نمیشناختمت؛ تا آنکه هیجده ساله شدم. برای نخستینبار اسمم را صدا زدی و در حیاط مدرسه، رفقایم را بغل گرفتم و دعاهاشان را آمین گفتم و پر کشیدم به سویت. خجالتزده بودم از اینکه به کسی بگویم هیجده سالهام و تا آن سنوسال مشهدالرضا را ندیدهام! بیشتر شرم از نطلبیده شدن بود آن هم در شرایطی که تمام اهل خانه پیش از آن به پابوسیات آمده بودند و من نه. بیتوفیقیام بود که توی ذوق میزد. بلد نبودم وقت دیدنت چه کار باید کنم! چه چیزی بخواهم و اصلا چگونه بخواهم. اولین سلام را مثل خیلیها از پشت شیشۀ تاکسی در خیابان امام رضا علیهالسلام دادم. بعد از خالی شدن از بارها، آمدیم سمت بابالجواد. نگاهم به زوار کوچک و بزرگی بود که همراه من از بابالجواد به سوی تو قدم برمیداشتند و سر به زیر میانداختند و سلام میدادند و اذن دخول میخواندند... من حتی سوز نوای «آمدم ای شاه پناهم بده» را هم نمیفهمیدم و غرق در دنیای خودم بودم. وارد حرم شدم و بعد از خواندن دعاها پابهپای مادرم، با امید برآورده شدن دو حاجت، به خانه بازگشتم.
هنوز نمیشناختمت...
نوزده ساله شدم؛ اسمم را صدا زدی. با دو حاجت برآورده نشده به سوی تو آمدم. بغضی بودم و شاکی. شکایتم را یکی از زوارت شنید و گفت: «امام رضا (ع) خیلی مهربونه. امام رئوفمونه. دلت میاد اینطوری میگی؟»
چه کار باید میکردم وقتی که غریب و دلشکسته بودم و حتی نمیشناختمت...
بیست و یک ساله شدم؛ اسمم را خواندی با رفقا. تازه فرق صحن انقلاب و آزادی را فهمیده بودم. اولین جامعه کبیرۀ عمرم را آندفعه خواندم. فهمیدم چقدر رواق دارالاجابه را دوست دارم. آن خلوتی و آرامش دلخواهش را. داشتی اهلیام میکردی. برای اولینبار وقت وداع گریستم. دلم میخواست تا همیشه کنارت بمانم. دیگر شناختمت...
بیست و دو سالگیِ شیرینی بود وقتی یکهفتۀ تمام کنج حرمت نگهم داشتی. حاجات بهانه بودند. من در آغوشت ماندن را دوست داشتم. آن سفرهای تقریبا هرساله به خانهات و آرامشی که در من پدید میآوردی. آن دلتنگیها و بیتابیهای بیست و سه-چهارسالگی. رفیقم گفت: مشهد میخواهی؟ برو پیش برادرش، صالحبنموسیالکاظم (ع). سفر مشهد را از او بگیر؛ فقط یادت باشد اینبار که رفتی، کربلا بخواهی. شک نکن که برات کربلا دست خود امام رضاست...
دنیای تازهای برایم ساختی. شیفتهات شدم. عاشق مرام و معرفتت. من و پرواز تا نجف؟ من و کربلا؟ مگر میشود این اندازه کریم بود؟ انگار میخواستی به من بفهمانی دنیا را رها کن دختر؛ کربلا بخواه. این بهانهگیریها دیگر چیست؟ اولینبار بود که حاجتم را دادی. گلایه نداشتم از نگرفتن حاجات قبلی اما اینبار، من را مهمان خانۀ پدرم میخواستی، مهمان خانۀ حضرت امیر (ع). میخواستی عطر خدا را در خانۀ قتیل العبرات استشمام کنم، در خانۀ حسین (ع) و عباس (ع)، در کاظمین و سامرا...
بیست و پنج سالگی گفتی بیا تا استخوانهای شکستهات را ترمیم کنم. زیر گوشم خواندی: فرزند! به سفر خدا فرستادمت، از کجای دنیا سر بیرون آوردی که سرخورده شدی؟ با خودم عهد بستم که تا ابد دوستت بدارم، به راهت بمانم، به خاطر خدا خودم را کوچک کنم تا بتوانم از جایم بلند شوم.
و بیست و شش سالگی...
سه بار اسمم را خواندی تا این شیفتگی به بینهایت برسد. آنها که من را میشناسند، حکایت دلم را شنیدهاند و حال و روزم را میدانند، خوب میدانند که تو با من چه کردی عزیز دل! من رها کرده بودم همهچیز را؛ یکجور خوشی و ناخوشی توامان. بیخیال دنیا و مافیها بودم، تسلیم و راضی به رضای خداوند.
سومین بار، هشت روز تمام هوای حرم را به سینه کشیدم و تو خوب میدانستی که «هشت» مقدسترین عدد زندگی من است؛ پس من نیز به فال نیک گرفتمش.
بیست و هفت سالگی «آمدیم»؛ پیچیدهترین و پیشبینی نشدهترین اتفاق دنیا افتاده بود. تو ما را با هم خواسته بودی؛ دست در دست هم، برای هم.
بیست و هشت سالگی... ده سال از نخستین سفرم گذشته بود. من آدم دیگری شده بودم؛ بهتر است بگویم که این روزها من آدم دیگری شدهام. روزگار از من آدم دیگری ساخته است. کسی که زیبایی را تنها در وجود تو یافته؛ زیبایی تنفسِ هوای تو است در دارالاجابه. نگاه کردن بیوقفه است به آسمان بالای حرم. سرگذاشتن به دیوار روبروی ضریح توست با اشکهایی در جریان. زیبایی تنها «تویی». و در دنیا هیچچیز به اندازۀ داشتن و شناختن تو، زیبا نیست...