سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۹۶ مطلب با موضوع «یادداشت‌های شخصی» ثبت شده است

۰۴
تیر

به صفحه‌های رنگارنگ مجازی نگاه می‌کنم و می‌کوشم تا در پس هر کدام حقیقت آدمیان خاکستری را ببینم. دنیایی «من»ـیم که در کنار همدیگر زندگی می‌کنیم و با این‌حال، این «من» است که اهمیت دارد. ما تبدیل به «من»های متحرکی شده‌ایم که نظر و اعتقاد دیگری ذره‌ای برایمان اهمیت ندارد و «دیگران» حق ندارند به این «من» ِوالا و بی‌ایراد، کاری داشته باشند. هرچه مخالف‌تر، خواستنی‌تر! هرچه بی‌ملاحظه‌تر، جذاب‌تر! هرچه سرکش‌تر، دلخواه‌تر! و در تمام جریانات و رخدادها، این «من» است که حکم می‌کند و تو موظفی که با من، این منِ تریبون‌ندیده و نشناخته، هم‌نظر باشی! آن هم در شرایطی که سالیان دراز است که به زندگی جمعی خو گرفته‌ایم و خواه‌ناخواه با دیگران مراوده داریم، کار می‌کنیم، روزگار می‌گذرانیم و به‌نوعی با اجتماع آدمیان گره خورده‌ایم. همین «من»ِ به‌ظاهر بی‌آزار اما بلاتکلیف!

آن صفات دلپذیر که با حیات جمعی ما رنگ می‌گیرند و معنا می‌یابند: بخشش، درک کردن، سازگاری، تواضع، محبت، احترام، کمک کردن، حمایت... در شرف نابودی‌اند، و این‌ها چه اهمیتی دارند وقتی که باورمان شده است که چراغ این زندگی قرار نیست روزی خاموش بشود. با وجودی‌که «من»، ناپایدارتر از آن است که فکرش را می‌کنم...

  • المیرا شاهان
۰۴
تیر

ما جان‌های زیادی داریم آماده به فنا و فدا شدن؛ آدم باید انتخاب کند که جان‌هایش را در کدام زمان و مکان، برای چه کسی و چه ارزشی هدیه می‌کند. فدا شدن از سر حقیقت و ایمان، و برای هدفی ورای «من»، وابسته است به دارا بودن صدق و خلوصی بی‌مانند. جانی که برای هدفی عبث نثار شود، نصیبی جز ذلّت و تاریکی نخواهد داشت. آن هدف والا در قله‌ای سر به افلاک برده است که ما را دو بال پرواز می‌بخشد تا از شکوه و زیبایی منحصر بفردش بهره‌مند شویم؛ به‌همین‌خاطر است که نمی‌شود این هدف والا را در مقامی پست و زمینی بی‌مایه یافت. باید برای رهایی و رسیدن به روشنی، «گزینش» کرد، در اثرها و ردپاها دقیق شد و پستی را از بلندی بازشناخت.

 

*مولوی.

  • المیرا شاهان
۲۸
خرداد

زمزمههای زیر لب مامان و بابا هنوز و با گذشت روزها و ماهها، در سرم میپیچد... آن آوازهای با صدای زیر در حین گردگیری، شستن ظرفها، تمیز کردن یخچال، شستن میوهها یا عوض کردن باتری ساعت. ترانههای قدیمی و خاطرهانگیزی که با مرورشان، بابا را روی صندلیهای ناراحت سینمای پیش از انقلاب مینشاند و مامان را به جادهقدیم تهران-اصفهان میبرد که ماهی چندبار با اتوبوس یا خودروی شخصی در رفتوآمد بودند.

آن سوز آمیخته با هر آهنگ، حکایت از رازهای مگو، دردهای گذرا، عمرِ رفته، حسرتها و رنجها، و شاید زیستنی پر حادثه داشت. سالهایی که به چشمبرهمزدنی گذشته بود و انگار با سپید شدن موها، گاه و بیگاه به آه و افسوسی ناخواسته منجر میشد.

دیشب که دوباره شنیدم دختری در دادگاه پدرش محکوم به مرگ شده، یادم افتاد به ترانهای که معینیکرمانشاهی و کریم فکور سروده بودند و عارف آن را خوانده بود و هرازگاه بابا با تارهای صوتی خشآلودش در گوش خانه، زمزمه میکرد:

«امشب دختری میمیرد

دنیا رنگ غم میگیرد

نالان از جهان بگریزد

چون گرد از میان برخیزد

دل زین آشیان برگیرد

سوی آسمان پر گیرد

من سر به دعا بگذارم

او را به خدا بسپارم

بسوزد از غم،

چه گویم یا رب،

به طفلی که مادر ندارد

بسوزد عالم،

که هرگز جز غم،

شرابی به ساغر ندارد... ».

  • المیرا شاهان
۲۸
خرداد

دلم گرفته است؛ چندروز است که ناخوشاحوالم. انگار یک چیزی سر جایش نیست، شاید هم چند چیز. پرم از فکرهای پرتوپلا. دلم خزیدن در کش و قوس آبهای ساحلی را میخواهد. چسبیدن ماسهها به انگشتان پاهایم را و عاصی شدن از وابستگی گریزناپذیرشان. پا به آب زدن در نقطهای بین خشکی و دریا، بیدغدغه، بیرنج، بیاضطرابِ عالم و آدم. میخواهم روی پوست نرم و آرام همان ماسههای آبدیده دست بکشم و بنشینم و مشتم را پر کنم از شنهای خیس و صدفدار، و زیر تمام ناخنهایم، بیمحابا از خاک و خشم، پر شوند. آنوقت دستانم را سُر بدهم در دریا و رقصیدن خاک در آغوش آب را تماشا کنم... درآمیختن دو عنصر اربعه با هم را. دویی و در لحظهای یکتایی را...

طبیعت از من دریغ شده و این بیش از هرچیز مایۀ آزار است. آنقدر که برای لمس گلی نورس، برگی در جریان باد، شاخهای خشک و دور افتاده، قطرهای دریا، ماسهای مرطوب و هوایی پوشیده از مه، بیتابی میکنم و دستهایم را هرروز با انبوهی از نوازشهای نکرده، بر شانه میکشم. من نوازشهای بسیاری را به دستهایم بدهکارم.

  • المیرا شاهان
۲۰
خرداد

مرور سرنوشت و سرگذشت آن‌ها که روزگاری می‌شناختمشان و امروز فرسخ‌ها از ایشان فاصله دارم، کاری است که هرازگاه انجامش می‌دهم. نگاهشان می‌کنم از دور، نوشته‌ها و ردی که در فضای مجازی برجا گذاشته‌اند را می‌بینم و گاهی دعایی به سویشان رهسپار می‌کنم، بی‌آنکه بدانند. فارغ از آنکه روزگاری در خشم و کینه و نفرت از هم بودیم یا در اوج دوستی و راستی و همدلی.

تا به حال برای آن‌ها که آزارتان داده‌اند دعا کرده‌ یا اسمشان را در قنوت نمازتان آورده‌اید؟ تجربه‌ای‌ست بی‌نظیر؛ گویی صیقل خوردن روح‌تان را به تماشا نشسته‌اید و سیاهی‌ها از دیوارۀ قلب و جانتان فرو می‌ریزند. با خودتان عشق خواهید کرد از این رفت و روب. از تمیزی دلی که آلودگی و سیاهی‌اش را با بخشیدن، روشن و شفاف کرده‌اید. از آرامشی که گذشت و عبور از اشتباهات به شما هدیه داده است.

اینگونه است که شادمانی دیگران، موفقیت، ازدواج، مادر یا پدر شدن، و تجربه‌های زیستی‌شان را که می‌بینید خوشحال می‌شوید.

 

«چه نیکو زده‌ست این مثل برهمن

بود حرمت هرکس از خویشتن

چو دشنام گویی، دعا نشنوی

به‌جز کشتۀ خویشتن ندروی... »*.

*سعدی.

  • المیرا شاهان
۱۰
خرداد

از این قماش کم ندیده‌ایم که می‌خواهند یک زن تسلیم و حرف‌گوش‌کن و چشم سرورم تحویل بگیرند؛ اصلا غالب کسانی که سراغ دختران دانشگاه نرفتۀ هفده-هیجده ساله می‌روند، همین افرادند. می‌خواهند به قول خودشان تربیتش را برعهده بگیرند. خیلی‌هاشان نگاه به سن و سال خودشان هم نمی‌اندازند و گاهی ده-دوازده سال با دخترها اختلاف سنی دارند و فکر می‌کنند زندگی فقط یک بازی ساده است و کنیز گرفته‌اند؛ دختر بی‌دست‌و‌پایی که از همان ابتدای ازدواج آن‌قدر در دنیای کودکانه‌اش غرق است که حتی روابط صحیح و در چارچوب منطق با آدم‌های تازه‌ای که وارد زندگی‌اش می‌شوند بلد نیست. موضوع بحث‌شان «چگونه پیش فامیل شوهر خود عزیز شویم؟» یا «چگونه آقایی را...» است. من بعد از ازدواج و آشنایی با دوستان همسرم، بیشتر با این دخترها آشنا شدم. دختران بی‌اندیشه و خاله‌زنکی که فکر می‌کنند قطب عالم‌اند، دختران سرگردان در رویا و وهم و خیال و به‌معنای واقعی نابالغ!

  • المیرا شاهان
۰۱
خرداد

محتاطم در تعریف کردن برخی خواب‌ها؛ خصوصا آن‌ها که نمی‌دانم رویا بوده یا کابوس. تنها اینکه در پایان تمام‌شان از خواب پریده‌ام و شاید تا امروز هم نتوانسته‌ام با دانسته‌ها و شنیده‌هایم، تعبیر درستی برای آن‌ها پیدا کنم.

ویژگی بسیاری از آن‌ها زمان‌های حساسی است که خیال یا فکری، در روح و جانم تپیده و به آن میدان نداده‌ام تا عرض‌اندام کند؛ یا در آن لحظات، پرکشیدن در آسمان خیال را عبث پنداشته‌ام یا شانه‌هایم را در زیر «سبکی تحمل‌ناپذیر» افکار خوب یا بد احساس کرده‌ام. آن‌وقت مثلا شبی در خواب، سرگردان در دشتی سرسبز، و تهی از تعلقات و خواسته‌ها، به‌دنبال خودم دویده‌ام.

یا شبی در خواب، خود را در آغوش امن و آرام مادرم احساس کرده‌ام، که از هر احساسی عمیق‌تر و باورپذیرتر بود. یا همان خوابی که با دلهرۀ دوازده سالگی، پس از پایان اعمال حج بر دیدگانم نشست که کعبه با پرده‌هایی برکشیده، آرام و آهسته و اهوراوار می‌چرخید و می‌چرخید...

یا خوابی که در تل زینبیه، لحظاتی بعد از طلوع خورشید با نسیم خنکی آمد و لباسی از آرامش به تن روح خسته و ناآرام من پوشانید.

یا خواب شیخ عباس قمی، وقتی که پای منبرش نشسته بودم و لحظه‌ای سکوت کرد و بعد مستقیم به چشم‌هایم خیره شد و گفت: ظهور خیلی نزدیک است، خیلی...

خواب‌ها حیرت‌انگیزند و تحفه‌ای از روزهای قبل و بعد؛ مثل خواب شب پیش که نمی‌دانم رویا بوده یا کابوس. تنها اینکه در پایان آن خواب طولانی و دنباله‌دار نیز مثل تمام خواب‌های غریب گذشته از خواب پریده‌ام و آغوشی جسته‌ام برای قرار و آرامش و آسایش...

  • المیرا شاهان
۳۱
ارديبهشت

ما بعضی از آدم‌ها را دوست نداریم؛ مهم نیست به ما بدی کرده باشند یا نه! دوست‌شان نداریم چون کم‌اند، چون خلوت و تنهایی را به جمع‌های دوستانه، و سکوت را به گفتگوهای طولانی ترجیح داده‌اند. چون مشکلات‌شان را تنهایی حل و فصل می‌کنند و با این حال بی‌غم و غیراجتماعی لقب می‌گیرند، چون پایه نیستند، سرشان در کار خودشان است، چیزی نمی‌گویند و چیزی نمی‌پرسند. شاید نه برای اینکه چیزی از دیگران برایشان مهم نباشد؛ که آدم‌ها را آزاد گذاشته‌اند و در چنگ پرسش‌ها قرارشان نداده‌اند. ما رفته‌رفته از ایشان دور می‌شویم، گاهی قضاوت‌شان می‌کنیم، گاهی گمان بد به ایشان می‌بریم و آزارشان می‌دهیم؛ در حالی که آن‌ها را به مسلخ گناهی ناکرده کشیده‌ایم.

  • المیرا شاهان
۳۰
ارديبهشت

فراغت این روزها به من فهماند که چقدر دلم برای بعضی از دوستانم تنگ شده؛ دوستانی که بعضی‌هاشان را بیش از پنج سال است که ندیده‌ام و حالا فکر می‌کنم چه چیزی سر رابطۀ خوبمان آمد که این همه از هم دور شدیم. تمام رفاقت ما در این چند سال، محدود به شبکه‌های اجتماعی بود؛ همین اندازه غریب و دور از دست.

لابد طبیعی است که ما در زندگی، دوستان صمیمی بسیاری را بدون دلیل از دست بدهیم و قرارهای ماهی یک‌بار، به قرارهای سالی یک‌بار و سالی هیچ‌بار بدل شوند...

راستش برای من، از دست دادن آن‌ها که رازهایم را روزها و شب‌های بسیار در گوش‌هاشان زمزمه می‌کردم، تلخ و اندوه‌بار است. حالا خیلی وقت است که بعضی از عزیزانم عروس شده‌اند و ما حتی همدیگر را در لباس بلند و توردار عروسی هم تماشا نکردیم، و در شادی مهم‌ترین شب زندگی همدیگر نیز شریک نشدیم؛

همین مایی که بیش از هرکسی، دلمان می‌خواست عروس‌شدنِ دیگری را جشن بگیریم...

 

پ.ن: تنبلی می‌کنم در انتشار مطالب. در کانال تلگرام می‌نویسم اما فراموشم می‌شود اینجا را به‌روز کنم. برای همین باید بگویم که تاریخ اصلی این نوشته و دو نوشتۀ قبلی درست نیست؛ حتی نوشتۀ بعدی.

  • المیرا شاهان
۲۰
ارديبهشت

گریه می‌کنی؛ بلند، بلند... گریه می‌کنی و نمی‌توانی صدای ضجه‌هایت را خاموش کنی و می‌ترسی از همسایه‌ها و این دیوارهای کاغذی. می‌ترسی نکند خیال برشان دارد که این گریه‌ها، نتیجۀ خرده جنایت‌های زن و شوهری‌ست. می‌ترسی نکند غرور یگانه محبوب زندگی‌ات را در نت‌های کوتاه و بلند هق‌هق‌‌هایت خرد کنی و آدم‌های آن بیرون، گمان بد به او ببرند. اما تو دل‌شکسته‌ای، ناآرامی، غم‌آلودی، و گریه تنها سلاح توست...

  • المیرا شاهان