سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵۵ مطلب با موضوع «جامعه» ثبت شده است

۰۲
شهریور

اگر بنا بود که یک بار دیگر متولد شوم، دلم می خواست توی یکی از شهرهای شمالی به دنیا می آمدم. لباس های محلی می پوشیدم، نان محلی می پختم، توی خانه مان گاو و گوسفند و اسب و مرغ و خروس داشتیم، کودکی ام توی مزرعه و شالیزار و باغ ها می گذشت، بلد بودم پنیر درست کنم، بلد بودم فرش و گلیم ببافم، یاد می گرفتم چطوری سبزی و دانه بکارم. اما توی شهر به من هیچ کدام این ها را یاد ندادند. من یاد گرفتم چطوری با دوچرخه پا بزنم و چطوری زنجیر دوچرخه ام را جا بیندازم. یاد گرفتم چطوری در سراشیبی ها اسکیت بازی کنم و وقتی گرسنه شدم بروم سوپرمارکت و لبنیات و شیرکاکائوهایی با مواد نگهدارنده بخرم. یاد گرفتم هرروز بروم مدرسه و لوازم التحریرهای ارزان و گران داشته باشم؛ چند خودکار، چند مداد، چند دفتر و لاک غلط گیر ... من سر کلاس های مختلط کودکانه ننشستم و هیچ روزی از مدرسه تا خانه را سلانه سلانه ندویدم. یاد نگرفتم چطوری از چاه آب بکشم و دختر شمالی پرحوصله ای باشم. به جای آن، شادی کوچه های خاکی و سنگفرش شده روستا را به کوچه های آسفالت شده و امکانات بسیار زندگی شهری فروختم و دختری شدم درست مثل تمام دختران شهر ...

  • المیرا شاهان
۰۷
مرداد

بعضی ها آدم های یک طرفه اند؛ دوست دارند همه توجه آدم ها بهشان معطوف باشد. همه محبت ها نثار آن ها شود. همه تشویقشان کنند و جلوشان خم و راست شوند، مثل بعضی سیاستمدارهای حالا و سیاستمدارهای مدفون لابلای صفحه های تاریخ، قبرها و تابوت ها. مثل خیلی از مدیرها و به اصطلاح آدم حسابی های ناحسابی یا حتی آدم های خیلی معمولی تر. آن ها بی اینکه تو را شنیده باشند، با تو نشست و برخاست کرده باشند، تو را فهمیده باشند، به تو بی مهری می کنند. تو را ابزار می بینند و خودشان را صاحب قدرت. در مقابل دلشان هواداری می خواهد. شنیده شدن، احترام کردن یا چیزی شبیه پرستش. غالباً هم زیاد از حد اظهار نظر و فضل می کنند و از پرحرف های روزگارند. بسیار کوشیده ام شبیه این آدم ها نشوم. وهم بر نداردم که کسی شده ام یا خیلی آدم سرفرازی هستم.

یک ضرب المثل قدیمی رایج در گفتار ما هست که «درخت هرچه پربارتر، سر به زیرتر». بسیار کوشیده ام که درختِ پربارِ سر به زیر باشم. هرچند پاری وقت ها خیال می کنم که مهمل بافی ها و صداقتی که توی کلماتم دارم بقیه را می شوراند و ممکن است خیال کنند که دارم خارجی بازی در می آورم تا به بقیه بفهمانم: «من آدم مهمی هستم! به من احترام کنید. سجده ام کنید که من سایه خداوند بر روی زمینم». چه می شود که بسیاری از ما اینگونه سر به آسمان بلند کرده ایم و طلب بندگی آدم ها را داریم؟ چه شد که آدم پرست و مدیرپرست و صاحب منصب پرست شده ایم؟ نقش بازی نکنیم کاش. ما نه تنها در برابر وجود و شخصیت خود و اطرافیانمان مسئولیم، که مسئولیت فجایعی که سر نسل های بعد از ما هم می آید با ماست. کلی غررررر دارم که بزنم؛ حوصله اش اما نیست که نیست ...

***

بعد نوشت: چند وقت پیش کتابی خواندم با عنوان «بی شعوری» اثر دکتر خاویر کرمنت. البته نقد زیادی درباره اش دارم. چرا که به نظرم فقط ایده ی خوبی داشت اما پرداختش خیلی معمولی، یکنواخت، تکراری و ضعیف بود و بیشتر شبیه کتاب های زرد روانشناسی شده بود تا یک اثر اجتماعی. اما از این جهت که بسیاری آدم ها، حتی خود من را در بسیاری رفتارها محکوم می کرد و به خودم می آورد کتاب قابل قبولی به نظر می رسید. این روزها هم خیلی جاها می بینم که این کتاب صدا کرده و هر روز بر خوانندگانش اضافه می شود. اگر دوست داشتید از اینجا دانلودش کنید.

به نظرم گاهی این جور تلنگرها از ضروریات زندگی اند.

  • المیرا شاهان
۰۱
مرداد

از آن روزی که خداوند در کتاب آسمانی دین اسلام، حضرت محمد(ص) را آخرین فرستاده ی خود و خاتم انبیا و مرسلین معرفی کرد، بیش از چهارده قرن می گذرد. اما با وجود نصّ صریح قرآن، تعداد کسانی که بعد از اسلام خود را رسولی از جانب خداوند معرفی کرده اند، کم نبوده اند. کسانی که سادگی مردم را دست مایه ی به قدرت و شهرت رسیدن خود قرار داده اند و چهره ی شیطانی شان از آیه و آینه ی قرآن پوشیده نیست و این کتاب مقدس به شیوایی، رذالت آن ها را پیشگویی کرده است.

اما در میان این رسولان ساختگی که علاوه بر آنکه حریص قدرت و شهرت بودند و عموماً بیماران لاعلاج روحی و ذهنی در نظر عالمان دینی شناخته می شدند، کسانی هم بودند که بعد از جلب اعتماد افراد ساده دل جامعه که دینشان را دو دستی تقدیم ایشان می کردند، ادعای موعود آخرالزمان بودن، خدایی و الوهیت داشتند. از جمله ی این رسولان که در طول قرن ها از سوی دشمنان دین اسلام به ستم پیشگی و ظلم و تخریب مبعوث شدند، میرزا حسینعلی نوری ملقب به بهاءالله بود که فرقه ضاله بهاییت را در حدود 170 سال پیش بنیان نهاد. او از اهالی مازندران بود و بهاییان او را از یک سو به زرتشت و از سوی دیگر به یزدگرد سوم نسبت می دهند، پدر او میرزا بزرگ نوری نام داشت که یکی از رجال دستگاه فتحعلی شاه شمرده می شد که پیش از تاسیس فرقه ی خود، پیرو فرقه بابیت به رسالت سید علی محمد شیرازی ملقب به باب بود. شش سال بعد از ظهور فرقه ی باب، همزمان با تیرباران سید علی محمد شیرازی به فرمان میرزا تقی خان امیرکبیر در تبریز، حسینعلی نوری، نقشه ی برپایی دینی ساختگی را می ریزد و فرقه بابیت را مبشر دین بهائی می خواند و نهایتاً این فرقه با حمایت کشورهای استعمارگری مثل روس پا می گیرد. پس از آغاز پادشاهی ناصرالدین شاه، امیرکبیر که از نقش حسینعلی نوری در جریان بلوای بابیان خبر داشت، او را به عراق تبعید می کند. اما بعد از قتل ناجوانمردانه ی امیرکبیر در حمام فین که بهاییان آن را انتقام الهی می نامند، حسینعلی نوری به ایران بازگشت و نقشه ی ترور ناصرالدین شاه را ریخت که این ترور به ناکامی انجامید. پس از آن ناصرالدین شاه دستور داد عوامل ترور را دستگیر و اعدام کنند و حسینعلی نوری را به زندان بیندازند. با توجه به نفوذ حسینعلی نوری در سفارت روس، ناصرالدین شاه به شرط تبعید همیشگی او از ایران دستور آزادی اش را صادر کرد. اما پس از قتل ناصرالدین شاه به ایران باز می گردد و بر ادعای خود می افزاید. حسینعلی نوری مقام خود را بالاتر از پیامبران الهی می داند و باب را موعود آخر الزمان معرفی می کند و مقام خود را بالاتر از خدای سبحان. تا جایی که خدایان را آفریده های خود می خواند و در اعتراض کسانی که به او خرده می گیرند پس آن خدایی که در نوشته هایت از او نام می بری چه کسی است، می گوید: «باطن من ظاهر من را می خواند و ظاهرم باطنم را، در جهان معبودی غیر از من نیست، لیکن مردم در غفلت آشکارند» و خود را قبله بهاییت معرفی می کند. یکی از سوالاتی که در طول سالیان زیاد بر قبله قرار دادن حسینعلی نوری مطرح است این سوال است که چطور کسی که زنده است می تواند قبله ی آدم ها واقع شود که هیچ پاسخی تا به امروز برای این سوال ارائه نشده و این جزء سوالات بی شمار بی پاسخی است که در موارد بسیاری، تناقضات زیاد این فرقه ضاله را به چشم می آورد. از جمله بحث تساوی حقوق زن و مرد که بهاییان در هر کجا به وجود آن اصرار می ورزند، در حالی که در مواردی که در ادامه خواهد آمد این مسئله نقض شده است.

  • المیرا شاهان
۲۲
تیر

شاید همه چیز از آن وقتی شروع شد که زن، از اینکه یک عالم ظرف نشُسته توی سینک آشپزخانه داشت، دلش گرفت. یا وقتی که دخترکش داشت موهای عروسک قشنگی که قرمز پوشیده بود را با قیچی می چید و پسرکش بیسکویت مادر و لیوان شیر را خُرد فرش می داد، یا وقتی که داشت لباس می ریخت توی ماشین لباسشوییِ دستی و فکر می کرد جوراب های شوهرش، بدبوترین جوراب های دنیا هستند، لابد آن وقت بود که دلش خواست تمام آن چیزهای تحمل ناپذیر را بگذارد و از خانه بزند بیرون. دلش خواست تا دیروقت بین خیابان ها و آدم ها پرسه بزند، از اتفاقات دور و برش قصه بسازد و فکر کند آن خانم توی داروخانه یا آن یکی خانم که توی تعاونی کنار مسجد ظروف آشپزخانه می فروشد، از او خوشبخت ترند. شاید همه چیز از آن وقتی شروع شد که دید برجشان از خرجشان بیشتر است و درآمد شوهرش کفاف گذران زندگی با بچه های قد و نیم قد را نمی دهد. از فردای یکی از همان روزها بود که آگهی های استخدام را یکی یکی خواند و دنبال کار گشت. دنبال سن نار سه شاهی بیشتر. دنبال اینکه «زن باید درآمد داشته باشد» و «زن باید مستقل باشد». وگرنه یه پاپاسی که شوهرش می گذارد کف دستش، پشیزی نمی ارزد و با آن هیچی نمی شود و مجبور است زنی باشد مثل تمام زن هایی که کار خانه بیچاره شان کرده و مچ دست و زانوها و کمرشان درد دارند از بس که دیگ سابیدند و سال ها شستند و رُفتند و بوی قرمه سبزی گرفتند. حالا او هم شده بود یک زن مستقل که سری توی سرها داشت و به جای آنکه بعدازظهرها بچه هایش را ببرد پارک و از شیرینی های دست پخت خودش تغذیه مدرسه آن ها را مهیا کند، برایشان اسباب بازی های بیشتری می خرید و به آن ها پول توجیبی می داد تا از بوفه مدرسه، کلوچه و تیتاپ و ساندیس بخرند.

زن، خانه و کار را با هم داشت. تربیت و رسیدگی به درس و تفریحات بچه هایش را و هیچ از اینکه هر روز بین مردها و زن های بیرون از خانه کار می کرد و گاهی جر و بحثش می شد، ناراضی نبود. هیچ از اینکه بیش از حوصله و توانش انرژی می گذاشت و اعصابش را آدم های بیرون از خانه خرد می کردند، ناراضی نبود. اما زن های قصه های زویا پیرزاد این شکلی نشدند. زن های قصه های او زن و مادر ماندند. زنانی با تمام ابعاد و اخلاق و رفتار یک زن و یک مادر. زنانی که از خانه مرتب و تر و تمیزی که داشتند ذوق می کردند و با عشقی مثال زدنی برای بچه ها و شوهرشان صبحانه و عصرانه می گذاشتند و توی باغچه یا گلدان خانه شان، سبزی و گل های رنگارنگ می کاشتند. زنانی که حوصله داشتند و همانطور که به سرخ کردن سیب زمینی ها مشغول بودند به شوهر و بچه هاشان فکر می کردند. زنانی که ظرافت زنانه شان با آن ها بود و همانطور که تلفن را زیر گوششان می گذاشتند و با دوستشان حرف می زدند، گرد روی تابلوی نقاشی روی دیوار را می گرفتند و لباس بچه هاشان را اتو می کردند. زن های قصه های زویا پیرزاد، دستشان توی جیب خودشان نیست، بعد از غروب خورشید به خانه نمی روند، خیلی وقت ها غذای روزهای قبل را گرم نمی کنند و سر و کارشان بیشتر با یخچال و چیزهای تازه است تا فریزر و بسته های گوشت و مرغ و سبزی یخ زده. زن های قصه های زویا پیرزاد بچه هاشان را خودشان بزرگ می کنند، نه مهد و پرستار کودک. زن های قصه های زویا پیرزاد همیشه برای شوهرشان صبر و حوصله و وقت دارند و آسمان خانه شان همیشه آبی و آفتابی ست. اما زن درون ما چگونه زنی ست؟ زن قصه ما دلخوشی اش به چه چیزی ست؟ از اینکه بیشتر خسته و کمتر شاد است، خوشحال است؟ راستی، کدام این زن ها خواستنی ترند؟

  • المیرا شاهان
۱۱
تیر

یک چیزهایی قشنگ نیست؛ هرچه خودت را بزنی به در و دیوار و بگویی همین است که هست، باز هم توی جلد نمی رود. برایت سخت است پذیرفتن. «هر چیزی را پذیرفتن» سخت است. مخلوط شدن با جریان اجتماع و این که چون مجبوریم، هر چیزی را بپذیریم خوب نیست.

بهش می گویند «کلاه شرعی» انگار! حالا چه کلاه باشد، چه روسری، چه شال، چه چادر، چه هیچی، بالاخره چیزی عاریه است. عاریتی ست. ناپایدار است و یک روزی اگر گندش در نیاید، آثار مزخرفش را در روح و جسم آدم می گذارد. جنسیت هم حالیش نیست. می رود می نشیند در ضمیر ناخودآگاه آدم یا ضمیر خودناآگاه او. بالاخره حکم بلایی ست که می خورد وسط زندگی آدم. بی قراری اش هم بیشتر برای همان هایی ست که زیر این کلاه رفته اند. وگرنه آن هایی که «شرع» حالیشان نمی شود کلاً «از دست دادن» هم برایشان اهمیتی ندارد.

زمستان نیامده اما دارم اراجیف می بافم! توی این گرمای تابستانی، هوس بافتنی کرده ام. هی می بافم، هی می شکافم و دست آخر مثل این شخصیت های کارتونی که چیزی مثل پتک می خورد وسط سرشان و تلو تلو می خورند، وسط زندگی تلو تلو می خورم و چشم هایم سیاهی می رود. سه تا از دوست هایم صیغه شده اند؛ یعنی سه تایشان گفته اند که صیغه شده اند. بی تعیین مدت و مهریه مشخص. یکی شان رفته آزمایش بارداری داده، آن یکی به مادرش گفته با دانشگاه می رود مشهد و با دوست پسرش رفته اند کیش رابطه های پر خطر را تجربه کرده اند، آن یکی محض خاطر محرم بودن در قرارهای ملاقات صیغه شده و طرف بهش گفته بیا نیازهایمان را ارضا کنیم. پسرک ابله، راست راست دارد وسط دانشگاه هنر قاطی آن همه معلوم الحال (جز چندتا خوبِ انگشت شمار) پرسه می زند و واحدهای هنری پاس می کند، دنبال یک پارتنر خارج از دانشگاه می گردد و خیلی خوشحال گفته دنبال رابطه ی سالم است. ازش پرسیده: رابطه سالم یعنی چه؟ گفته: یعنی به جای آنکه با چند نفر باشی، با یک نفر باشی.

آدم یاد شعار گاج می افتد! به جای آن که چندین کتاب بخوانید، کتاب های گاج را ... آدم یاد خانه های گُه گرفته ی محله های خراب می افتد، یاد خلوتی ساعت یازده شبِ خیابان بهارستان و مردهای گرسنه بی پدر و مادر، یاد سوسک های فاضلابی تیزپای آخر شب که نمی شود خیلی راحت روی آسفالت تشخیصشان داد، یاد خانه هایی که توی فیلم ها از زور منقل و بافور و اعتیاد و دود سیاه شده اند. یاد زن هایی که دچار طرد شدن و فحشا و اعتیاد اند. آدم دلش می خواهد روی شهر بالا بیاورد، روی زمانه، روی این همه کبک که سرشان را کرده اند زیر برف و نیازهایی که دوره شان کرده است. روی این همه خفت و وحشی گری. آدم دلش می خواهد بنشیند و برای غرور پایمال شده دختران این شهر گریه کند، برای سوءاستفاده های پشت همی، برای التماس و خواهش محبت به آدم های گرسنه. «هر چیزی را پذیرفتن» قشنگ نیست ... .

  • المیرا شاهان
۰۱
تیر

پروفسور حسین باهر

این روزها دیگر کمتر جایی می شنویم که از عبارت «رنگ سال» استفاده کنند و غالباً افراد جامعه نیز کمتر دنبال لباس ها یا اجناسی با رنگ های شبیه به هم اند. آن چیزی که در جهان حاضر توجه بسیاری از جامعه شناسان را به خود جلب کرده است، بازگشت ما به دوره ای از پوشش است که مردمان آن با واژه ی «مد» بیگانه بوده اند. حالا دیگر کمتر جایی می بینیم که آدم ها لباس هایی شبیه به هم بپوشند و از رنگ پوشش هایی شبیه به هم استفاده کنند. این روزها افراد هر آن چیزی را می پوشند که با آن احساس راحتی بیشتری می کنند و با سلیقه ی شخصی شان جور است.

این ها را پروفسور حسین باهر، بنیانگذار مکتب رفتارشناسی و مشاور در امور رفتاری، استاد دانشگاه و عضو فرهنگستان علوم پزشکی (سلامت اجتماعی) می گوید. در مجالی کوتاه به محل کار ایشان رفتیم تا پیرامون موضوع تاثیر تبلیغات بر مد و مدگرایی در جامعه با ایشان گفتگویی داشته باشیم.

شرح گفتگوی ما را در زیر می خوانید:

 

*به عنوان اولین سؤال لطفاً تاریخچه ی پیدایش مد و عوامل زمینه ساز در شکل گیری مد را مطرح کنید.

مد در تاریخ هنر چهار مرحله را گذرانده و تحول پیدا کرده است؛ اول به صورت پری کلاسیسیسم و بسیار بومی و نچرال بوده است. دوره پری کلاسیسیسم یعنی دورانی که هر ایل، قبیله و هر فرد و شخصیتی بر اساس آنچه که سلیقه ی او بوده دست به انتخاب می زده و اقداماتی برای پوشش و پویش خودش انجام می داده است که اگر به فیلم هایی که از دوره های قدیم ساخته شده و موجود است نگاه کنید مشخص است که در این فیلم ها هرکس متعلق به هر منطقه یا قبیله ای که هست، با لباس هایی ژنده، موهایی گوریده و تقریباً با ظاهری همانند غارنشینان می زیسته است. مرحله ی دوم این طرز پوشش کمی دسته بندی شده است و آدم ها بر اساس تجمعاتی که در قبیله های مختلف و مناطق گوناگون داشته اند لباس ها و یونیفرم هایی خاص خود به وجود آوردند. طوری که هر قبیله ای برای خودش نحوه ی پوشش خاصی تعیین کرد؛ مثل مردمان ترکمن، ترک و ... . به عبارتی عجم ها یک نحوه ی لباس پوشیدن داشتند و عجم ها نیز جور دیگری لباس می پوشیدند و از طریق لباس، پوشش، رویش و کوشش از یکدیگر تفکیک می شدند؛ مثلا اگر در حال حاضر ما کسی را ببینیم که عبا و چفیه دارد، می دانیم که عرب است یا پوشش مردمان عرب را دارد. بنابراین بشر کم کم از موقعیت غارنشینی به قبیله نشینی تبدیل شد و هنوز هم اعراب در قبایل مختلف، یا مردم شهرها و ولایت های مختلف ایران، به شیوه هایی متفاوت لباس می پوشند و در پوشش متفاوت اند.

  • المیرا شاهان
۰۲
خرداد

خانم آرایشگر همانطور که داشت مشتری اش را راه می انداخت گفت: «متاسفانه حالا دیگه همه دنبال ثروت بابای عروس هستن، کسی نمی بینه خود دختره چه هنری داره، چه مدرکی داره، چیکار می کنه و کلا از چه راهی پول درمیاره. نگاه می کنن به جیب بابای دختر. اصلا این پسرا انگار می خوان با بابای دختر ازدواج کنن. قدیم که این مدلی نبود. حالا خانواده پا میشن می رن چند وقت بالای شهر می شینن تا دخترشون شوهر کنه بعد بر می گردن سر خونه اولشون. خودم دختر دارم که می گم. اصلاً اونی که دنبال پول بابا هست همون بهتر که بره سراغ یکی دیگه. اونایی هم که واسه شوهر پا می شن می رن بالامالاها می شینن دارن سر خودشون کلاه می ذارن. بعدم تقی به توقی می خوره پسره دخترشونو طلاق می ده. اصلاً اگه بدونی توی این دادگاها چه خبره؟ یکی از دخترای فامیل ما می خواست جدا بشه، هی با باباش می رفت دادگاه می اومد، پسره گم و گور شده بود و حاضر نمی شد توی دادگاه. دوسال بود هیچ خبری نداشتن از پسره. دختره هم خواستگار داشت می خواست شوهر کنه. مامان دختره می گفت یه وقت می بینی عین گداها می ری اونجا کارتو راه نمیندازن. یه کم تو چشمتو بکش به خودت برس، این طوری می ری بدشون میاد قاضیا به قیافت نگاه کنن. سری بعد مامانه با هفت قلم آرایش پا شد رفت دادگاه. به قاضی گفت واسه دخترم هرکاری می کنم آقای قاضی فقط لطفاً از دست این پسره راحتش کن. قاضیه مامانه رو که دید گفت: خانوم پسره رو برات گیر میارم، شمارتو بده خبری شد بت بگم. سر سه روز قاضی زنگ زد به مامانه و گفت پسره رو کردیم تو گونی. خب حالا کی کجا بیام؟ مامانه گفت برا چی؟ قاضیه گفت: مگه نگفتی همه جوره؟ ... آره مادر! سختش کردن. این زنا هم با این تیپ و وضعیتی که بیرون میان دارن این مردا رو مریض تر می کنن ...».

  • المیرا شاهان
۰۱
خرداد

مسعود جورابلو

از آن روزی که بازرگانان جاده ی ابریشم بساط داشته ها و ساخته های خود را پهن می کردند و آن چه در چنته و بساطشان داشتند، به منصه ی ظهور می گذاشتند تا با کالای دیگری مبادله کنند یا به قیمتی مطلوب بفروشند، قرن ها می گذرد و حالا دیگر موقع عبور از آن جاده که یک روز اسم و رسم خاص خودش را داشت و لابد سر و صدای فروشنده ها از هر سویی بلند بود، صدایی شنیده نمی شود. فروشنده های قرن بیست و یک، بدون داد و فریاد و با آدابی بسیار متفاوت تر از گذشتگانشان، تولیدات و داشته هایشان را می فروشند و ابزار آن ها تبلیغات رسانه ای ست که می تواند سهم بزرگی در فروش محصولات و تولیدات افراد بگذارد.

به همین منظور و به جهت «بررسی نقشی که صنعت تبلیغات بر افزایش تولیدات داخلی» می گذارد، پای گفتگو با دکتر مسعود جورابلو، جامعه شناس، نویسنده، پژوهشگر مسائل اجتماعی و دبیرکل کانون پیشگامان جنبش نرم افزاری مرکز مطالعات علوم انسانی، نشسته ایم که گفتگوی ما را در زیر می خوانید:

 

*به طور کلی تاریخچه ای مختصر از تبلیغات بیان کنید و بفرمایید در سال های اخیر جایگاه تبلیغات در کشورهای مختلف از جمله ایران چگونه است؟

تبلیغات اساسا زاییده ی نظام سرمایه داری بوده است. پروپاگاندا، عملیاتی روانی و معطوف به فروش یا تغییر و نوسان در بازار، نتیجه ی اتفاقی در نظام سرمایه داری بوده و هر روز به عنوان صنعتی جدید گسترش پیدا کرده است. صاحب نظران حوزه روانشناسی-اجتماعی معتقدند در اواخر قرن بیستم و قرن بیست و یک میلادی، تبلیغات به یک صنعت تبدیل شده است و به عنوان مجموعه ی مستقل صنعتی در حال رشد است. اما در کشور ما، متاسفانه حوزه ی تبلیغات مثل خیلی از شاخص های دیگر از شاخص اصلی و کیفیتی که در دنیا وجود دارد بسیار عقب است. یک سری دلایل مترتب بر این موضوع است؛ اول این که اگر اقتصاد رقابتی نباشد، تبلیغات نداریم. اساسا در کشور ما نظام اقتصادی روشنی، هژمونی و حاکمیت ندارد. ما به نام جمهوری اسلامی ایران در اصل 43 و به خصوص 44 قانون اساسی مشخص کرده ایم که سه گونه ی دولتی، خصوصی و تعاونی شکل های نظام اقتصادی ما هستند. در دوره ای خیلی طولانی از تاریخ کشور ما، یعنی از پیش از انقلاب تا بعد از انقلاب، از آن جایی که سیطره ی اقتصاد دولتی زیاد بوده، اساسا بزرگترین ضربه به اقتصاد وارد شده است. چرا که اقتصاد دولتی نیاز به تبلیغات ندارد. بنابراین هر جایی که اقتصاد رقابت پذیر نباشد نیاز به پروپاگاندا، نیاز به تبلیغات و نیاز به ایجاد مزیت وجود ندارد؛ از جمله در اقتصاد دولتی که اساسا رقابتی نیست و تنها خدمات ارائه می کند. اما در چند سال بعد از پایان دفاع مقدس و مقطع شروع دولت سازندگی و اصلاحات تاکید زیادی بر این شد که بایستی جریانی بر خصوصی سازی انجام شود. اما آن جریان، جریانی فرهنگی نبود. در حقیقت در اینجا چیزی که ضربه خورد «برندسازی»ها بود. نکته دوم اینکه اگر ما در حوزه ی اقتصاد برندسازی نداشته باشیم، تبلیغات ما از اساس بی معناست. به اعتقاد من، در کشور ما به واسطه ی ارزش های انقلابی از مقطع اوایل انقلاب تاکنون یک بحران اعتمادی بین سرمایه داران، سرمایه گذاران و حاکمیت به وجود آمد. ما در کشورمان کمتر می بینم کسی به نام سرمایه گذار یا سرمایه دار در جایی مصاحبه کند. در حالی که این عناوین، عناوینی خیلی بدیهی و جاافتاده در کل دنیاست. بر اساس این بحران اعتماد، برندسازی و تقویت برندهای ایرانی در شاخص تولیدهایی که ما در آن ها از مزایایی برخورداریم مثل پسته، فرش، نفت، محصولات پتروشیمی و ... خیلی کم به وجود آمده که موجب عقب ماندن تبلیغات در ایران شده است.

  • المیرا شاهان
۰۱
ارديبهشت

بخشی از آن چه پدربزرگ ها و مادربزرگ های ما از روزهای کودکی و تصاویر سیاه و سفید سال های پیش از انقلاب بخاطر دارند، کوچه های باریک و آشتی کنانی بود که خانه های بسیاری را به هم وصل می کرد و به غیر از زنگ دوچرخه ها و صدای بازی ها و شیطنت های کودکان، پچ پچ زنان خانه دار زیادی را در خود داشت که روی پله ها و سکوهای جلوی خانه خود یا همسایگانشان می نشستند و از هر دری با یکدیگر سخن می گفتند. این پچ پچ ها گاهی اوقات علاوه بر تعریف ها، نصیحت ها و گفتگوهای دور همی زنان قدیمی، درباره ی خبرها و آگهی هایی بود که دهان به دهان می چرخید و رفته رفته گوش تمام مردم یک محله را پر می کرد و می توانست خبر ازدواج کردن یک دختر دم بخت یا افتتاح یک نانوایی جدید در کوچه پشتی باشد. بنابراین منبع خبر عمده ی زنان خانه داری که به راستی از متن اصلی جامعه و ادارات و موقعیت های اجتماعی دور بودند، به خبرگزاری کوچه ها محدود می شد. این خبررسانی شفاهی زنان به نوعی می توانست حکم تبلیغی جامع و کامل پیرامون هر مساله ای اعم از بازارچه ها، لباس فروشی ها و ... داشته باشد که به مراتب اثرگذاری خاص خودش را داشت. چرا که زنان یک محله با یکدیگر دوستان و رفیقان شفیقی بودند که اگر میوه فروش محل یک سیب کرم خورده به یکی از آن ها می فروخت فاتحه ی کار و کاسبی اش را خوانده بود و نفوذ کلام زنانِ زخم خورده می توانست تا مدت ها مانع خریدن یک پاکت میوه از آن میوه فروشی شود.

آن چه که این روزها در مکالمات ما به عنوان تبلیغات شفاهی یا افواهی خوانده می شود و زنان کوچه های باریک پیش از انقلاب ندانسته به آن می پرداختند، در حقیقت از جمله مؤثرترین و کارآمدترین شیوه های تبلیغاتی است که نخستین بار حدود چهل سال پیش توسط ویلیام وایت منتشر شد و مورد توجه عموم بازاریابان قرار گرفت. چیزی که آلفرد سووی نظریه پرداز حوزه ی تبلیغات و روانشناسی اجتماعی عنوان «پچ پچ» را برای آن برگزیده است و به اعتقاد وی تا زمانی که یک کالا یا خدمت به مرحله ی پچ پچ یا تبلیغات شفاهی برسد و مردم، مبلّغ آن کالا یا خدمت بشوند می بایست تبلیغات گسترده ای توسط شرکت ها و تولیدکنندگان انجام پذیرد و آن کالا یا خدمت به کیفیت عالی در نزد مردمان شناخته شود.

  • المیرا شاهان
۰۱
ارديبهشت

ما می توانیم خیلی زود به «چیزها» عادت کنیم؛ به چیزهایی که می بینیم یا می شنویم، به آدم هایی که هرروز با آن ها سر و کار داریم، به خیابان هایی که مسیر هرروزه مان شده اند و به آواها، نجواها و صدای پرندگان، ماشین ها و آدم ها. آهسته آهسته دیدن خیلی اتفاقات، رفتارها و حرکات در اطرافمان عادی می شود. چیزهایی که شاید اولین بار به صورت ویژه ای توجه ما را به خود جلب کرده بودند و ما را در لحظاتی مبهوت و مغموم و مشعوف خود ساختند، یک روز دیگر برای ما تازگی و طراوت روز اول را ندارند و انگار از روز نخست چیزهایی پژمرده، بی صدا و مرده بوده اند.

***

عادت به اشیا، ابزار و آدم ها، بدون توجه به آن چه در دل خود دارند و هویت آن ها را بازگو می کند، و بدون کشف لایه های درونی و نگرشی تازه به بخش های دیگری از وجود آن ها، حکایتی نیست که بتوان آن را از قامت زندگی آدم ها پاک کرد و به راستی حقیقتی ناگوار است که می تواند به ناگاه همه ی آدم را به غریبانه ترین شکل، تسخیر ناکامی ها و تلخی ها کند.

سال ها پیش، وقتی دست در دست پدر و مادرهایمان سوار اتوبوس یا تاکسی می شدیم یا در مکان های عمومی در میان خیل افراد مراجع فرود می آمدیم، فکر می کردیم بزرگ که شدیم می شویم شبیه همین آدم بزرگ هایی که هرچند غریبه اند، اما وقتی به هم می رسند باب گفتگو را باز می کنند یا از دور به یکدیگر لبخندهای دوستانه می زنند؛ کسی خودش را برای دیگری نمی گیرد و با کلیدِ توی دست هایش بازی نمی کند که مثلاً دوست یا آشنای نزدیکش را ندیده است! تا آن که گوشی های همراه رفته رفته در زندگی آدم ها فضای گسترده تری را اشغال کرد و آهسته آهسته از دست پدرها به دست فرزندان و دیگر اعضای خانواده رسید و امروز وقتی از زاویه ی بالاتری به آدم ها نگاه می کنیم، آن ها به نقطه های کوچکی می مانند که در کنار نقطه های دیگر توان ساختن نیم خط های کوچک و نگاه و توجه به یکدیگر را ندارند. در احمقانه ترین شکل، لحظه ی دست فروشی کودکان سر چهارراه ها، غرق شدن یک آدم در دریا یا خودکشی یک مسافر در ایستگاه مترو، سرشان را بالا می گیرند و فیلمبرداران و عکاسان قَدَری می شوند که برای به اشتراک گذاری هر آنچه دیده اند، سر و دست می شکنند.

ما آدم های گوشی به دست

چند وقت پیش، توی اتوبوسی که از یکی از شلوغ ترین محله های شهر می گذشت، مسافرانی نشسته و ایستاده بودند که توی دست هایشان یک گوشی هوشمند یا تبلت داشتند و به غیر از آن ها که سرشان به انگری بردز، 2048 و شهر شکلات ها گرم بود، بقیه در دنیای عظیم دیگری سیر می کردند که با وجود مجازی بودن، حقیقت زندگی بسیاری از ما به آن گره خورده است. خانم مسافر کنار دستی سرش را به گوش هایم نزدیک کرد و بعد از چند جمله بد و بیراه گفتن به این آدم ها و خانواده هایی که برای فرزندانشان تبلت هایی به قواره ی خود کودکان تهیه می کنند، ده دقیقه ی تمام لعن و نفرین به جان همسرش کرد که جنبه ی استفاده از گوشی هوشمند را ندارد و به طور ناجوانمردانه ای بعد از پانزده سال زندگی مشترک، به معاشرت با آدم های ندیده و نشناخته ای می پردازد که توی شبکه های اجتماعی مثل تانگو و لاین با آن ها آشنا شده است. آن چه پشت آدم را می لرزاند، خیانتی است که برملا شده، در شرایطی که همسر آن خانمِ مسافر، ابایی از آشکار شدن روابطی که به قهقرا می رود ندارد!

  • المیرا شاهان