچار خودگیری شدند و چال گونههاشان شد موضوع بسیاری از عکسهای شخصی که از قضا – خوب یا بد – دوستانشان مجبور به پسندیدنشان بودند. اغلب بدون تولید محتوای علمی و عمیق، در دستههای «همین الان یهویی در کافه فلان»، «همین الان یهویی در جشن تولد مختلط، در استخر، در حال سرو نوشیدنی!»، «همین الان یهویی در رستورانهای لاکچری پایتخت» و «همین الان یهویی در کنسرت خواجهامیری و ابی» جای گرفتند و به خیالشان این ریخت و پاشها در کنار صفحههای آموزش آشپزی و دیگر صفحات که آب از دهان همگان راه میانداخت، هیچ بود! اما آنها هم خوب بلد بودند «شو» اجرا کنند و با گوشی آیفون در آینه یا با پاستا آلفردوها، شیشلیکهای شاندیز و رستوران گردان برج میلاد فخر بفروشند و یک جور زندگی آرمانی و رویایی از خودشان به نمایش بگذارند تا همگان بدانند ایشان لاکچری و با کلاس هستند، پایتختنشیناند و سواحل قناری و فرانسه و ونیز رفتن، یک خلوتنشینی منحصر به فرد در آخر هفتۀ آنهاست. روزگار چرخید و آنها که یک روز پول پاککن خریدن در مدرسه را نداشتند و زنگهای ورزش را میپیچاندند، به بهترین آرایشگاهها میرفتند، مدل میشدند، هر هفته رنگ موهایشان با هفتۀ بعد فرق داشت و در بهترین باشگاههای بدنسازی وزنه بالا میبردند، این وسط کار عدهای هم فقط فشردن قلبها با انگشت بود و «عزیزم تو بهترینی» گفتنها؛ در حالی که توی دل بعضیهاشان آه بود و حسرت و نارضایتی از عدالت خداوند.
روزگار باز هم میچرخد، همین ظواهر میشود اهداف نسلهای بعد و علیرغم همۀ این فخر فروختنها، روح هیچکدام اغنا نمیشود. خیلیها از دوست دختر قبل به دوست دختر بعد یا از دوست پسر قبل به دوست پسر بعد منتقل میشوند و به ریخت و پاشها ادامه میدهند و باز هم خوشبخت نیستند! عدهای در صفحۀ اینستاگرامشان مینویسند، «کمپین حمایت از کودکان کار»، «کمپین حمایت از سگهای خانگی»، «کمپین حمایت از فقیران حاشیهنشین و زاغهنشینان» ... و بعد، زیر عکس حاجیها و زائران اهل بیت یا شهدای منا مینویسند: «به جای اینکه پولتو بریزی تو حلقوم عربای وحشی، به فقرای مملکتت برس»...
امیدوارم روزی این نسل به این باور برسد که هرکجا که میرود، هر چیزی که میخورد، هر عشق و حالی که میکند، فقط و فقط به خودش مربوط است، نه دیگری! اگر هم شما جزو دستههای بالا نیستید، خوش به سعادتتان! فقط لطفاً جلوی دوستانتان لواشک نخورید! :/
آدم باورش نمیشود وقتی دارد از دهۀ هشتاد صحبت میکند، چیزی قریب به شش سال از آن گذشته باشد و حتی متولدین این دهه این روزها مشغول پیش دبستانیِ یک یا دو، دبستان، راهنمایی و دبیرستان باشند! دههای که تکنولوژی آهستهآهسته در روزهایش رسوخ کرد و آشپزخانهها را از شکل سنتیاش به ژرفنای مدرنیته فرو برد و پدیدههایی مثل سولاردام، مایکروویو، ماشین ظرفشویی و امثالهم را به ارمغان آورد که رفتهرفته جای تنور و گاز پیکنیکی و مایع ظرفشویی گُلی را گرفتند. آدم گاهی حتی یادش نمیآید که روزی در خیال خیلیها پدیدهای مثل «اینترنت پر سرعت» نمیتوانست وجود خارجی داشته باشد و بعضاً فکر میکردیم «اینترنت»، تنها همین صدای هر از گاه دیال آپ است که سکوت اتاق را دقایقی میشکند تا برقرار شود. ممکن بود ساعتها و دقیقهها دانلود کردن یک فیلم یا باز کردن یک تصویرِ با کیفیت وقتمان را بگیرد و برای وصل شدن به اینترنت هم میبایست از دکهها و مغازهها و کافینتها کارت اینترنت میخریدیم! اما ما نسل صبوری بودیم که دست بر زیر چانه مینشستیم و گاهی حد فاصل این لود شدنها، برای خودمان چای میریختیم و فرصت داشتیم یک دور، دور خانه بچرخیم و دربارۀ خبرهای جدید برای خانواده بگوییم.
چقدر آن روزها زود گذشت... یاهو مسنجر جزو نخستین شبکههای اجتماعی بود که میشد از اینجا با کسی کیلومترها و مایلها دورتر از اینجا، ارتباط متنی، صوتی و حتی تصویری (آن هم با بیکیفیتترین حالت ممکن!) برقرار کرد و خوشحال بود از اینکه یاد گرفتنِ «آی اَم اِ بلکبورد» در مدرسه، بالاخره یک جایی به درد خورد! با این حال، اوایل دهۀ هشتاد بود که وبلاگها در ایران به دنیا آمدند و قالبهای سادۀ سفید، سیاه، آبی و صورتی داشتند، و خیلیها با ذوق و شوق در دنیای مجازی خانه ساختند، آن هم با چند کلیک ساده و البته مجانی! قبل از آن هم «سلمان جریری»، به عنوان اولین وبلاگنویس ایرانی، درست مثل اولین کسی که با ماشین تصادف کرد (درویش خان) اسمش در تاریخ ماند! بعد هم روزبهروز وبلاگنویسی رونق پیدا کرد و در زمان انتخابات 88 به اوج خودش رسید و در هر وبلاگی سخن از انتخابات بود. بعد از انتخابات هم خیلی از وبلاگها از طریق موتورهای جستجو (درست یا اشتباه) فیلتر شدند و رفتهرفته آنها که وبلاگنویسِ قَدَری بودند یک مودم خریدند و با کمک اینترنت پر سرعت و چندتا فیلترشکن پولی یا مفتی، پناه آوردند به شبکههایی که تازه پا گرفته بود؛ مثل فیسبوک و توییتر و گوگل پلاس، و البته دوستان غیر وبلاگنویسشان را هم به آنجا کشاندند. آن اوایل پروفایلها معمولا عکسی از طبیعت بود و شاید نوعی ترس و حیا برای انتشار عکس وجود داشت. بهخصوص که بازار فوتوشاپ داغ بود و خیلیها میترسیدند که عکسهاشان شکار مجرمینِ اینترنتی شود... بعد دنیا چرخید و چرخید تا همان عکسها که جایش در فولدر خصوصی یکی از درایوهای کامپیوتر و لپتاپ شخصی بود، به چشم بر هم زدنی با دوست و غریبه و آشنا و همکلاسی و فامیل و هوادار به اشتراک برسد. حالا هم که کار از عکس گذشته و اینستاگرام جایش را در تلفنهای همراهِ شخصی که اوایل دهه هشتاد فقط باباها یا آدمهای مهم جامعه یکی ازشان داشتند باز کرده و نداشتنش جای سوال دارد، نه داشتنش! چقدر آن روزها زود گذشت... بیایید به آن روزهای خوب برگردیم...