سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۹۶ مطلب با موضوع «یادداشت‌های شخصی» ثبت شده است

۱۶
فروردين

به نور ملایم خورشید که از پشت شیشۀ مشجر به صورتم می‌تابید خیره مانده بودم و فکر میکردم کاش می‌شد از احساس و عاطفه هم نقشی برداشت. چیزی مثل عکس، فیلم یا نقاشی؛ اما کلمات - حتی به ماهرانه‌ترین شکل بیان هم نمی‌توانند تمام حس و عاطفه آدم را شعر و جمله کنند. حتی بعضی حرف‌ها هم در قالب کلمات نمی‌نشینند. برای همین گاهی حرف نزدن، سکوت در برابر اتفاق‌ها، گذشتن و گذشتن از تجربه‌های حسی - مثل همین نور رویایی که در کالبد شیشه پنجره به زیباترین حالت، شکست خورده است - خوب است.

حس کسی را دارم که پوستۀ سخت قدیمی‌اش را خراش داده و آهسته و آرام از دنیای تاریک داخل پوسته به بیرون خزیده، و به معصومانه‌ترین وجه ممکن، به روشنای روح انگیز یک شیشۀ مشجر، دل بسته است ...

  • المیرا شاهان
۱۳
فروردين

خب همه دوستش داشتند. با آنکه اوایل ورودش کمی لاغر و نحیف بود، اما چهره ی آرام و ملیحی داشت، آنقدر که هرچه نگاهش می کردی کافی ات نبود. یک روز دفترچه یادداشتش را داد تا چندتا از نوشته هایش را بخوانم. اما واژه هایش به حدی دوست داشتنی و شیرین بودند که تمام صفحه های دفترچه را لاجرعه نوشیدم و آن صفحه های آخر دفترچه یادداشت بود که تکه پاره ام کرد...

من با قلبی پاره پاره، بارها جمله های پایانی دفترچه کوچک و کهنه اش را خواندم و فکر کردم کسی که توی واحد کناری دارد با بچه ی کوچکش بازی می کند، بی اغراق در چه دنیای غریبی دست و پا می زند، بی آنکه ذره ای از ناراحتی اش، اقیانوس آرام چهره اش را به هم بریزد.

طبیعتاً سیزده-چهارده سالگی، برای ورود به خصوصی ترین لحظات زندگی زنی بیست و سه-چهار ساله زیادی کوچک است و من هیچوقت نتوانستم فرصتی پیدا کنم تا قدری از انزوای او بکاهم. در تمام این سال ها، هربار که می دیدمش تصویر صفحه های آخر دفترچه یادداشت رو به رویم نقش می بست و فکر می کردم که برای خدا هیچ کاری ندارد که حال آدم ها را خوب کند. درست مثل او که بارها سایه ی دستی گشاینده و مهربان را روی شانه هایش احساس کرده بود و لابد فکر می کرد که برای طی این مسیر کسی هست که پناه او باشد و تنها نیست.

چهارشنبه سوری بود که دیدمش. با پسر سیزده ساله اش آمده بودند تا بالن آرزوها را به هوا بفرستیم و آرزوهایمان را به دست آسمان بسپاریم. اما بالن آرزوها هیچوقت به آسمان نرفت و گوشه هایش سوخت. پسر سیزده ساله اش همانطور که دستش را روی گوش هایش گذاشته بود و هر چند ثانیه یک بار با صدای هر ترقه از جا می پرید، آمد نزدیک من و گفت: «یعنی دیگه آرزوی مامانم برآورده نمیشه؟» و من فکر کردم به آرزوی بزرگ فاطمه. به اینکه بالن آرزوها حتی محض دلخوشی او ابعاد کوچکی از آسمان بزرگ خداوند را به خود اشغال نکرد. به اینکه خدا بعد از این ده سال، چه قرار و آرامشی را در چشم های او زنده نگه داشته. دست های پسرش را گرفت و آهسته از کپه های آتش و خیابان و کوچه گذشتند و من، در ابر بالای سرم، نگاه ها و رفتارها و کلمات پسر سیزده ساله ی فاطمه را مرور می کردم تا برای لحظه ای هم که شده باور کنم بچه های مبتلا به اوتیسم، فرشته اند ... وقتی نمی توانند زور بگویند، ترقه پرت کنند، آتش روشن کنند، دروغ بگویند، اخم کنند و مهربان نباشند. فرشته هایی که مخلوط دنیای سخت و زخم زننده ی آدم ها نشده اند و هنوز، یادشان هست که به صورت همدیگر لبخند بزنند. فرشته هایی که چیزهای کوچک و دوست داشتنی دنیا را به چشمت می آورند تا تو هم مثل آن ها بتوانی از پرواز پرنده های بالای سرت لذت ببری و ابرهای پنبه ای توی آسمان را به دوستانت نشان دهی ...

پ.ن: به بهانه روز جهانی اوتیسم ...

  • المیرا شاهان
۰۴
فروردين

باید برای سال نود و سه جشن می گرفتم. هرجور که فکر می کنم لیاقتش را داشت. لیاقت این که بخاطر خوب بودنش از آن قدردانی کنم. اما فرصتی پیدا نشد برای جشن پایان سال و من خیلی اتفاقی لیز خوردم توی بهار نود و چهار. بهاری که عجله داشت برای آمدن و من این عجول بودن و یکهویی بودنش را دوست داشتم.

این اولین یادداشت سال نود و چهار من است. هرچی فکر می کنم دلیل مبرهنی پیدا نمی کنم برای این تاخیر در نوشتن یادداشت ابتدای سال. فقط می دانم هربار که دلم خواست بنویسم یا شعرها از ذهنم می تراویدند، یک جور حس دلتنگی عمیق در وجودم سر می کشید که هرچند دوست داشتنی بود، اما طرب انگیز نبود. آخر هم آن شور و شوق جیغ آلود، توی دست ها و افکارم ننشست تا کلمه شان کنم و تبدیلشان کنم به نخستین یادداشت سال نود و چهار. حالا هم با تمام دلتنگی ام می نویسم؛ دلتنگی دوست داشتنی و عمیقی که نسبت به اطرافیانم نیست، نسبت به خودم است؛ به ذره ذره های درونم، به سلول سلول تنم! دلتنگی برای «خودم» که هنوز بین این جستجوهای همیشه نتوانسته ام دست هایش را بگیرم و بنشانمش پیش روم. دلتنگی عمیق و واقعی که مختصر نیست اما مفید هست. به قدری هست که گاهی فکر می کنم بین آدم های همیشگی زندگی ام، این همه رفیقی که دور خودم چیده ام، کسی هست که بفهمدش؟ کسی هست که احترامش کند؟ کسی هست که آفت اش نزند؟

***

چند سال است که برای سیصد و شصت و پنج روز پیش رویم دستورالعمل می نویسم؛ درست همان روزی که سال جدید را تحویل می گیرم تا خیلی خوب ازش امانت داری کنم و صحیح و سالم و پربار به صاحبش بازگردانم. امسال دلم می خواهد قلبم را خالی کنم از هر آن چه بدی و سیاهی ست؛ از کینه ها و خشم ها و زخم ها. دلم می خواهد بعضی نفرات را از دوباره ببینم. باهاشان چند ساعتِ مدام حرف بزنم تا شفاف شویم با همدیگر. امسال می خواهم یک نقطه زلال باشم توی زندگی ام؛ حتی توی زندگی آن هایی که مرا می شناسند ... ای کاش بشود این لکه های رنگارنگ دامنم را بتکانم و یک دست شوم؛ سفید سفید. فکر می کنم این کار از خیلی از برنامه ها که برای سال نود و چهار نوشته ام مهم تر باشد. آن وقت است که مسیر پیدا کردن «خودم» را خواهم یافت. آن وقت است که به ملاقات خودم خواهم رفت. «خود»ی که با هیچ کس و هیچ چیز نیامیخته است. روشن و پاک و تازه است. آن وقت است که این دلتنگی سر خواهد رسید. دلم قرص است و خیالم راحتِ راحت ...

پ.ن: سالتون به خیر ...

*ان شاءالله!

  • المیرا شاهان
۲۶
اسفند

همین حالا نشسته ام. از همین سه چهار دقیقه پیش. شبیه کسی هستم که خودش را تکانده باشد به جای خانه اش. با این وجود نه خودم را خوب تکانده ام نه خانه و زندگی ام را! زل می زنم به تقویم و می بینم امروز بیست و ششمین روز ماه آخر سال است و سه روز دیگر یک سال دیگر تمام می شود. تقریبا این اواخر سال را خیلی خوب نفهمیده ام. فقط می دانم وقتم خیلی کم است که برای آمدن سال جدید آماده شوم. هرچند خیلی درگیر این عددها شدن را نمی فهمم. اینکه ساعت دو و پانزده دقیقه و نه ثانیه امسال باشد و ساعت دو و پانزده دقیقه و ده ثانیه سال نو! فقط می دانم که این آداب و رسوم و این دسته جمعی دور سفره هفت سین نشستن و فکر کردن به آغازی دوباره و تازه، خوب است. اینکه هر سال همه کنار هم باشیم لحظه تحویل سال و تا بمب را کوبیدند به صورت هم بوسه بزنیم و به همدیگر عیدی بدهیم خوب است.

به کتاب های نامنظم روی میز تحریر خیره مانده ام. اینکه انقدر زیاد شده اند که توی کمد جا نمی شوند و من همیشه غصه ناک بوده ام که چرا توی اتاقم یک کتابخانه بزرگ ندارم تا کتاب هایم را دانه دانه تویشان بچینم و هرروز بهشان نگاه کنم و دلم قیلی ویلی برود از داشتنشان. دلم می خواهد یک یک این کتاب ها را بنوشم، همیشه توی کتاب خواندن تنبل بوده ام؛ یک تنبل به تمام معنا!

هر سال روز آخر که می رسد بر می گردم و به آینه تمام قد سالی که گذشت نگاه می کنم تا ببینم کجا ایستاده ام؛ امسال خداراشکر سال پر خیر و برکت، پر سفر، پر کتاب، پر فیلم، پر دوست، پر کار، پر موفقیت، پر مسئولیت و پر خنده ای بود. اگرچه تلخی ها و اعصاب خوردی های خودش را هم داشت، اما با جان و دل دوستش داشتم. یعنی از توی این آینه بیشتر از هر چیز روشنی است که پیداست و این یعنی توانسته ام از صدتا چیزی که خواسته ام به هفتاد تایش برسم. باید برای سال تازه آماده شوم. هنوز خودم را نتکانده ام ...

  • المیرا شاهان
۱۵
اسفند

در تاکسی...

زن (با حرص): تو فقط بلدی اعصاب منو خورد کنی!
مرد (با آرامش): نه، اینطور نیست...
زن: گفته حقوق اسفندم رو پونزده فروردین می ریزه.
مرد: چقد گرفتی این ماه؟
زن: سیصد و پنجاه تومن.
مرد: بیشتر نبود؟
زن (با بغض): چرا تو فک می کنی من یه میلیون حقوق می گیرم مهدی؟ هان؟
مرد: من یه همچین فکری نکردم!
زن (با دلخوری): چرا تو همچین فکری کردی. همش فکر می کنی من دارم درباره حقوقم بهت دروغ می گم. اه! فقط بلدی اعصابمو خورد کنی.
مرد: باور کن نه الهه!
زن (با بی حوصلگی): خستم کردی. یه خورده آرامشمم موقع حرف زدن با تو از دست می دم.
مرد: ولی من فکر نمی کنم تو یه میلیون تومن حقوق می گیری.
زن (با بی تفاوتی): مامان از مکه فقط هشتصد تومن چادر سوغاتی آورد. حمیده هم برا همه بچه ها کادو گرفته.
مرد (به آرامی): تو چقد گذاشتی؟ زیاد گذاشتی؟
زن: نه مهدی. اه! از همه کمتر گذاشتم. تو چرا اعصاب منو خورد می کنی؟
مرد: بقیه چقد گذاشتن؟
زن: من از همه کمتر گذاشتم. مهدی داری اعصابمو خورد می کنی ... (خنده عصبی)
مرد: آقا ما پیاده می شیم!

  • المیرا شاهان
۰۵
اسفند

همه چیز قابل تحمل بود تا اینکه چشمم افتاد به شره های خون روی موزاییک حمام. چنین وقت های خون آلودی حالم آنقدر بد می شود که اشتهای هیچ چیز و هیچ  کاری را ندارم. تنها حس می کنم چیزی نمانده که بالا بیاورم و دل و روده ام را بریزم جلوی پاهام و فکر کنم چه خوب شد هیچ وقت نرفتم سراغ پزشکی. حالا آن قطره های خون که از توی پانسمانِ کشاله ران بابا کف حمام را پر کرده بود، دیوانه ام کرده. هرچند دقیقه یک بار عق می زنم و نزدیک است فروریختن­ ام ... بابا غریبانه روی راحتی چمباتمه زده. ساکت است و سریال تلویزیونی می بیند اما حواسش پیش هیچ چیز نیست. غمگین است و من می ترسم احساس «چینی بند زده» داشته باشد؛ همان حسی که خواهرم می گفت...

نمی دانم چه پیش خواهد آمد. این مهره ها کجا می نشینند تا ماتم نبرد ... تنها دلم می خواهد بابا خوب شود. هیچوقت فکر نمی کردم که بابای من هم می تواند مریض شود! بابای من، مرد روزهای سخت زندگی من است ... مرد مهربان من است ... بابای من است ...

  • المیرا شاهان
۰۲
اسفند

تو داشتی چرخ می زدی و دست هایت را در هوا می چرخاندی و من از دور، در برق چشم هایت غرق می شدم و فکر می کردم که این شوق بی همانند، چقدر شیرین و دوست داشتنی ست. درست شبیه اسمت که شیرین است. به عسل می ماند و تنها خدا می داند که من خوشحال ترین دختری بودم که در جشن عروسی ات به تو نگاه می کرد. لباس عروس چقدر برازنده تو بود. «عاشقتم»های پشت سر همی که به من می گفتی، چشمک های عروسانه و ظریفانه پشت هم ات، نازهایی که از لبخندهایت روی پف دامن ات می ریخت و من ریز ریز می شدم از این همه پروانه که از توی چشم هایت پر می زد ...

آخ شیرین! این یک عاشقانه آرام است. نه شبیه "یک عاشقانه آرام" نادر ابراهیمی، که شبیه عاشقانه آرام من و تو. تو برف زمستانی امسال من بودی که تا ساعت ها پیش نباریده بود. در زمستانی که هیچ نشانی از سرما و برودت توی دست هایش نداشت، اما سپید بود. درست مثل دست های تو ... درست مثل سپیدی دامن ات ... آخ شیرین! تو فکر می کنی دوست داشتن ات را در کدام رسانه باید جار زد؟ کدام روزنامه، کدام شبکه، کدام صفحه مجازی؟ من فکر می کنم که دوست داشتن تو آنقدر عمیق و واقعی و بی گناه است که باید آن را تا همیشه در صفحه های کوچک دلم منتشر کنم. آن وقت هر صبح عطر دوستی من و تو از دلم سرریز خواهد کرد ... آخ شیرینِ من! چقدر عروس شدن به تو می آید ...

  • المیرا شاهان
۲۹
بهمن

برخلاف اینکه بعضی از آدم ها دنبال بیشتر دانستن از زندگی دوستان و قوم و خویششان هستند و پاری وقت ها نظرهایی هم برای مثلا بهبود شرایط خانوادگی آن ها اظهار و تجویز می کنند، اما وقت هایی هم هست که این بعضی ها به معنای واقعی کلمه «لال» هستند.

راستش خیلی وقت است که دارم به این موضوع فکر می کنم. وقتی توی تاکسی می نشینم و از بغل دستی ام سؤال می کنم و جوابی نمی شنوم، وقتی کسی شاهد سمعی یا بصری یک اتفاق بوده و خودش را به ندیدن و نشنیدن و ندانستن می زند، وقتی کسی می داند و در عین حال بی توجه است که یک کلمه یا جمله اش می تواند راهگشا باشد، اما ساکت است. سرش را گرم می کند به آدم های دیگر، هندزفری اش را توی گوشش محکم تر می کند، یکهو یادش می افتد به دوستش باید زنگ بزند، یکهو دیرش می شود، یکهو عجله دارد و معمولاً دارد از زیر بار مسئولیت و کمک کردن به دیگران شانه خالی می کند! همچین مواقعی یک علامت سؤال توی ابر بالای سرم روشن می شود و از خودم سؤال می کنم که چرا؟ چرا مثلا وقتی مسافر یک اتوبوس می داند چطوری باید به فلان میدان رفت یا مقصد اتوبوسِ حاضر کجاست، همانطور ساکت و بی صدا توی چشم هایت زل می زند و حتی نمی گوید: نمی دانم! چرا وقتی کرایه تاکسی را از کسی می پرسی که از یک دروغ لعنتیِ بعضی راننده ها پرهیز کنی، می گوید از راننده بپرس! با آنکه مسیر را می شناسند و می توانند از خیلی نارضایتی ها و ناحقی ها جلوگیری کنند. فکر می کنم این دیگر خیلی غیر انسانی و بی مسئولیتی ست. من این آدم های لال را دوست ندارم. این ها که می توانند وضع جامعه، همیاری و شهروندی را بهبود ببخشند، اما خودشان را می زنند به بی خیالی و بی توجهی یا فکر می کنند که چرا درد به سرمان بدهیم؟

در جامعه ای که این همه بدی دارد پرورش پیدا می کند، یک بار مانعِ یک بدی شدن، صدقه است. کار خیر و نیک است. خدا عوضش را به ما خواهد داد؛ چون زمین گرد است! این آدم های لالی که بدون اینکه از آن ها خواسته باشی، برایت فتوا صادر می کنند که با مادرشوهرت فلان جور باش و چرا جواب دخترخاله ات را آن شکلی ندادی، کاش گاهی بدون آنکه خواسته باشی، آقا یا خانم صدایت کنند و بگویند: «این کاغذ از دستتان افتاد!»، «این کارت عابربانک شماست؟»، «ببخشید متاسفانه یک آدامس به لباستان چسبیده!»، «کتابتان را روی میز جا گذاشته بودید!» و ...

باور کنید گفتن هیچ کدام این چیزها از کلاس شما کم نمی کند. این ها یعنی حواستان هست که آدم ها در یک نقطه دیگر معطل نشوند و سرشان کلاه نرود یا مثلاً مسافر بی­چاره ی غریب با محله شما، چهار برابر کرایه ی سه هزار تومانی را به ناحق بخاطر بی توجهی تان در جیب راننده ی خاطی نریزد!

  • المیرا شاهان
۲۳
بهمن

صبح اول وقت که وارد یکی از شبکه های اجتماعی می شوم، اولین چیزی که به چشمم می خورد فیلینگِ Hyperِ یکی از دوستان دوره دبستانم است که نوشته: «بچه ها من مامان شدم هوراااا» و الف انتهای «هورا» را تا بی نهایت کشیده است! من دلم از شوق دوست دور از دسترسم پرپر می شود. این دومین دوست من است که خدا نعمت مادری را به او ارزانی داشته. مادر شدن به تحمل تمام دردسرهایش می ارزد؛ به بدخوابی ها و حالت های ناخوشایند بارداری، به حالات روحی مختلف و خستگی های وقت و بی وقت. فکر می کنم چقدر بد است که بچه نداشتن را خیلی از آدم ها به اشتباه علامت روشنگری می دانند. این نظریه که «چرا کسی را به دنیا بیاوریم و مثل خودمان بدبختش کنیم؟» از کجا آمده؟ این بزرگ شدن دایره تنهایی ها، این روز به روز در خود فرو رفتن ها و انسان زدگی. این دنیا را از پشت عینک بدی ها نگاه کردن، این دلمردگی های بی نهایت توی خانواده ها و تحمل کردن به جای بهره بردن، برای چه این اندازه در زندگی آدم ها انباشته است؟ چرا نباید عشق در وجود آدم ها تکثیر شود؟ چرا از تجربه های خوشایند می ترسیم و دوست داریم فقط زهر بچشیم و زخم بزنیم؟ راستش دلم این شعله کردن را خواست. این لذت لایزال تمام نشدنی را...

  • المیرا شاهان
۱۹
بهمن

لمیده ام روی تخت خواب و سرم می گردد و می چرخد و من غلت می خورم در افکارِ نباید ... از اتاق کناری صدای ترانه درختِ ابی می آید و من فکر می کنم شبیه همان درختِ معصوم بی پناهم که از دوباره یکه می خورم توی این نمایش اتفاقی! آخ این نمایش اتفاقی، این جای قصه، درست همین سکانس است که من را با خودم روبرو می کند! من مقابل خودم ایستاده ام و با حالی عجیب و غریب فکر می کنم این دقیقه ها را چگونه باید زندگی کنم که هنرپیشه ای حرفه ای باشم. دست و پا می زنم در بُهت، در شک و شبهه و تردید. توی چهره ام نه غمی هست و نه لبخندی. بلکه یک خط صاف است که می رسد به افق های دور ... به زندگی پیش از تولد... به سناریویی که خدا گذاشت توی دستم و گفت اجرایش کن!

حالا با این همه جمله حفظ نکرده، چه کار کنم؟

  • المیرا شاهان