سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۹۶ مطلب با موضوع «یادداشت‌های شخصی» ثبت شده است

۱۷
آذر

یک روز اواخر شهریور نود و یک بود که تصمیم گرفتم تمام کوله ی سرشار از اندوهم را بگذارم زمین و نوع نگاهم را به تمام ابعاد زندگی تغییر دهم و شروع کنم به تحول و آغاز تولدی دوباره. همه چیز در نظرم انقدر سخت و دست نیافتنی بود که فکر می کردم هرگز نمی توانم به آن شور و هیجان روزهای گذشته ام بازگردم؛ بخصوص آن موقع که با زندگی بدجور دست به یخه شده بودیم و آن که بیشتر ضربه خورده بود، من بودم! اما یک ندای درونی، یک امید خیلی کوچک، از لایه های خیلی پنهان درونی ام ذره ذره سر برآورد و در عرض چند ساعت سراسر پر شدم از احساس خوب قدم های تازه، لبخندهای بیشتر و انگیزه های بکر برای اجرای کارهای بزرگ. تصمیم گرفتم خودم را به آرزوهایم برسانم و همان تصمیم که شاید در ابتدا خیلی مسخره و متأثر از مجله ها و کتاب های موفقیت به نظر می آمد، به یکباره بدون آنکه برگه ای از آن مجلات و کتاب ها در زیر دستانم غلتیده باشد، تبدیل به کوهی بزرگ و دست یافتنی شد و تلخی های زندگی ام را محکومِ دست بسته ی من کرد که جایشان جز در زندان انفرادی خاطره ها نبود. من دیگر از جا بلند شده بودم و به جرئت می توانم بگویم نقطه ی اوج زندگی من، همان روز شهریوری دوسال پیش بود و مقدمه ی موفقیت های خیلی زیادی در این دو سال شد. تمام این ها را نوشتم تا این را بگویم که امروز، مثل همان روز شهریوری، به یکباره نور امیدی در صدف سینه ی من درخشیدن گرفت که حالا احساس می کنم دوبال سپید روی شانه هایم دارم و آماده ی پرکشیدنم! این مروارید درخشان، در این روز بخصوص از ماه آذر، بشارت دهنده ی اتفاقات خوبی ست و من ایمان دارم که واقعاً خوشبختم و هیچ کاری از قدرت من خارج نیست...

  • المیرا شاهان
۱۲
آذر

در جامعه، دنیا و دوره ای زندگی می کنم که همه آدم ها یک پیامبر، دانشمند، پزشک متخصص، تورلیدر، هنرمند و فی الواقع همه کاره اند! می دانم صحبت از این جور چیزها کاملاً تکراری ست. صحبت از آدم هایی که با یک کشمش گرمی شان می شود و با یک غوره سردی را بارها و بارها توی شبکه های اجتماعی خوانده ام و خوانده اید! اما تمام این آدم ها را دانه دانه که نگاه کنید شاید چندتاییشان هستند که وقتی ازشان تعریف می کنید فروتن، متواضع و مهربان اند. چندتاییشان هستند که وقتی تو از چیزهایی که دارند یا خریده اند تعریف می کنی می گویند برای تو باشد. چندتایی شان هستند که حساب رقم ها و صفرهای حساب بانکی شان را ندارند و خسیس و کنس و همیشه نیازمند نیستند. دسته ای از آدم ها هم در این میان هستند که از سر فروتنی (!) داشته هایشان را قرض (!) می دهند اما دائما تا داشته هایشان پیش توست دست و دلشان می لرزد! ما آدم هایی که زباله زمین نیندازند کم داریم. آدم هایی که به بزرگترهایشان احترام بگذارند کم داریم. آدم های کمی هستند که بلند می شوند تا شما بنشینید! تعداد آدم هایی که چشم پاک دارند کم اند. آدم هایی که بی منت محبت می کنند رو به نابودی اند. آدم هایی که از هر کوششی برای رفع مشکلات آدم ها فروگذار نمی کنند خیلی خیلی کم هستند. آن هایی که آدم ها را عضو خانواده ی خودشان می پندارند و نسل ها، آن ها را از اقوامشان دور نینداخته کم اند. من دلم برای برادرم که توی خیابان های لندن دارد زباله جمع می کند می سوزد! دلم برای خواهرم که توی یکی از خیابان های شیراز تن فروشی می کند، برای پسر عمویم که توی استرالیا در یک شرکت تبلیغاتی کلاه گشادی سر برادرهایش گذاشته و کلی پول به جیب زده است، برای دختر خاله ام که توی آفریقا دخترکوچکش را ختنه می کند، برای دایی ام که سرپرست یک باند قاچاقچی در اروپاست، می سوزد! کاش کمی در کنار سر رشته ای که در تمام کارها داریم، یاد می گرفتیم خواهر و برادر خوبی برای هم باشیم، کاش کمی انقلاب کنیم، انقلاب زندگی در یک خانواده ی بزرگ ... در کنار آدم هایی که مثل اعضای خانواده مان دلمان برایشان می تپد؛ واقعیِ واقعی!

  • المیرا شاهان
۱۱
آذر

آدمی بدون احساس، بدون دوست داشتن و بدون توهم عشق حتی، یک موجود مرده است. اینکه بتواند توی ذهنش خانه بسازد با باغچه ای سرسبز در کنار آن، اینکه بتواند توی ذهنش با آدم ها به سفر برود، بخندد، گریه کند، ببوسد یا حتی بخوابد، خاصیت یک انسان است. یک موجود زنده که نسبت به اشیا و اطراف خودش هیچ موجود بی تفاوتی نیست. آدمی که غریزه دارد و قدرت درک همه ی آن چیزهایی که خود خداوند توی قرآن درباره اش نوشته است که تمام آسمان ها و زمین و هر آنچه که بین آن هاست، برای او آفریده. پس با نگاه خشک و از حد و حریم قداست بیرون زده، آدم ها را از آنچه حقیقتاً می توانند باشند و درباره اش حرف بزنند یا بنویسند، محروم نکنید! بگذارید آدم ها تا آن جا که توی وجودشان خشم، نفرت، ظلم یا سرکشی و ستیز ندارند، زندگیشان را بکنند. بگذارید آزاد زندگی کنند و آزاد فکر کنند. بگذارید از خنده های همدیگر قصه سر هم کنند و گاهی عاشق و گاهی فارغ شوند. محدودیت آدم را می پوساند!

 

*آری آغاز دوست داشتن است/ گرچه پایان راه ناپیداست/ من به پایان دگر نیندیشم/ که همین دوست داشتن زیباست ... (فروغ فرخ‌زاد)

  • المیرا شاهان
۱۱
آذر

من دوست داشتم یا دارم که ازدواج کنم. ازدواج برای من مسئله ی مهمی است اما تنها مسئله ی مهم زندگی ام نیست. به آن فکر می کنم اما همیشه به آن فکر نمی کنم. برایش رویاپردازی می کنم اما آن را تنها رویای زندگی ام نمی دانم. وقتی می بینم که آدم ها فکر می کنند من مدام دنبال ازدواج کردن هستم و مسائل دیگر زندگی من را نمی بینند، به مشکلاتی که صبح تا شب با آن ها دست و پنجه نرم می کنم بی توجهند و فکر می کنند که اگر من ازدواج نکنم خیلی توی زندگی ام شکست می خورم، فکر می کنم خدا از آفریدن انسان هایی با این شیوه ی فکر کردن چه هدفی داشته؟ آیا کسانی که ازدواج می کنند از کسانی که ازدواج نمی کنند برترند؟ آیا کسانی که ازدواج نمی کنند نسبت به کسانی که ازدواج می کنند شکست خورده، تو سری خورده و در مجموعه ی بدی های اخلاقی و باطنی و ظاهری اند؟ یعنی آن ها که ازدواج می کنند، زیباتر، داراتر و در مجموعه ی خوبی های اخلاقی و باطنی و ظاهری اند؟ ملاک زندگی کردن در کنار آدم ها چیست؟ آدم ها باید همه در یک چارچوب مشترک زندگی کنند؟ کودکی، نوجوانی، جوانی، ازدواج، مادری یا پدری، عروس یا داماد داشتن، نوه داشتن، نبیره داشتن، ندیده داشتن و دست آخر مرگ؟ مثلا اگر کسی یکی از این قاعده های تزریق شده از نسلی به نسل دیگر را اجرا نکند مستحق مرگ و بی مهری و بی توجهی ست؟ مستحق القابی مثل ترشیده یا بدکاره است؟ مستحق مایه ننگ شناخته شدن یا اصطلاحاً انگل یک جامعه بودن است؟ اگر من ازدواج نکنم مسئله ی بزرگی را از دست داده ام؟ یا چی؟

 

پ.ن: ادامۀ مطلب را دوست دارم!

  • المیرا شاهان
۱۱
آذر

آدم‌ها توی مغزشان مشتی اصل و تبصره دارند که با استفاده از آن‌ها خیلی راحت دیگران را قضاوت می‌کنند. برای همین گوش دنیا پر است از جملۀ تو یک چنین آدمی هستی، تو یک چنین موجودی هستی، تو توی مغرت فلان چیزهاست، تو دنیا را این‌گونه می‌بینی و یک دنیا مثال دیگر. به چهار میثاقِ دون میگوئل روئیز و آن یکی اصلش که گفت حرف‌های آدم‌ها را به خود نگیرید کاری ندارم. قصه این است که بیشتر ما دلمان می‌خواهد آدم‌ها را تعریف کنیم و آدم‌ها مثل کلمه و ترکیب‌های تازۀ انتهای هر درس، در انتهای هر قرار ملاقات و هر وعده صحبت کردن، می‌خواهند از آدم‌ها نتیجه بگیرند. مثل اینکه تو یک انسان خودخواهی یا تو یک انسان دانایی! تو بی‌گذشتی یا مهربانی. تو دیوانه‌ای یا ادای دیوانه‌ها را در می‌آوری. آدم‌ها دنبال نتیجه‌گیری و تحلیل هم دیگرند. دنبال قضاوت‌های مداوم. نمونه‌اش خودم و البته آدم‌هایی که هرروز با آن‌ها سروکار داریم. نمونۀ جز اینش را هنوز ندیده‌ام. اگر کسی را دیدید که این ویژگی داوری و تحلیل را نداشت، لطفا به من معرفی‌اش کنید. قول می‌دهم از روحیۀ او برای زندگی‌ام به‌خوبی نمونه‌برداری کنم. ضمن اینکه هدیۀ ارزنده‌ای به شما خواهم بخشید. فقط دست بجنبانید که روزهای زندگی‌ام خیلی گناه دارند!

  • المیرا شاهان
۰۹
آبان

کمی از ساعت سه و نیم بعدازظهر گذشته است. بچه که بودم فکر می‌کردم ساعت سه، خورشید فرق آسمان را می‌شکافد و وقتی عقربۀ کوچکتر روی عدد سه می‌نشیند یعنی کلۀ ظهر! حالا خوب می‌دانم ساعت سۀ بعدازظهرهای روزهای پاییزی، چیزی نمانده که شکوه یک روزۀ خورشید فرو بریزد و همه‌چیز روشنای خودش را به تاریکی شب‌ها ببخشد. یاد قصۀ آن معلم و شاگردی افتادم که سر گرما و سرما، روشنایی و تاریکی و اثبات وجود خداوند با یکدیگر بحث می‌کردند. برای آسا، شاگرد کوچکم، این مثال را توضیح دادم و خواستم حواسش را موقع تعریف انبساط و انقباض خوب جمع کند و نگوید انقباض وقتی اتفاق می‌افتد که به یک جسم سرما می‌دهیم. برایش تشریح کردم که این وسط همه‌چیز زیر سر گرماست. اگر به جسمی گرما بدهیم منبسط می‌شود و اگر گرما را از آن بگیریم، انقباض اتفاق می‌افتد. درست مثل من که دو شب پیش بعد از آن میهمانی خاطره‌انگیز، دست و دلم ریزه‌ریزه شروع کردند به سرد شدن و من به یکباره پرت شدم به هفدهم شهریور هشت سال پیش. به خانه‌ای که مبل‌های بزرگ راحتی داشت و رنگ نارنجی چشم نوازش به تمام وجود آدم گرما می‌بخشید و من روی یکی از همان مبل‌ها، آهسته آهسته منبسط شدم...

حالا بعد از دو روز که این گرما ذره‌ذره از لحظه‌هایم رفته بود و از اندوه یا شاید مرور قدری خاطرات متعلق به روزهایی که ساعت سه را کلۀ ظهر می‌دانستم، گذشته است؛ سرماخورده‌ام و دائم این حال عطسه‌دار را به زور قرص و لیموشیرین و سوپ‌های مامان پز و شلغم و آویشن فرو می‌نشانم.

هر چند دقیقه یک بار، از روی تخت خواب، کتاب مدیریت عمومی با لبۀ نیمه باز شده‌اش به من پوزخند می‌زند. حال این روزهایم را نمی‌دانم. تنها دلم می‌خواهد پاییز و زمستان هرچه سریع‌تر تمام شوند. گویی شکوفه‌های دلم را سرما زده باشد، همین قدر رودست خورده و شکسته‌ام! توی دلم، یک قلب راه راه دارم که از بد روزگار زخمی تازه خورده! کاش می‌شد همه چیز را نوشت و کمی آرام گرفت...

  • المیرا شاهان