سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۹۶ مطلب با موضوع «یادداشت‌های شخصی» ثبت شده است

۳۱
شهریور

ما دو همسایه بودیم که یک روز نان و نمک هم را می خوردیم. اما روزی آمد که سایه ی همدیگر را نیز با تیر زدیم. بدون آن که به چشم های همدیگر نگاه کنیم و یادمان باشد که خیلی قبل تر از آنکه هم سایه ی هم باشیم، برادر بوده ایم!

  • المیرا شاهان
۱۸
شهریور

این یک نوشته کودکانه است ...

یادم هست که توی بچّگی خیلی دنبال شماره خدا می‌گشتم؛ دبستان که رفتم یکی از همکلاسی‌هایم برایم شماره خدا را نوشت: 24434. و من به خیال این‌که این، شماره خانه خداست، یک روز از صبح شماره را گرفتم و تصورم این بود که صدای خش‌خشِ تلفن، صدای بارانِ بهشت است ...

بزرگ‌تر شدم و بعدها کسی برایم گفت تعداد رکعت‌های هر نماز روزانه را که کنار هم بگذاری می‌شود همین شماره؛ که پر بی‌راه هم نبود ...

امروز یک تلنگر من را به آن روزها پر داد؛ به جستجوگری‌ام برای حرف‌ زدن با خدایی که نمی‌دیدمش، اما باور داشتم که هست. باور داشتم که نگاهِ من می‌کند و نامه‌های هرازگاه‌ام را می‌خواند. خدایی که شوق بزرگ شدن و رسیدن به آرزوهام، او را از من گرفت و من تا مدت‌ها حواسم نبود که نگاه‌اش کنم ... راستش هر قدر هم که فکر می‌کنم، نمی‌دانم چرا این اتفاق افتاد!

عرفان نظرآهاری توی کتاب «نامه‌های خط ‌خطی»‌اش برای خدا نوشته: «خدایا! نیستی، کجایی؟ آخر چرا همیشه قایم می‌شوی؟ چی می‌شد اگر دیدنی بودی؟ آن‌وقت همه باور می‌کردند که هستی. آن‌وقت شاید همه مؤمن می‌شدند. این‌طوری که خیلی بهتر بود. اما انگار تو دوست داری مخفی باشی. دوست داری همه دنبالت بگردند. شاید برای همین است که اسمت باطن است. اما می‌دانی تعجب من از چیست؟ از اینکه هر وقت می‌گویند هوالباطن، هوالظاهر هم می‌گویند. خدایا مگر می‌شود که تو هم باشی و هم نباشی. هم همه جا باشی و هم هیچ جا نباشی؟ خدایا! به اینجاها که می‌رسم دیگر معنی‌اش را نمی‌فهمم. گاهی اوقات، تو چقدر سختی ... ».

  • المیرا شاهان
۱۶
شهریور

از مدرسه برایم چندتا شاگرد مانده اند که وقتی توی اینستاگرام نگاهشان می کنم، دلم برایشان می رود. حتی توی دلم می گویم: بچه هام! اما حیف نمی شود این ها را برایشان نوشت؛ وقتی خودم را می گذارم جای آن ها و فکر می کنم مثلا اگر معلم خودم توی آن سال ها این حرف ها را به من می زد، هیچ خوشم نمی آمد و می گفتم چه معلم سبکی! اما راستش، باید اقرار کنم که دلم برای خیلی هاشان تنگ می شود و بی اینکه خودشان بدانند توی دلم قربان صدقه شان می روم و فکر می کنم که بچه ها چقدر می توانند دوست داشتنی باشند. آن قدر که وقتی یک ماه پیش سازمان سنجش، نتایجِ اولیه کنکور سراسری را اعلام کرد، از دیدن اسم و تصویر یکی از بچه هام بین رتبه های تک رقمی کنکور، یک دفعه زدم زیر گریه.

گاه و بی گاه بچه هام برایم پیام می فرستند، آشکارا و قایمکی وبلاگ هایشان را می خوانم و ازشان چیزهایی یاد می گیرم، عکس های همدیگر را لایک می کنیم، زیر پست های هم قلب می گذاریم و من یادم نمی رود وقتی سه سال پیش برای اولین بار دیدمشان، انگار دستی به شانه هایم می کوفت که حواسم به معصومیت چشم هایشان باشد که با هیچ بدی و تباهی و تزویری نیامیخته است. بچه هام، به واقع بچه های مهربانی بودند که محض نفع و فایده به من محبت نمی کردند و اگر یکیشان می دوید تا توی بغلم جا شود، به راستی از سر دوست داشتن بود.

گاهی فکر می کنم که من بارها و بارها، نه به اندازه مادرانشان، اما به مهربانی یک مادر، برای بچه هام دل سوزانده ام. کاش مادر بودن، ربطی به کروموزوم های مشترک نداشت ...

  • المیرا شاهان
۱۳
شهریور

این روزها وزن دارند و پر بارند؛ لابد به همین خاطر هم هست که این اندازه کُند پیش می روند. اتفاق پشت اتفاق ردیف شده و من تسلیم دست بسته ی اتفاق هام. انگار خیلی وقت است به خودم فکر نکرده ام. نه یکی دو هفته و نه حتی یک ماه. گویی سال هاست که از زندگی عقب افتاده ام و کسی یا چیزی دارد من را با خود می برد. روی پاهای خودم نیستم و سوار زندگی شده ام. خب، این خیلی هم خوب نیست. اینکه ندانی چی می خواهی و به راستی «کی» هستی! راستی ... من کی هستم؟ قبل ترها که این را از خودم سؤال می کردم یک مجموعه اطلاعات درست و حسابی بود که تحویل خودم می دادم و کلی ذوق می کردم برای دستاوردهام. اما دستاوردهای زندگی باید همان چیزهای معمول باشد که خیلی های دیگر هم شبیه اش را دارند؟ این خیلی معمولی ست. یک اتفاق و حقیقت معمولی که باید تویش افتاده باشی و اگر درون آن نیفتی، به هیچ حسابت می کنند. انگار از سیاره دیگری فرود آمده ای یا آخرین باز مانده نسل چلمن ها هستی. یک جور خارق العاده بودن به سبب نداشتن شباهت با آدم ها. راستش من این دستورالعمل های معمول را دوست ندارم. اینکه به دنیا بیایی و بروی مهد و بعد از آن پیش دبستانی و مدرسه، اینکه وارد دانشگاه شوی و تحصیلکرده خطابت کنند و کلاس های مختلف فرهنگی، هنری و ورزشی بروی. اینکه کارهایی کنی که بقیه می کنند، جاهایی بروی که بقیه می روند و چیزهایی بخواهی که بقیه می خواهند. این خیلی لعنتی ست. این کارها و رفتارها «من» ندارد. یک «ما»ی تک و تنها دارد که چیزی برای عرضه ندارد؛ جز دستورالعمل های تکراریِ بدون خلاقیت. تازگی ها آدم هایی که تا وقت اضافه می آورند، ادامه تحصیل می دهند، حالم را بد می کنند. اینکه برای تفریح می روند سراغ دانشگاه، برای وقت پرکردن، برای اسم و رسم و چیزهایی از این قبیل. کسب علم، نیازی به این ادا و اطوارها ندارد. آدم هایی که سنی ازشان گذشته و نگاه شان که می کنی هیچ چیزی جز یکی دوتا مدرکِ روی طاقچه ندارند، غمگینم می کنند. آدم هایی که اگر بتکانی شان، از جیب هاشان بهترین اپلیکیشن های روز دنیا بیرون می ریزد اما نمی توانند برایت سعدی بخوانند، از مخلوقات حیرت انگیز دنیا و روابط بین اشیاء حرف بزنند، غمگینم می کنند. دلم آدم تازه ای می خواهد که متواضع است اما انباشته. چقدر شبیه هم شده ایم همه ...

  • المیرا شاهان
۰۲
شهریور

اگر بنا بود که یک بار دیگر متولد شوم، دلم می خواست توی یکی از شهرهای شمالی به دنیا می آمدم. لباس های محلی می پوشیدم، نان محلی می پختم، توی خانه مان گاو و گوسفند و اسب و مرغ و خروس داشتیم، کودکی ام توی مزرعه و شالیزار و باغ ها می گذشت، بلد بودم پنیر درست کنم، بلد بودم فرش و گلیم ببافم، یاد می گرفتم چطوری سبزی و دانه بکارم. اما توی شهر به من هیچ کدام این ها را یاد ندادند. من یاد گرفتم چطوری با دوچرخه پا بزنم و چطوری زنجیر دوچرخه ام را جا بیندازم. یاد گرفتم چطوری در سراشیبی ها اسکیت بازی کنم و وقتی گرسنه شدم بروم سوپرمارکت و لبنیات و شیرکاکائوهایی با مواد نگهدارنده بخرم. یاد گرفتم هرروز بروم مدرسه و لوازم التحریرهای ارزان و گران داشته باشم؛ چند خودکار، چند مداد، چند دفتر و لاک غلط گیر ... من سر کلاس های مختلط کودکانه ننشستم و هیچ روزی از مدرسه تا خانه را سلانه سلانه ندویدم. یاد نگرفتم چطوری از چاه آب بکشم و دختر شمالی پرحوصله ای باشم. به جای آن، شادی کوچه های خاکی و سنگفرش شده روستا را به کوچه های آسفالت شده و امکانات بسیار زندگی شهری فروختم و دختری شدم درست مثل تمام دختران شهر ...

  • المیرا شاهان
۱۶
مرداد

به بهانه هفدهم مرداد؛ روز خبرنگار ...

ما چهارده نوجوان بودیم که نُه سال پیش برای نخستین دوره روزنامه نگاری حرفه ای زیر نظر سازمان یونیسف انتخاب شدیم و سه تا استاد خارجی که مایشا فراست، آرجوم واجید و میراندا ایلس نامشان بود، برای ما از تجربیات و دانسته هایشان گفتند. مایشای انگلیسی برای دیلی اکسپرس کار می کرد، آرجوم که اصالتاً پاکستانی بود توی بی.بی.سی انگلستان مشغول بود و میراندای چشم روشن که از یک سال قبل توی ایران روزگار می گذراند هم لابد برای یکی از این دو رسانه قلم می زد - همیشه هم دفترچه یادداشت کوچکش دستش بود و وقتی به سختی جمله های فارسی بچه ها را درک می کرد، با لهجه شیرین اش می گفت «بِبَشید!» تا حرف هایمان را دوباره تکرار کنیم و چیزی از قلم نیفتد. و دل ما بود که برایش قنج می رفت ... -.

ما چهارده نوجوان بودیم که در روزهای صمیمی نوجوانی مان، جدی گرفته شدیم. به راستی روی آموزش ما سرمایه گذاشته بودند و روزی سیصد دلار فقط و فقط برای اقامت هر یک از استادان در هتل، هزینه می شد. بماند که خیلی از آدم های روزنامه نگار برجسته ی آن دوران هم بارها به دیدارمان می آمدند و از شگفتی های عالم رسانه و اخلاق در روزنامه نگاری برایمان حرف می زدند.

راستش آن دوره علی رغم هزینه های زیادی که در پی داشت، عمر کوتاهی داشت؛ در همان روزهای اوج گرفتن و پر گشودنش، فاتحه اش را خواندند؛ درست در زمانی که ما سه بار توانایی هامان را به کار گرفتیم و صفحه بستیم برای هم سن و سال های خودمان. نمی دانم تقصیر آقای شین بود یا خانم الف یا همان روزنامه ای که ما پیش از آن خبرنگاران افتخاری ضمائمش بودیم. ما آهسته آهسته از یک روزنامه نگار نوجوان به یک دانش آموز نوجوان تبدیل شدیم. بین ما چهارده نوجوان، بی اینکه دست هم را فشرده باشیم و به هم بدرود گفته باشیم، فاصله افتاد! چیزی نزدیک به نُه سال فاصله ... و ما تنها می توانستیم گاه و بیگاه دفترچه خاطراتمان را از گوشه گنجه برداریم و یاد آن روزهای پر شور و هیجان نوجوانیمان را زنده بداریم.

حالا که این ها را می نویسم، هشت تایمان همدیگر را یافته ایم؛ آن هم به صدقه سر شبکه های اجتماعی. حالا دیگر بعد از نُه سال، خیلی چیزها عوض شده. وحید دارد پزشکی می خواند، محمدحسین به عالم سیاست پیوسته، نیوشا و ناهید مهندس معماراند، سهراب کارهای توریستی می کند و در زمینه ی منسوجات خانگی مشغول به کار است، سعید بازیگر تئاتر شده و برایم گفت که شایان یکی دو سال بعد از آن دوره رپر شد، به دام اعتیاد افتاد و مدتی از ایران رفت ... و من، این روزها یک معلم و روزنامه نگار و خبرنگارِ جوانِ پر دغدغه ام که هنوز هم دلش می خواهد به آن روزها که خوب بود و آبی بود، بازگردد ... .

  • المیرا شاهان
۰۷
مرداد

بعضی ها آدم های یک طرفه اند؛ دوست دارند همه توجه آدم ها بهشان معطوف باشد. همه محبت ها نثار آن ها شود. همه تشویقشان کنند و جلوشان خم و راست شوند، مثل بعضی سیاستمدارهای حالا و سیاستمدارهای مدفون لابلای صفحه های تاریخ، قبرها و تابوت ها. مثل خیلی از مدیرها و به اصطلاح آدم حسابی های ناحسابی یا حتی آدم های خیلی معمولی تر. آن ها بی اینکه تو را شنیده باشند، با تو نشست و برخاست کرده باشند، تو را فهمیده باشند، به تو بی مهری می کنند. تو را ابزار می بینند و خودشان را صاحب قدرت. در مقابل دلشان هواداری می خواهد. شنیده شدن، احترام کردن یا چیزی شبیه پرستش. غالباً هم زیاد از حد اظهار نظر و فضل می کنند و از پرحرف های روزگارند. بسیار کوشیده ام شبیه این آدم ها نشوم. وهم بر نداردم که کسی شده ام یا خیلی آدم سرفرازی هستم.

یک ضرب المثل قدیمی رایج در گفتار ما هست که «درخت هرچه پربارتر، سر به زیرتر». بسیار کوشیده ام که درختِ پربارِ سر به زیر باشم. هرچند پاری وقت ها خیال می کنم که مهمل بافی ها و صداقتی که توی کلماتم دارم بقیه را می شوراند و ممکن است خیال کنند که دارم خارجی بازی در می آورم تا به بقیه بفهمانم: «من آدم مهمی هستم! به من احترام کنید. سجده ام کنید که من سایه خداوند بر روی زمینم». چه می شود که بسیاری از ما اینگونه سر به آسمان بلند کرده ایم و طلب بندگی آدم ها را داریم؟ چه شد که آدم پرست و مدیرپرست و صاحب منصب پرست شده ایم؟ نقش بازی نکنیم کاش. ما نه تنها در برابر وجود و شخصیت خود و اطرافیانمان مسئولیم، که مسئولیت فجایعی که سر نسل های بعد از ما هم می آید با ماست. کلی غررررر دارم که بزنم؛ حوصله اش اما نیست که نیست ...

***

بعد نوشت: چند وقت پیش کتابی خواندم با عنوان «بی شعوری» اثر دکتر خاویر کرمنت. البته نقد زیادی درباره اش دارم. چرا که به نظرم فقط ایده ی خوبی داشت اما پرداختش خیلی معمولی، یکنواخت، تکراری و ضعیف بود و بیشتر شبیه کتاب های زرد روانشناسی شده بود تا یک اثر اجتماعی. اما از این جهت که بسیاری آدم ها، حتی خود من را در بسیاری رفتارها محکوم می کرد و به خودم می آورد کتاب قابل قبولی به نظر می رسید. این روزها هم خیلی جاها می بینم که این کتاب صدا کرده و هر روز بر خوانندگانش اضافه می شود. اگر دوست داشتید از اینجا دانلودش کنید.

به نظرم گاهی این جور تلنگرها از ضروریات زندگی اند.

  • المیرا شاهان
۰۵
مرداد

دارم این کلمات را از خانه ی تازه می نویسم ... از پشت این پنجره، برج های بلند نوساز و خانه های ویلایی قدیمی پیداست ... خبری از کاج ها و چنارهای لاغر خیابان کودکی ام نیست. چنارهای این کوچه چاق ترند و کنارشان درخت نارون و خرمالو و بلوط قد راست کرده اند. از پشت این پنجره، ایوان کوچک خانه ی کهنه ای پیداست که پیرمردی آسوده و آرام به صندلی سفیدش چمباتمه زده و از آن کلاه های کیپاییِ یهودی ها روی سرش گذاشته و دانه دانه تسبیح می اندازد. از پشت این پنجره، خنده و قهقهه و ریسه رفتن های بچه هایی که توی حیاط گرگم به هوا بازی می کنند، به چشم می آید؛ خنده هایی آسوده و آنقدر رها که مرا پر می دهد به روزهایی که توی حیاط بزرگ خانه ی کودکی هایم با «نوید» بادبادک هوا می کردیم و من دوچرخه قرمزم را سوار می شدم و او سه چرخه بنفش کوچکش را. یاد وقت هایی در دلم زنده می شود که برف های سنگین می بارید و کاج های باغچه مان سر تعظیم فرود می آوردند به شکرانه ی این همه روشنی. آن لحظه ها من و نوید بودیم که می دویدیم روی برف ها و لیز می خوردیم و آدم برفی های درشت خلق می کردیم ... یاد آن روزی در دلم زنده است که نوید از نرده کنار پارکینگ به انباری پرت شد و خدا به او رحم کرد که ضربه مغزی نشد و برای پدر و مادرش ماند ...

از پشت این پنجره، آبی آسمان پیداست. بی ابرهای پنبه ای که خودشان را به دست بادها بخشیده باشند. هر از گاه نسیم آرامی پرده رنگارنگ اتاقم را نوازش می کند. عجیب است که یاد «هدیه» می افتم؛ آن وقت که ما همسایه هم شدیم، هم سن این روزهای من بود و هیچوقت جواب سلام بچه ها را نمی داد. هدیه ای که برای ما هدیه بود و برای خانواده اش زری و برای شناسنامه اش زهرا. روزی که خانه برای فوت آقای دکتر سیاه پوش شده بود، اولین روزی بود که به هم سلام دادیم. آمد و تنگ در آغوشم گرفت و زار زار برای پدرش گریه کرد ... یاد مهناز می افتم که ساعت ها روی پله ها برایم از خدا و خواب ها و کتاب هایی که خوانده بود حرف زد، بی اینکه هردو از حرف زدن خسته شویم. مهنازی که امسال شمع شصت و شش سالگی اش را فوت کرد و همین چند روز پیش از توی گوشی اش به من عکس پدر مرحوم و عموهایش را نشان می داد ... یاد عروسی آقا شهریار می افتم؛ وقتی که چهل ساله بود و مردِ زندگی دختری بیست و پنج ساله شد که از شمال آمده بود تهران و غریب بود و عاشق ... یاد وقتی می افتم که مهمان های عروسی خداحافظی کردند و رفتند و عروس شمالی، همانطور که لباس عروس تنش بود چهار طبقه پله را با گریه پایین آمد و از دل حیاط دوید سمت کوچه و پشت مسافرهای شمالی اش آب ریخت ...

خانه ی تازه قشنگ است؛ اتاق من هم همینطور. خانه های قدیمی و جدید این روبرو هم زیباست. اما ما آدم ها عادت داریم که عادت کنیم ... عادت داریم که خیلی اوقات تا چیز تازه ای سر می رسد، قدیمی ترها دل آزارمان باشد. بعد از بیست سال و کمی، کوچ کرده ایم به جایی جدید. هنوز نمی دانم کجای نقشه جغرافیا هستم. اما در همین چند روز، به هرچه که از پشت پنجره این اتاق پیداست، دل بسته ام و این چیز کمی نیست ...

  • المیرا شاهان
۲۹
تیر

این روزها که از مشغله های چندماه پیش کیلومترها فاصله گرفته ام و وقت بیشتری دارم که به علاقمندی هایم برسم، کتاب های بیشتری می خوانم، فیلم های بیشتری می بینم، مقاله ها و تاریخ بیشتری می خوانم، بیشتر فکر می کنم، بیشتر با اطرافیانم حرف می زنم، آدم های حسابی بیشتری را ملاقات می کنم و می شناسم، بیشتر با خانواده می گردم و معنویات در زندگی ام رنگ تازه ای گرفته است. در عوض این ها، «نوشتن» است که توی زندگی ام از شور و حال افتاده. تبدیل شده ام به یک جور انبار دریافت اطلاعات و کارهای خوب. فکر می کنم لازم است هرازگاهی بایستیم، افکار بیخودی و بلااستفاده را از مغزمان خالی کنیم و در عوض خودمان را با انرژی و اطلاعات خوشایند شارژ کنیم. اینطوری طبیعتاً بین ما و ابزارهای خدماتی فرقی هست و به سلول های خاکستری مغزمان، خمسی تعلق نگرفته. زمان آخرین ورود اطلاعات به کره ی روی سرمان هم عهد دقیانوس نیست. فکر می کنم هرکسی باید توی زندگی اش ایستگاه اطلاعاتی منحصر به فردی داشته باشد و سال به سال، فصل به فصل، ماه به ماه یا هفته به هفته، در آن توقف کند و خودش را بزند توی شارژ. دنیا شگفتی های خیره کننده ای دارد که نیازمند کشف و شناخت اند. اوصیکم به کشف و شناخت این شگفتی ها.

  • المیرا شاهان
۲۲
تیر

شاید همه چیز از آن وقتی شروع شد که زن، از اینکه یک عالم ظرف نشُسته توی سینک آشپزخانه داشت، دلش گرفت. یا وقتی که دخترکش داشت موهای عروسک قشنگی که قرمز پوشیده بود را با قیچی می چید و پسرکش بیسکویت مادر و لیوان شیر را خُرد فرش می داد، یا وقتی که داشت لباس می ریخت توی ماشین لباسشوییِ دستی و فکر می کرد جوراب های شوهرش، بدبوترین جوراب های دنیا هستند، لابد آن وقت بود که دلش خواست تمام آن چیزهای تحمل ناپذیر را بگذارد و از خانه بزند بیرون. دلش خواست تا دیروقت بین خیابان ها و آدم ها پرسه بزند، از اتفاقات دور و برش قصه بسازد و فکر کند آن خانم توی داروخانه یا آن یکی خانم که توی تعاونی کنار مسجد ظروف آشپزخانه می فروشد، از او خوشبخت ترند. شاید همه چیز از آن وقتی شروع شد که دید برجشان از خرجشان بیشتر است و درآمد شوهرش کفاف گذران زندگی با بچه های قد و نیم قد را نمی دهد. از فردای یکی از همان روزها بود که آگهی های استخدام را یکی یکی خواند و دنبال کار گشت. دنبال سن نار سه شاهی بیشتر. دنبال اینکه «زن باید درآمد داشته باشد» و «زن باید مستقل باشد». وگرنه یه پاپاسی که شوهرش می گذارد کف دستش، پشیزی نمی ارزد و با آن هیچی نمی شود و مجبور است زنی باشد مثل تمام زن هایی که کار خانه بیچاره شان کرده و مچ دست و زانوها و کمرشان درد دارند از بس که دیگ سابیدند و سال ها شستند و رُفتند و بوی قرمه سبزی گرفتند. حالا او هم شده بود یک زن مستقل که سری توی سرها داشت و به جای آنکه بعدازظهرها بچه هایش را ببرد پارک و از شیرینی های دست پخت خودش تغذیه مدرسه آن ها را مهیا کند، برایشان اسباب بازی های بیشتری می خرید و به آن ها پول توجیبی می داد تا از بوفه مدرسه، کلوچه و تیتاپ و ساندیس بخرند.

زن، خانه و کار را با هم داشت. تربیت و رسیدگی به درس و تفریحات بچه هایش را و هیچ از اینکه هر روز بین مردها و زن های بیرون از خانه کار می کرد و گاهی جر و بحثش می شد، ناراضی نبود. هیچ از اینکه بیش از حوصله و توانش انرژی می گذاشت و اعصابش را آدم های بیرون از خانه خرد می کردند، ناراضی نبود. اما زن های قصه های زویا پیرزاد این شکلی نشدند. زن های قصه های او زن و مادر ماندند. زنانی با تمام ابعاد و اخلاق و رفتار یک زن و یک مادر. زنانی که از خانه مرتب و تر و تمیزی که داشتند ذوق می کردند و با عشقی مثال زدنی برای بچه ها و شوهرشان صبحانه و عصرانه می گذاشتند و توی باغچه یا گلدان خانه شان، سبزی و گل های رنگارنگ می کاشتند. زنانی که حوصله داشتند و همانطور که به سرخ کردن سیب زمینی ها مشغول بودند به شوهر و بچه هاشان فکر می کردند. زنانی که ظرافت زنانه شان با آن ها بود و همانطور که تلفن را زیر گوششان می گذاشتند و با دوستشان حرف می زدند، گرد روی تابلوی نقاشی روی دیوار را می گرفتند و لباس بچه هاشان را اتو می کردند. زن های قصه های زویا پیرزاد، دستشان توی جیب خودشان نیست، بعد از غروب خورشید به خانه نمی روند، خیلی وقت ها غذای روزهای قبل را گرم نمی کنند و سر و کارشان بیشتر با یخچال و چیزهای تازه است تا فریزر و بسته های گوشت و مرغ و سبزی یخ زده. زن های قصه های زویا پیرزاد بچه هاشان را خودشان بزرگ می کنند، نه مهد و پرستار کودک. زن های قصه های زویا پیرزاد همیشه برای شوهرشان صبر و حوصله و وقت دارند و آسمان خانه شان همیشه آبی و آفتابی ست. اما زن درون ما چگونه زنی ست؟ زن قصه ما دلخوشی اش به چه چیزی ست؟ از اینکه بیشتر خسته و کمتر شاد است، خوشحال است؟ راستی، کدام این زن ها خواستنی ترند؟

  • المیرا شاهان