سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۹۶ مطلب با موضوع «یادداشت‌های شخصی» ثبت شده است

۲۶
تیر

خدا تقدیر هرکس را یک جور نوشته؛ پیمانۀ عمر آدم اندازه‌اش مشخص است. فرقی نمی‌کند که آفریقا باشی یا آسیا، وسط طواف کعبه باشی یا بالای دار، شب تولدت باشد یا وسط سفری که به تایلند داشته ای، توی اتاق عمل برای یک جراحی ساده دراز کشیده باشی یا رفته باشی از حرم دفاع کنی... عمر آدم که سر برسد، کسی نگاه نمی‌کند که سفر یک هفته‌ای‌ات به استانبول یک هفته تاخیر داشته و تو حالا جایی می‌میری که وطنت نیست. آدم می‌تواند شب عروسی پسرش بمیرد یا وقت دیدن سریال معمای شاه. این همان چیزی‌ست که خدا توی سورۀ ال عمران و نساء و مائده آورده. چیزی که خیلی از ما هنوز نتوانسته‌ایم به درستی درکش کنیم.

کاش خدا کیفیت مرگمان را شهادت قرار بدهد؛ حالا هروقت که می‌خواهد باشد!

پ.ن: ادامه مطلب را بخوانید مسلمان ها.

  • المیرا شاهان
۲۱
تیر

چقدر می‌ارزیم ما آدم‌ها؟ ما را از روی چه است که قضاوت می‌کنند؟ چرا گاهی خدا را لابلای تصمیمات حیاتی و مهم‌مان گم می‌کنیم؟ چرا نمی‌بینیمش وقتی که باید بنشینیم و لااقل به اندازۀ ربعی از ساعت، دست بر زیر چانه، نگاهش کنیم؛ او را ببینیم توی لبخند آدم‌ها، توی مهربانی‌شان، توی حمایت‌هایشان، ببینیمش توی همین جملۀ به ظاهر معمولیِ «برو رفیق! من کنارت هستم...»!

خدا بین کلمات بعضی آدم‌ها سوسو می‌زند، بین بودنشان، نگاهِ از سر دوستی‌شان، و کنار خنده‌هایی که گاهی تلخند و بغض‌هایی که گاهی به ضرب زور هم از گلوی آدم پایین نمی‌روند...

  • المیرا شاهان
۰۵
تیر

من از بچگی دلم نمی‌خواست بزرگ شوم. با همان دنیای کودکانه‌ام خوش بودم. دیدن برخورد سخت‌گیرانۀ بزرگ‌ترها نسبت به برخی مسائل و موضوعاتی که به نظرِ طفلِ معصومی که من بودم چیزهای نه چندان مهمی بود، من را از بزرگ شدن می‌ترساند! روزهای نوجوانی دلم می‌خواست آن‌قدر نوجوانی‌ام به درازا بکشد که خودم از نوجوانی و دنیایی که شاید بزرگ‌ترها جدی‌اش نمی‌گرفتند خسته شوم. اما بی‌اینکه از آن روزها و شوق‌های تمام‌نشدنی فاصله بگیرم، جزو بزرگترها شدم. بزرگ شدم و دلم نخواست که مثل بقیه بشوم، مثل بقیه سخت و عجیب و نخواستنی. من با تمام قوا دست و پا می‌زدم که رنگ و بوی آدم‌ها را به خود نگیرم و بیش از آن‌که از روی دیگران مشق بنویسم، خودم باشم و درگیر آرزوهای کوچک و بزرگی که دارم، بمانم.

نمی‌خواهم بگویم زندگی با آدم بزرگ‌ها خمیر من را معصوم و پاک نگه داشت، که ناخواسته توی خیلی چیزها شبیه‌شان شدم، اما من در تمام زندگی، دلم خواست خودم باشم. لباسی را بپوشم که دوست دارم. دوستانی داشته‌باشم که می‌خواهم. جاهایی بروم که حالم را خوب می‌کند. هیچ دلم نمی‌خواست که برای آن‌که رسم است و دیگران چه می‌گویند و چنین است و چنان است کاری کنم.

گاهی فکر می‌کنم کاش توی زندگی آدم‌ها، این همه حرف بردن و آوردن و «مردم چه می‌گویند» و «بد است جلوی مردم» نبود. کاش روزی می‌رسید که خاله‌زنک بودن تمام می‌شد و خیلی از ما به جای آن‌که طبق خوشامد مردم انتخاب کنیم و تصمیم بگیریم، خودمان می ماندیم. کاش می‌شد برای خود بودن و سادگی و بدجنسی نداشتن سرزنش نمی‌شدیم. کاش دنیا از آن‌ها که نشسته‌اند زمین بخوری و قاه‌قاه به تو بخندند خالی می‌شد. چه دنیای بدی‌ست... کاش همیشه پانزده ساله می‌ماندم ...

*شهریار.

  • المیرا شاهان
۱۸
خرداد

گاه، فاصلۀ خنداندن تا شکستنِ دلِ آدمی، تنها یک جمله است ... یک جملۀ خیلی کوچک.

  • المیرا شاهان
۰۹
خرداد

اولین دزدی دنیا چه روز و چه ساعتی اتفاق افتاد؟ دزدی نان بود یا یک دزدی عاشقانه؟ مثلا دختری قاپ پسری را دزدید یا پسری قاپ دختری را؟ بعدش چه اتفاقی افتاد؟ چه سرنوشتی نصیب آن دزدهای تاریخی شد؟ دستشان را بریدند؟ وسط میدان شهر سرشان را از گردنشان جدا کردند؟ تیربارانشان کردند؟ یا گذاشتند راست راست روی زمین بچرخند و بگردند و آب از آب تکان نخورَد؟ چه شد که آدم‌ها دستشان دراز شد روی مال دیگران؟ چه شد که آدم‌ها دزد بودن را به ندار بودن ترجیح دادند و بعد دزد قدرت و سیاست و مملکت و دین و اعتقاد و شعور و موقعیت و غیرۀ همدیگر شدند؟ فقر؟ بیکاری؟ اعتیاد؟ خانواده؟ دوستان ناباب؟ نابرابری اجتماعی؟ یا نداشتن عزت نفس و به اندازۀ کافی انسان بودن؟ چه می‌شود که آدم‌ها عزت نفس ندارند؟ عزت نفس را خانواده به آدم می‌دهد یا جامعه؟ خودمان چی؟ خودمان چقدر به خودمان و عزت نفسمان فکر می‌کنیم؟ آیا این‌که به ما بگویند دزد قشنگ است؟ آیا این‌که از جهل و غفلت کسی سوءاستفاده کنیم تا نفع ببریم کاری انسانی‌ست؟ آیا صاحب پولی بی‌برکت و مفتی شدن لذتی هم دارد؟ پولی که بیاید توی یک جیب و از آن جیب بریزد بیرون، و جز گرسنگی و فلاکت و لقمۀ حرام در گلوی فرزندان چیزی نداشته باشد ارزشی دارد؟ زیر آب کسی را زدن و نشستن جای او و استفاده از حقوق کسی دیگر همان‌قدر دزدی محسوب می‌شود که جیب کسی را بزنند. که سهم کسی را بردارند. که ترس و ناامنی ایجاد کنند. ترس از دست دادن موقعیت، ترس ماندن در جامعه و زندگی با مردم، شک و شبهه نسبت  به آدم‌ها و انسان هراسی! کاش می‌شد این‌‌ها را دیروز به او می‌گفتم ...

***

محال است تجربه‌اش نکرده باشید. آن حس بی‌کسی که به آدم دست می‌دهد و کاری از آدم ساخته نیست جز این‌که مثل ابر بهار گریه کند و هرچه غریبه‌ها به او بگویند بی‌خیال و بگذر و ولش کن، حالی‌اش نشود.

من دو بار توی زندگی حس بی‌کسی را تجربه کردم؛ یک‌بار توی واگن دوم قطارِ خط قرمز متروی تهران که مردها خودشان را بین خانم‌ها جا کردند و تا توانستند خودشان را به خانم‌ها مالیدند و سر که بالا آوردم یکی دوتاشان را جلوی خودم دیدم و داشتند با نگاهشان روح ما را می‌دزدیدند. یکی همین دیروز، وسط میدان بهمن، که از تاکسی پیاده شدم و وقتی به خودم آمدم که دیدم قاطی آن همه مرد، بی‌اراده دارم گریه می‌کنم و بی‌پناه‌ترین آدم دنیا هستم. حس تنهاییِ غیر قابل انکاری به گلویم چمباتمه زد و بغض شد و دو رود پر جوش و خروش روی گونه‌هایم ساخت. پشت خط، خواهرزادۀ فلان آیت‌الله بود که بعد از پنج روز بالاخره جواب تلفنم را داده بود و داشتم با او قرار گفتگو می‌گذاشتم. لابد شنید که وسط حرف زدن دارم می‌گویم: «آقا یکی اون موتوری رو بگیره، گوشیمو زد!»  چه حس لعنتی و مسخره‌ای بود این‌که بایستی و نگاه کنی به موتور هوندای تک سرنشینی که دارد آهسته‌آهسته و نه پرشتاب می‌رود و اطرافت را که نگاه کنی تازه بفهمی دور و برت فقط مرد یا شاید نامردند که ایستاده‌اند و به "تو" نگاه می‌کنند نه آن "موتوری". و یکی دوتایشان می‌گویند شماره‌اش را برنداشتی؟ و آدم توی شوکِ لعنتیِ مورد دزدی واقع شدن چه کاری جز بُهت از دستش بر می‌آید؟

چقدر مورد دزدی واقع شدن چیز بدی‌ست. آدم فکر نمی‌کند به مالی که باخته! آدم از رو دستی که خورده، از حقِ پایمال شده و ناامنی است که حالش بد می‌شود. از شرفی که دزدها ندارند و از کارها و برنامه‌هایی که به هم می‌خورند! قرار ساعت سه ام با یکی از مسئولین فرهنگسرای بهمن به هم خورد و بعد از آن، سفری که امروز داشتم و بعد شمارۀ آدم‌ها و اطلاعاتی که به درد هیچ‌کسی جز یک روزنامه‌نگارِ شاعر نمی‌خورد. من، چهل و پنج دقیقه حس بی‌کسیِ تمام نشدنی‌ای داشتم با ایستادن وسط میدان بهمن و نگاه مردها. من، دزدیده شده بودم و از همه‌چیز می‌ترسیدم؛ از امنیتی که توسط مردها اشغال شده بود، از رد شدنِ دوباره از خیابان و باز از ناامنی و ناامنی و ناامنی ... .

*محمد باباصفری.

  • المیرا شاهان
۱۳
ارديبهشت

کاش می‌شد «آدمی» یک روز چمدانی از داشته‌هایش می‌بست، از تمام آدم‌ها کوچ می‌کرد و تنهای تنها به کلبۀ چوبی کوچکی در دل جنگلی سبز پناه می‌برد ... دور از تمام باید و نبایدها، دور از تمام حرف و حدیث‌ها، دور از بداندیشی و نفرت‌پراکنی‌های هرروزه، دور از «مردم ... ».

  • المیرا شاهان
۱۱
فروردين

مطلب طولانی ست...

این روزها وقتی بعضی‌ها را می‌بینم که برای زندگی‌شان چارچوب و حدی معین کرده‌اند تعجب می‌کنم. کسانی‌که لا قید و بی‌توجه نیستند و برای خودشان چارچوب مشخصی دارند. این چارچوب داشتن و رعایت حدود، ربطی به دین و مسلک و رب‌النوعی که می‌پرستیم ندارد. این همان چارچوبی‌ست که رشتۀ حیا را پاره نمی‌کند و جایش را دریدگی و تجاوز به حریم دیگران نمی‌گیرد.

خیلی‌وقت است که می‌خواهم این چیزها را بنویسم؛ حالا هم که این‌ها را می‌گویم نه خانم‌جلسه‌ای هستم نه نیتم امر به معروف و این چیزهاست. درست است که یکی از بزرگ‌ترین آرزوهای زندگی‌ام این است که کسی را به دین حضرت محمد دعوت کنم؛ اما لااقل حالا که خودم خیلی آدمِ خوبی نشده‌ام این کار نتیجۀ عکس خواهد داد. به هر حال، کاری به این چیزها ندارم ... دلم خواست پستی بنویسم دربارۀ روابط آدم‌ها؛ دربارۀ روابط دختر با دختر و دختر با پسر. به عنوان یک دهه هفتادی...

  • المیرا شاهان
۱۶
اسفند

خیلی دلم برای نوشتن تنگ شده؛ این روزها انقدر پر از دغدغه‌های ناگزیرم که نمی‌دانم باید کجای این همه شلوغیِ تلخ یا شیرین بنشینم و قدری از آن‌چه من را به تمامی در خود غرق کرده مشق بنویسم. آدمی که اسیر قلم است و چیزی جز نوشتن آرامَش نمی‌کند، انگار گم‌شده‌ای دارد. انگار اگر منضبط‌‌ترین و منظم‌ترین کارمند دنیا هم بشود، یک جای کارش می‌لنگد. «منِ» این روزها قرار ندارد. پرم از شعرها و قصه‌های ننوشته‌ای که می‌دانم با همه یأس و دلخوشی‌هایش یک روز برای ننوشتنشان خودم را بازخواست خواهم کرد. همین منی که پیش پای بقیه بلند بلند قهقهه می‌زند اما زیر آسمانِ شبی که تمامی ندارد، نمی‌تواند جلوی هق‌هق‌اش را بگیرد و اشک‌هایش را پشت دست‌های گشوده و توی بغل دوستی که تا پیش از این او را نمی‌شناخت پنهان کند. نمی‌دانم درست این چیزی که این روزها توی سینه دارم و دلم نمی‌خواهد درباره‌اش با «هیچ‌کسی» حرف بزنم، قابل تکریم است یا بی‌توجهی؛ اما دوستش دارم... این بغض در گلو را، این وضع بلاتکلیف را، این ساکتِ آرامِ صبور را که حتی از نزدیکترین‌های زندگی‌ام هم پنهانش کرده‌ام. رازی که برای خودم است و در عین حال که نمی‌دانم درست باید چه‌کارش کنم، به آن عشق می‌ورزم... عمیق و راستکی...

دلم می‌خواهد بلند بلند حرف بزنم و بلند بلند بنویسم. از منِ این روزها که گهگاه بر می‌گردد به عقب و بعد سرش را می‌گیرد رو به آسمان و می‌گوید خدایا شکرت! منِ این روزها که توی سجده و رکوع و قنوتش می‌داند تسلیمِ دست بستۀ خداست. منی که این روزها دنیا را جور دیگری می‌بیند و دلش نمی‌خواهد هیچ‌یک از آدم‌ها از او بپرسند حالت چطور است؟ دلش نمی‌خواهد کسی مراقبش باشد یا بخواهد او را از این وضعیتِ سفیدِ شاید متمایل به طلایی رنگ، خارج کند. از این کورسوی امیدی که توی دلش دارد، این نگاهِ خواستنی به زندگی، به مفهوم آن و به هرآن‌چه که متعلق به اوست. دلم می‌خواهد مدام، آهنگِ «تا آخرین لحظۀ» یانی را گوش کنم و خیال پرواز برم دارد و پر بگیرم تا دورها ... آن‌جا که نگاهِ آدم‌ها پی چیزهای معمولی و مردنی نیست. آن‌جا که بی‌وقفه ادامه دارد و ادامه دارد و ادامه دارد و ادامه دارد و ادامه دارد و ادامه ...

منِ این روزها هنوز مثل ده سالگی‌اش خواب می‌بیند... خواب‌های خوبی که می‌تواند تا همیشه حال خوشِ رویای صادقه‌اش را با او نگه دارد. منِ گیج و بلاتکلیفِ این روزها، عمیقا دلش می‌خواهد آدم‌ها رهایش بگذارند. به او چیزی را دیکته نکنند. دلش می‌خواهد اختیار گریستن و خندیدن داشته باشد، و حتی اختیار آن‌که برود... تا ابد، برای همیشه ...

  • المیرا شاهان
۰۹
اسفند

چقدر بد است که مردمان یک سرزمین این همه با مفهوم برابری و برادری بیگانه شده‌اند. همه می‌خواهند با تخریب همدیگر خودشان را بالا بکشند. از روزهای گَند انتخابات همیشه متنفر بوده‌ام. خداروشکر که گذشت ... تا همدلی و دوستی بین این همه آدم که گریبان همدیگر را پاره می‌کنند برقرار نشود، نتیجۀ انتخابات و برد و باخت این جناح یا آن جناح، اصلاً مهم نیست ...

  • المیرا شاهان
۰۲
اسفند

دلم خواست این پادکست را بگذارم اینجا. به مناسبت روز درگذشت فروغ فرخزاد ساختمش. از قضا خیلی هم دوستش دارم :)

فروغ فرخزاد

دریافت (کسی که مثل هیچکس نیست)
حجم: 8.03 مگابایت

  • المیرا شاهان