سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۹۶ مطلب با موضوع «یادداشت‌های شخصی» ثبت شده است

۱۴
بهمن

آنقدر زیبا، که خودت را برای نوشته ها و حرف هایی که سه چهار سال پیش برای کسی فرستاده ای، دوست داشته باشی ... با همان روحیه جدی و وجود دست نیافتنی، با زبانی قاطع و صریح، با غرور خاص روزهای نوزده سالگی...

  • المیرا شاهان
۱۳
بهمن

این یک مسئله اجتماعی ست ...

دیشب، دیدن یک صحنه وسط یکی از خیابان های نسبتاً شلوغ تهران، حدود زمان شش بعدازظهر، برایم قدری عجیب بود. با یکی از رفیقان شفیق توی تاکسی نشسته بودیم و سرگرم برنامه ریزی برای کلاس های دوتایی، که راننده با تعجب بسیار و خرده نیشخندی گفت: «ای وای!» و توجه ما دوتا را جلب صحنه رمانتیک دو جوان نسبتاً مذهبی کرد. داشتند همدیگر را می بوسیدند؛ به همین سادگی! انگار هیچ چیز و هیچ کس را نمی دیدند و روی ابرهای پنبه ای سیر می کردند. ما تا آن جاییش را دیدیم که دختر شروع کرده بود بوسه های متوالی می زد به دست پسر؛ همانطور ایستاده، با چشم هایی که انگار واقعاً عاشق بودند ... بقیه اش را خدا می داند و باقی آدم های توی آن خیابان!

اول بگویم که خیلی وقت بود دلم برای صحنه محبت های این چنینی آدم ها تنگ شده بود. انقدر که پیاده روی های تند تند دارم یا فرصت نمی کنم که به دوتایی های وسط خیابان، پارک و ... نگاه کنم و این نظریه را دارم که لابد هیچ کس خوشش نمی آید کسی بوسیدنش را تماشا کند. و البته توی دوست و آشنا هم نمی بینم کسی لب هایش را برای دیگری غنچه کند و دست بیندازند گردن همدیگر. بعد از مدت ها جنگ ها و کشتارهای جهانی که انگار می کردم تمام دنیا تهی از عشق و محبت است، برایم قدری دور و غیرممکن بود اشتیاق دست های این دو جوان ...

  • المیرا شاهان
۱۱
بهمن

گاهی حتی نفس کشیدن هم سخت می شود وقتی کسی کمی آن طرف تر از تو سخت نفس می کشد و تو هیچ کاری از دستت بر نمی آید جز نگاه کردن به بالا و پایین رفتن سینه او. همین که آهسته آهسته این سینه بالا و پایین برود و تو ساعت ها این بالا و پایین رفتن ها را از روی پتو زیر نظر بگیری که نکند از حرکت بازایستد سخت است. من با یک لیوان آب جوش و نبات در دست، دقیقه ها پشت در دستشویی ایستاده بودم تا حال خراب مامان تبدیل به حال خوب شود. بعد زیر چشمی حواسم به سینه بابا بود که سه روز و سه شب می شد که درد گرفته بود و خودداری می کرد از پزشک قلب. صدای نازک نبات های حل نشده توی سرم می چرخید. من حمد می خواندم و و ان یکاد، دست هایم پی چیزی می گشت برای قرار یافتن و آرامش. بابا غمگین و مضطرب بود. مامان اما تمام اندوهش را با بغض و ناراحتی بالا می آورد و من، توی یک تاریکی نیمه شبی فکر می کردم به بی پناهی ام، به رنج غریب «چه خواهد شد؟»، به سؤال ناگزیر «چه باید کنم؟» تا آهسته آهسته چشم هایم رنگ و بوی خواب گرفت ... یعنی من این شب تاریک غم انگیز خوف آلود را فراموش خواهم کرد؟

پ.ن:ای به هر لحظۀ تبدار تو پیوند منم / آنقدر داغ به جانم که دماوند منم ... (علیرضا آذر)

  • المیرا شاهان
۰۹
بهمن

دلم از آن خانه های ویلایی شمال شهر می خواهد؛ از آن خانه های جنوبی که درب ورودی اش چوبین است و پنجره های رو به خیابانش گرد و بزرگ. از آن هایی که شیب کوچه هایش مرا بی قرارِ دویدن می کند و دلم بی تاب می شود برای آن که خودم را بسپارم به دست سرعت شیب های رو به پایین کوچه هاش. دلم از آن خانه های ویلایی شمال شهر می خواهد؛ از آن هایی که می شود تا صبح کنار پنجره هایش نشست و با نور ماه کتاب خواند. در سکوتی که هیچ صدایی، جز زمزمه های پیوسته ی جیرجیرک ها و صدای آشنا و همیشگی جاروی دسته بلند رفتگر پیر، سکوت لحظه هایش را نمی شکند. از آن هایی که می شود پنهانی قدم های رهگذران شبگرد را یکی یکی شمرد و برای هر کدام داستانی ساخت و هر کدام را خوشبخت تر از دیگری پنداشت.

از آن خانه هایی که هر روز عصر، مردِ پیر همسایه بی هیچ هوس و خیالی به تو عصر بخیر می گوید و گنجشک ها بی هیچ ترس و تشویشی از تو استقبال می کنند. از آن هایی که می شود به چنارهای کهنسال کوچه اش بی بهانه سلام داد و رقص برگ هایش را زیباترین نمایش یک درخت به حساب آورد.

دلم از آن خانه های ویلایی شمال شهر می خواهد که قشنگ ترین اتفاق هایش در اتاق نشیمن می افتد. حوالی کاناپه های نرم و قهوه ای کنار پنجره. کنار شومینه های همیشه روشن. اتفاق هایی که از رنگ و بوی قصه ها و حال و هوای خیال انگیزشان دورند و قشنگی ها در آن جا رنگ حقیقت و یقین به خود می گیرند. از آن خانه هایی که در روزهای بارانی بی بهانه برای رهگذرهای بدون چتر، سایه سار می شوند. رهگذرهایی که می شود کنار شومینه به آن ها جای داد و برایشان چای و قهوه ی تلخ آورد. رهگذرهایی که می شود برایشان از گربه ها و پرنده ها حرف زد و حتی از خاطرات شب های تنهایی. و آن ها بی آن که از حرف هایت خسته شوند و سادگی هایت را به سخره بگیرند تو را صمیمی ترین دوست خود پندارند. رهگذرهایی که با خنده هایت می خندند و دوستانه روی بغض هایت مرهم می گذارند و برای همیشه برای تو مهربانترین آدم دنیا می شوند. رهگذرهایی که هیچ وقت همدلی های دختر تنهای خیابان شمالی شهر فراموششان نمی شود. خوب می فهمند که می شود تنها بود و بدی نکرد و باور دارند که بدی در تنهایی خفته نیست. آن ها بی بهانه قشنگ ترین اتفاق زندگی تو می شوند و ایمان می آورند که تنهایی، غریب ترین حقیقت دنیاست.

پ.ن: این نوشته را از لای نوشته های سال نود پیدا کردم؛ چقدر آن روزها لطیف و نرم بودم. عاری از هر آنچه بدی ست ...

  • المیرا شاهان
۰۵
بهمن

راستش این واقعاً یک پدیده است؛ پدیده ای که در عین نوظهور بودن بیشتر شبیه اختراع چیزی خیلی ابتدایی و متعلق به عصر گودزیلاهاست! بعد از آن هم فکر می کنم نه تنها به عقل انسان های اولیه، که حتی به عقل جن های اولیه هم قد نداد که یک چنین چیز مزخرفی را اختراع کنند؛ لااقل هرچه خراب کردند و ساختند حاصلش شد خانه و کاشانه و ماشین و اینترنت و سفر به مریخ و چیزهایی از این دست برای ما. اما آدامس؟! آخر چرا آدامس؟ چرا جویدن های بی حاصل و پشت بندش سوراخ شدن ناحیه ی تحتانی معده از اسیدهای به هدر رفته؟ اصلاً این صحنه ی جویدن های مداوم آدامس چرا این همه فراگیر شده؟ چرا ما یک چنین چیز قنددار لاستیکی را می اندازیم توی دهانمان و ریز ریز یا درشت درشت بادش می کنیم؟ اصلاً تمایل به باد کردن و بادکنک های ترکاندنی ساختن از کجا نشأت گرفته؟ چرا کاری می کنیم که شبیه ژاژخایی ست؟ چرا می جویم؟ هی می جویم؟ مدام می جویم؟ دائم می جویم؟ پشت سر هم می جویم؟ صبح می جویم؟ عصر می جویم؟ شب می جویم؟

به عنوان یکی از مردمان سرزمینی که این همه بالنده، کهنه و فرهنگی ست، از شما می پرسم: رتبه اول در جویدن و مصرف آدامس در جهان را کجای دلمان بگذاریم؟ پانصد میلیارد تومان هزینه ی سالانه برای مصرف آدامس را چی؟ صد جور مرض گوارشی و باز هم خرید آدامس های تریدنت و ریلکس و ... از دست فروش های مترو و مغازه دارها را چطور؟ چرا اگر می جویم، به در و دیوار و میز و نیمکت می چسبانیم؟ شما هیچ انسان عمیق و درست و حسابی را نمی بینید که آدامس بجود! جان خودتان بیایید جنبشی چیزی درست کنیم و این اعتیاد وحشتناک را ترک کنیم. همین.

به جای این که چندین گزارش بخوانید، این گزارش را یک بار بخوانید ...

  • المیرا شاهان
۲۹
دی

در زندگی همه ی ما آدم ها وقت هایی هست که انگار حادثه ی یازده سپتامبر به صورت کاملاً اختصاصی برایمان رخ می دهد و پنداری موشک کوبیده اند در برجکمان و دست هایمان پی دست دوست یا سنگ صبوری می گردد تا در غم مان با ما شریک شود و موجبات تسلی خاطرمان را فراهم آورد. این چرخ زدن بخاطر پیدا کردن یک آدم برای درددل کردن، اشتباه محض است. لطفاً در این مواقع دست هایتان را توی جیبتان بگذارید و شروع کنید با خودتان قدم بزنید و فکر کنید به اتفاقاتی که می توانست از این بدتر باشد. گریه کنید، اما پیش خودتان. یا اگر رابطه تان با قلم و کاغذ خوب است، هر چیزی که ذهنتان را آزار می دهد بنویسید و بعد یا کاغذ را پاره کنید یا بسوزانیدش. این کار کمک می کند که زودتر بزرگ شوید و یاد بگیرید کلید حل مشکلاتتان دست آدم هایی مثل حسن روحانی نیست؛ بلکه توی جیبتان است.

حرف زدن با آدم ها، هر چقدر هم که یار مهربان و نزدیک شما باشند، نه تنها به شما کمکی نمی کند که می تواند در آینده برایتان دردسر ساز شود. دردسر نه به معنای فاش شدن حرف هایتان پیش آدم های دیگر، بلکه به معنای فاش شدن روح عریانی که دو دستی تقدیم نزدیکانتان کرده اید. اگر باور کنید اتفاقی که برایتان رخ داده، بدترین اتفاق زندگی تان نیست، صبورتر خواهید بود و منطقی تر با مسئله برخورد خواهید کرد. هیچ کس دوست ندارد نقطه ضعفی دست آدم ها داشته باشد. آدم وقتی حالش بد است، حالش بد است و عواطف و احساساتی را برملا می کند که بهتر است در پستو و گوشه کنارهای زندگی اش پنهان بماند. باور کنید به خاطر خودتان می گویم ...

  • المیرا شاهان
۲۸
دی

جای تعجب دارد، اما ... من امروز با یک «انسان» مواجه شدم! یک «انسان» ِخانم! توی صف بی آر تی؛ اول خط بود و ترافیک آدم ها. مثل تمام آدم هایی که منتظر اتوبوس می ایستند، منتظر ایستاده بود. ظاهری شبیه خیلی از آدم ها داشت. یکی دو تا اتوبوس بدون مسافر حرکت کردند تا کمکی باشند برای مسافران اواسط خط. هر چند ثانیه آدم هایی که تازه می رسیدند می رفتند جلو تا به عنوان مسافرِ ایستاده سوار شوند و به این ترتیب تقریباً یک صف مسافر تبدیل شد به دو صف مسافر. اتوبوس که رسید همه ی آدم هایی که از ما جلو زده بودند حمله ور شدند به داخل اتوبوس. حواسشان بود که ما زودتر آمده ایم، حواسشان بود که ما زمان بیشتری منتظر ایستاده ایم، حواسشان بود که حقشان نیست که سوار شوند؛ اما سوار شدند. به حساب زرنگی، یا عجله داشتن یا هر چیز دیگری! آن خانم «انسان» ِ جوان شروع کرد به سر و صدا کردن و اعتراض به همه ی آن هایی که بی نوبت سوار شده بودند. شروع کرد به حق خواهی و اخطار. هیچ کس گوشش بدهکار نبود. من اما، یک «انسان» دیده بودم که نمی خواست مثل همه ی آدم ها حقش را بخورند و به بی قانونی های سرزمین اش دامن بزند. یک انسان که لب به اعتراض گشوده بود بی آنکه خاموش بنشیند و پیش خودش بگوید: «بذار حالا سوار شن من با بعدی می رم». او برای وقت خودش احترام و ارزش قائل بود. برای شخصیت خودش. برای سرزمین خودش که زیادی آدم های مدعی در آن سرریز کرده اند. برای همین بود که برای نخستین بار جسارت این را پیدا کردم که من هم اعتراض کنم. این همه سکوت تا کی؟ این همه تحمل ظلم و جبر آدم ها برای چه؟ این همه بی قانونی را تحمل کنم بخاطر اینکه بگویند انسان با گذشت و مهربانی هستم؟ بخاطر اینکه بگذارم کمتر جر و بحث خیابانی داشته باشیم و مردم اعصابشان راحت باشد؟

ما لب به اعتراض باز کرده بودیم؛ اما به هیچ کدام ظالمانی که سوار اتوبوس شده بودند برنخورد و به غیرت و غرورشان خدشه ای وارد نشد. آن خانم نگاهم کرد و طوری که آن ها هم بشنوند گفت: «ببین! چوبش را می خورند. یک جایی که کارشان لنگ شد و پیش نرفت. یک جایی که گفتند بد شانسی آورده ایم. یک جایی که زندگیشان نابود شد، بالاخره می فهمند که هر اتفاقی از همین ناحقی های کوچک شروع می شود».

اتوبوس بعدی آمد. هردو سوار شدیم و نشستیم. به ایستگاه بعد که رسیدیم، تمام مسافران اتوبوس قبلی را دیدیم که دارند سوار اتوبوس ما می شوند. اتوبوس قبلی میانه ی راه خراب شده بود ...


پ.ن: سپاس از رادیو شنوتو برای تهیۀ این نسخۀ صوتی.

  • المیرا شاهان
۲۷
دی

به شوق پیامبر خوبی ها ...

اگر مذهبی هستیم، آدم مذهبی خوبی باشیم. اگر مذهبی هم نیستیم، آدم غیر مذهبی خوبی باشیم.

خواهرم همیشه ی خدا که می نشینیم و درباره ی خواست های آدم های جامعه و جوان ها صحبت می کنیم حتماً حتماً این جمله را در ابتدای مکالمه دو نفری مان می گوید که: نسل الآن را نمی توانم درک کنم! این اعتقادش را من نیز باور دارم؛ یعنی باور دارم که او توان درک نسل حاضر را ندارد و من هم همیشه ی خدا برایش می گویم تو ده سال از نسل من فاصله داری و این درک نکردن برای فاصله ی نسل هاست. او هم بلافاصله می پرسد: هم سن و سال های من هم شبیه هم سن و سال های تو شده اند. همکلاسی هایی که داشتم، دوستان قدیمی ام. و تمام وقت حواسش پی تغییرات فرهنگی و ظاهری و اخلاقی دوستان من و خودش است. حق دارد. این حق را همیشه به او داده ام. من گذشته ام را مثل کف دست از حفظم. فرهنگ ها و باورها و خانواده های دوستانم را. روابطشان را با خانواده شان، دوست پسرها و دوست دخترهایشان، سلیقه ها و طرز فکرشان و همه ی چیزهایی که سال های سال با آن بزرگ شده اند و آن را تمام و کمال پذیرفته اند. اما ...

  • المیرا شاهان
۲۶
دی

سه سال و هفت ماه و ده روز است که سراغش را نگرفته ام. اعتراف می کنم که تاریخ ها، ساعت ها و کلمات معجزه می کنند ...

خیلی تا به حال به روزی فکر کرده ام که کاملاً اتفاقی یک جایی مرده ام و اشیا و کاغذها و چیزها از من به جا مانده اند. گاهی فکر می کنم که این بقایایی که انقدر برایشان کوشیده ام رتبه ها، جایگاه ها، امتیازها و چیزهایی از این دست و به ضرب و زور به چنگشان آورده ام، یا نوشته ها و اشیایی که سال های سال یک جا و یک جوری پنهانشان کرده ام به عنوان یادگاری های زندگی ام و حتی پیامک های صمیمانه ای که با دوست هایم خیلی یواشکی رد و بدل کرده ایم از اتفاقاتی که رخ داده و یا خاطره شده یا درس عبرت، در آن روز به خصوص، که نه لعنتی است و نه تلخ و غم آلود، چه بر سرشان خواهد آمد! راستش همیشه دلم خواسته لااقل چیزهایی که نوشته ام دست آدم های خوب بیفتد، نه لزوما کسانی مثل دوستان حافظ و شاعران و نویسنده های تاریخ که بعد از مرگ رفیق شفیقشان آثارشان را منتشر کرده اند. برای من احترام نگه داشتن از این چیزها، حتی اگر خیلی هم اثر خاصی نباشند، مهم است. لااقل حالا که زنده هستم. اگرچه احتمالاً بعد از مرگ حتی گریه کردن آدم های نزدیک هم برای روحی که کنار جسمش نشسته و خیلی بیشتر از وقتی که چفت جسمش بود، مرگ و هستی و جهان پیرامون را می فهمد، کمی مسخره به نظر بیاید. احتمالا اینکه آدم ها چه بی دلیل برای رفتنم اشک می ریزند و آه و فغان سر می دهند می تواند روان شادم کند و بخنداندم! البته تمام این دل خواه ها و یادگاری ها را هم می توانم با خود به گور ببرم؛ توی یک زمین لرزه ی 6 ریشتری یا توی بلایی طبیعی و حتی مصنوعی مثل حمله ی موشک ها به سرزمین و کاشانه ی من. اما احتمال کمی نیست باقی ماندنش ...

چهار پنج سال پیش که تازه شبکه های اجتماعی مثل فیس بوک و گوگل پلاس و توییتر و غیره داشت توی ایران هم باب می شد، فیس بوک برای ثبت نام در صفحه ی اول نوشته بود: It's free and always will be ... این جمله یک جمله ی تکان دهنده بود! جمله ای که تازگی داشت. لااقل برای من که از دنیا، فانی بودنش را یاد گرفته بودم و همیشه تلاش می کردم از دلبستگی هایم کم کنم؛ جز دلبستگی به خانواده و نوشته هایم. عضویت در جایی که من را برای همیشه با خود داشت، در نظرم کمی غیر عادی جلوه کرد. به مرور آنقدر شبکه های اجتماعی روی هم تلنبار شدند و از پشت صفحه ی لپ تاپ رسیدند به گوشی توی دستم که این روزها دیگر حواسم به ماندگار شدنم در دنیایی ورای دنیای واقعی نیست. یادم رفته اگر یک روز بمیرم، یک حساب توی همه ی شبکه ها باز کرده ام که زنده است. که نوشته های اشتراکی ام را می تواند تا سال ها توی خودش نگه دارد بی آنکه آخ بگویند ...

سه سال و هفت ماه و ده روز بود که به اولین جایی که تویش ثبت نام کرده بودم سر نزده بودم. در حدود همین تاریخ، می گذرد از زمانی که آخرین نوشته را در آن وب سایت برای خوانندگانم گذاشتم. هنوز نظرهایی که رد و بدل کرده ایم، هنوز کامنت های متعلق به شش هفت سال پیش مبنی بر ساختن یک وبلاگ شخصی، هنوز شعرها و جمله هایی که به محض پیامک شدن برایم توی آن وب سایت می گذاشتم باقی ست. داشتم طبق معمول توی گوگل سرچ های غیرعادی می زدم برای پیدا کردن موضوعات تازه ی مطبوعاتی و آن وقت سایتی که اولین نقطه ی پیوند من با اینترنت بود، مرا کشاند به سه، چهار، پنج، شش و هفت سال پیش که صدای اتصال اینترنت دایال آپ در مخفی ترین نقطه ی خانه شنیده می شد؛ یعنی اتاق من ... . آدم ها و دوستان مجازی آن سال هایم حالا کجای این نقشه ی جغرافی اند؟ من از یک جایی به بعد ردشان را گم کردم. هستند اما انگار که نیستند. مثل تمام حساب هایی که با اینکه زنده اند، مطرود می شوند از بی توجهی آدم ها ...

  • المیرا شاهان
۱۹
دی

من به او «اعتماد» داشتم، به چین و چروک های ممتد روی صورتش، به دست هایی که می لرزیدند، به کیسه ی نسبتاً سنگینی که توی دستش داشت... ظهر جمعه درست دم خانه خواهرم ایستاد و از من پرسید: «تو خونه ی ما رو بلدی؟» مستأصل گفتم: «نه ... نشونی چیزی همراتون دارید؟» ناامید و در حالی که شروع به حرکت می کرد گفت: «نه ندارم ... خودم پیداش می کنم ... » و رفت ... من دلم فرو ریخت ... زنگ خانه خواهرم را زدم و گفتم: «یه پیرمرد دنبال آدرس خونش می گرده ... »، رفتم بالا و برادرم از کنارم رد شد تا برود پی پیرمرد ... خبری از پیرمرد نبود! پژواک صدایش توی سرم می چرخید و من با بغض و اندوه و چند قطره اشک داشتم برایش سوره ی نصر می خواندم و غصه این را می خوردم که ای کاش به دنبالش رفته بودم...

  • المیرا شاهان