سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۹۶ مطلب با موضوع «یادداشت‌های شخصی» ثبت شده است

۱۳
بهمن

ما قاضیان قَدَری هستیم؛ قبول دارید؟ خیلی وقت پیش این‌جا هم درباره‌اش نوشته بودم. چندوقت است می‌خواهم به همین مناسبت چیزهایی بنویسم که تازه امروز فرصتش دست داده. چیزی که بر می‌گردد به یکی از برنامه‌های «دید در شب»ِ رضا رشیدپور، که مجری برنامه، رودرروی یک بازیگر حاشیه‌دار نشسته و او را به بی‌رحمانه‌ترین صورت ممکن سؤال‌پیچ می‌کند؛ مهمان او کسی نیست جز «الهام چرخنده».

ماجرای الهام چرخنده که از یک تبریکِ سال نو به رهبری شروع شد، به حد کافی حاشیه‌ساز شد تا این‌که چادری شدن این آدم به حواشی او اضافه کرد و حالا جامعه به دو طیف هواداران و مخالفان او تبدیل شده‌است. من نه موافق رفتار او هستم، نه مخالف او. اما از این جریان زوم کردن روی شخصیت‌ها، قضاوت‌ها و وزن کردن آدم‌ها بر اساس درست و غلطی که خودمان تعریفش کرده‌ایم، چه آن شخصیت هنرمند باشد و چه سیاستمدار، بیزارم. رشیدپور الهام چرخنده را روبروی خودش نشانده و به او می‌گوید: «قاری قرآن بودن کجا و آواز خواندن کجا؟ این نشان از شخصیت پارادوکسیکال یا متناقض جنابعالی دارد!» رشیدپور چه کارۀ اوست که به این راحتی قضاوت می‌کند و حکم می‌دهد؟ این چه تریبونی‌ست که به او داده‌اند؟ یعنی هرکس صدای خوشی داشت نمی‌تواند هردوی این‌ها را داشته باشد؟ کسی نمی‌تواند هم ساز بزند، هم چادر سر کند، هم نماز بخواند و هم با صدای خوش، قرآن را قرائت کند؟

آدم‌ها حق دارند انتخاب کنند، حق دارند اشتباه کنند، حق دارند اهدافشان را خودشان تعیین کنند نه ذهن بیمار جامعه. چرا به آدم‌ها فرصت برگشتن نمی‌دهیم؟ چرا همیشۀ خدا آدم‌ها را با گذشته‌شان قضاوت می‌کنیم؟ قربان خدا که بنده‌هایش را همانجوری که هستند دوست دارد و آغوشش برای همه به یک اندازه باز است ...

چند هفته پیش توی وبلاگ پرسیده بودم: آیا گذشتۀ هر فرد مربوط به خودش است؟ هرکس نظری نوشت، اما تنها یک نظر بود که من را روزها و روزها به فکر واداشت. دوستی نوشت: تحلیل گذشته بدون نگاه به حال اشتباه‌ست... 

مشکل الهام چرخنده این بود که از همان ابتدای ورود به مسیر تازۀ زندگی‌اش همه‌چیز را علنی کرد. همه‌چیز را در بوق و کرنا کرد و حالا توی برنامۀ «دید در شب» در حالی که حسابی از درون شکسته است و اشک می‌ریزد می‌گوید اگر زمان به عقب بازمی‌گشت خلوتی پیدا می‌کرد تا خودش را بسازد، دور از تمام این مردمی که او را به استهزا گرفته‌اند.

 در همه‌چیزی احتمالاتی هست ... اگر الهام چرخنده بدون دروغ و دغل در مسیر درست افتاده باشد چه؟ چرا ما از عاقبتمان نمی‌ترسیم؟ چرا این همه حکم صادر می‌کنیم و می‌خواهیم رفتارش را توی صورتش بکوبیم؟ کاش به جای سرک کشیدن به تصمیماتِ همدیگر، کمی به خودمان سفر کنیم و پیش از همه قاضی زندگی خودمان باشیم.

ما هیچ‌وقت به جای هم زندگی نکرده ایم ...

  • المیرا شاهان
۱۰
بهمن

با یک حساب سر انگشتی به گمانم چیزی حدود یازده ماه است که با موضوعی رفاقتی گلاویز شده‌ام. از کلاس‌های زومبا شروع شد و در کمال ناباوری تا ماه‌ها بعد از ترک کردن باشگاه و افتادن در جریان معمول زندگی ادامه پیدا کرد تا امروز بعدازظهر که هنوز خیلی خوب نمی‌دانم ختم به خیر شد یا به شر! در تمام این ماه‌ها فکر کرده‌ام که خیانتی که قرارهای متداول دوستانه به رفاقت‌های چند ساله می‌کنند، دو به هم زن‌های نسبتاً آشنا به دوستی‌ها نمی‌کنند. یعنی همین‌که رابطۀ آدم با برخی، از حد معمولِ همیشگی تجاوز می‌کند و یک روز تا سه چهار روز قرار ملاقات در ماه، جایش را به هفته‌ای سه روز و ماهی دوازده روز و فصلی سی و شش مرتبه می‌دهد، به خوبی رفاقتی ده ساله، پتانسیل آن را پیدا می‌کند که به لجن کشیده شود!

این اتفاق زمانی می‌افتد که آدم‌ها حرف‌هاشان تمام می‌شود و بعضی دلشان می‌خواهد سرک بکشند به لایه‌های پنهان زندگی آدم. به آن نهفتنی‌های نگفتنی که آدم حتی توی دلش برای خودش هم تعریف نمی‌کند. چیزهایی که مخزن‌الاسرار زندگیِ آدم‌اند و هیچ گوشی برای شنیدن نمی‌طلبند. یا دردند، یا رازی سر به مُهر که نباید همشان زد و از چاه درونیات بیرونشان کشید. همین‌که «دیگری» جرعه‌ای از آن را بنوشد، کافی‌ست. خدا نکند کسی خیال برش دارد که امین زندگی توست. خدا نکند که کسی وهم برش دارد که یگانه محرم زندگی توست ... آن‌وقت تمام تلاشش را می‌کند که تو را چون موم توی چنگالش بگیرد و بکوبدت به دیوار و با همۀ توان، ناخن‌هایش را فرو کند توی بغض‌هایی که در گلوی تو گلوله شده‌اند.

من که بیست و چهار سال تمام حواسم به حصارِ دور و برم بود که پای هیچ‌کس مرزهای روحم را این همه به خاکستر نکشاند، چون مجروحی از دو پا، به وطن پاره پاره‌ام چشم دوخته بودم و مرثیه می‌خواندم برای مشتی که به اشتباه پیش یک غریبه باز کردم. آدم نمی‌داند که سیب اتفاق‌ها چگونه به دامان زندگی‌اش می‌افتند. گاهی همان‌که می‌تواند چون رودی روان بر صخره‌های زندگی‌ات باشد، با میدان دادن‌های اشتباه، سیل می‌شود و از چشم‌هایت می‌ریزد بیرون...

چه اشتباه‌ها که نمی‌کنیم ... چه غلط‌های زیادی...

  • المیرا شاهان
۲۷
دی

امروز تیتر اول رسانه‌ها شد فرجامِ برجام! تصاویر پروفایل آدم‌ها و پست‌هایشان در شبکه‌های مختلف اجتماعی به عکس خنده‌های جواد ظریف و حسن روحانی تغییر یافت. همه بیست و ششم دی را به یکدیگر تبریک گفتند و دست فروش‌های کنار خیابان ولیعصر با خیالی خوش شلوارهای جین‌شان را به حراج گذاشتند. یک عده از ته دل ذوق کردند و یک عده دلشان به حال علیرضا روشن و امثال او آتش گرفت و لبخندهای زورکی به هم تحویل دادند. من اما چونان رهگذری، از کنار تمام این لبخندها و قیافه گرفتن‌ها گذر کردم و به این فکر کردم که کجای قصه‌ام؟ کدامِ سردمداران و سیاسیون حواسشان به من و وضع و روزگار من است؟ اصلاً روی پیشانی کی نوشته که همه‌چیز خوب خواهد شد و اقتصادمان بالاخره کمر راست خواهد کرد و مردم سرزمینم به چشم خودشان خوشبختی مملکتشان را خواهند دید؟ من به این خوشحالی‌های ظاهری و باج دادن و ذوقِ چیزهای دم دستی را کردن، دلم خوش نمی‌شود. این‌که همه در تمام این سال‌های سختی دست روی دست گذاشتند و چشم امیدشان به آمریکا بود، توی کَتَم نمی‌رود! این نشستن و زل زدن به تحریم در همه‌جا برایم بی‌معناست. کدام این آدم‌ها که این همه ذوق برداشتن تحریم‌ها را دارند با جان و دل برای کشورشان کوشیده‌اند؟ کدام این شیفتگان راست و چپ دلشان برای هم میهنشان تپیده و یک قدم محض رضای خدا برای هم برداشته‌اند؟

این مردم کجا دلسوزند برای همدیگر که کمر همت ببندند و به جای زل زدن به گوشی‌های مستطیلی توی دستشان، برای داشته‌های کشورشان تلاش کنند و کاسه چه‌کنم چه‌کنم جلوی کشورهای دیگر دراز نکنند؟ وقتی فکر می‌کنم به این آویزان بودنِ سالیان دراز و چشم امید بستن به هرچی خارجی در شرق و غرب عالم است، حالم بد می‌شود. این مردم توی صف نانوایی، توی اداره‌جات، توی دانشگاه و موقع سوار شدن به تاکسی هم با هم لج‌اند! متنفرم از سیاست‌های عوام‌فریب! متنفرم از این همه پست خوشحالی‌های از روی دست هم! ما حتی توی بروز خوشحالی‌هایمان هم زحمتی نمی‌کشیم و خوشحالی هامان را شِیر می کنیم! واحسرتا! واحیرتا! دریغا! دریغا!

 

پ.ن: چه حرف ها که درونم نگفته می ماند ...

***بعد نوشت: هرکار کردم نتوانستم این را ننویسم ... من هنوز هم با شنیدن آهنگ حامد زمانی وقتی مخمس مهدی جهاندار را می خواند تکه تکه می شوم ... بشنوید.

  • المیرا شاهان
۰۵
دی

دیروز تولد حضرت مسیح(ع) بود؛ دوازده سال پیش در چنین روزی به همراه برادرم رفتیم کلیسا تا با آداب جشن کریسمس مسیحیان ایرانی آشنا شویم. کلیسایی توی خیابان طالقانی که چند وقت پیش همسایۀ تازه مسیحی شده‌مان گفت درِ آن کلیسا را تخته کرده‌اند؛ کلیسای «جماعت ربانی».

دکوری کنار صحنه بود و تصویری از تولد عیسی(ع) در طویله و در دامان مریم مقدس را نشان می‌داد. پسر جوانی اجرای برنامه را بر عهده داشت و گروه موسیقی با مهارت تمام قطعه‌هایی اجرا می‌کردند و سه خوانندۀ خانمِ همخوان، با لباس‌های یک شکل و موهایی که روی شانه ریخته بود خواننده را همراهی می‌کردند: «عیسی ... اینجاست عیسی ... در جای مقدس، می‌پذیریم تو را ... ». این تنها شعری‌ست که از آن روزها در خاطرم مانده ... مسیحی‌های طبقه بالا، دستشان را در هم قلاب کرده بودند و گذاشته بودند روی نرده. بعضی‌ها اشک می‌ریختند و بعضی‌ها با خواننده هم‌صدایی می‌کردند. فضایی سرشار از آرامش با نغمه‌های موسیقی و شادیِ واقعی ... آن روز بَم تازه فروریخته بود. یکی از خواننده‌های خانم یک سبد تزیین شده را دست گرفته بود و دور می‌چرخاند برای کمک‌های نقدی مسیحیان برای آسیب‌دیدگان زلزلۀ بم. مجری بارها و بارها این فاجعه را به مردم ایران تسلیت گفت و آن لحظه کسی هنوز خیلی خیلی از عمق این مصیبت خبر نداشت. آخر برنامه، یک بابانوئلِ خوشحال که پسر جوانی بود با ریش‌های مصنوعی سفید و لباس خاص سرخ و سفید، بچه‌ها را جمع کرد و دستشان را گرفت و با خود برد که سورپرایزشان کند. من هم جزو آن بچه‌ها بودم؛ از توی جیب‌هایش کتاب انجیل در آورد و فیلم حضرت مسیح(ع) و بچه‌های مسیحی شاد و خوشحال تمام پله‌ها را با شوق و ذوق پایین آمدند تا هدیه‌هایشان را به مادر و پدرشان نشان دهند. من هم کلی ذوق کرده بودم ... دم در که رسیدیم، پسرهای جوان همدیگر را سفت بغل می‌کردند و می‌بوسیدند و با شور و شوق می‌گفتند: «برادرمسیحی! کریسمس مبارک ... ».

حالا که به آن روزها بر می‌گردم، فکر می‌کنم وقتِ عید نوروز که می‌شود چندتا از ما همدیگر را سفت بغل می‌کنیم و خوشی‌مان  را فریاد می‌زنیم؟ چندتا از ما وقتی هفدهم ربیع می‌رسد از تولدِ پیامبرمان خوشحالیم و شادی می‌کنیم؟ کلا ما مسلمان‌ها چرا این همه غمگینیم؟ چرا اکثریتِ ما جذبِ دین مسیحی می‌شویم و حتی کریسمس که می‌شود بعضی‌هایمان کاج درست می‌کنیم و کریسمس را به هم تبریک می‌گوییم؟ کاش حاجی فیروز ما فقیر نبود ... کاش ما هم بابانوئلی داشتیم که توی جیب‌هایش برای بچه‌ها هدیه‌های رنگی رنگی داشت ...


پ.ن: چقدر این آهنگ رو دوست دارم ... وقت گوش دادنش انگار دو بال رو شونه هامه | از آلبومِ secret garden.

  • المیرا شاهان
۲۵
آذر

صبح، همین‌که از خواب بیدار می‌شوی لابلای کش و قوس‌های سحرگاه و بی‌تابی پلک‌ها، دلت بخواهد بزنی به تنها خانه‌ای که شاید از معدود دل‌خوشی‌های زندگی‌ات باشد...

امروز صبح، آمدم و چند خط پیامِ خصوصی دوستی قدیمی آن‌چنان سر ذوقم آورد که دلم خواست ذوقِ متاثر از کلمات او را بنویسم تا یادم بماند گاهی نیاز نیست دوستی عمیقی با آدم‌ها داشته باشی، کافی‌ست حواست جمعِ آدم‌هایی باشد که در عین دور بودن از دنیای حقیقی‌ات، به تو نزدیکند. آن طور که کسی از کیلومترها آن طرفتر از من، نیمه شب به خانۀ دل‌خوشی‌ام آمد و از کلماتم، عواطف نهفته‌ای را برداشت.

ما آدمی‌زادیم؛ آدم، گاهی دلش می‌خواهد کسی چیزهایی را به خاطرش بیاورد. چیزهایی که در میان همهمۀ کارهای فروریخته در مسیر زندگی، خیلی خیلی معمولی و کمرنگ شده‌اند. گاهی روی دیوار پیش رویمان پر از اتیکت کارهای عقب مانده و در دست اجراست و آن چیزها که به راستی دوست داریمشان، لابلای آن کارها خیلی خیلی کمرنگ و محواند.

ما خیلی کم از آدم‌ها تعریف می‌کنیم. این روزها، گفتن از خوبی آدم‌ها بیشتر رنگ و بوی مبالغه و چاپلوسی دارند. ما خیلی کم قدردانِ تلاش آدم‌هاییم. غالباً به یک «منِ» بزرگِ پر افاده می‌مانیم که دلش می‌خواهد این حلقه را بزرگ و بزرگتر کند. شاید علتش این باشد که کم از یکدیگر خیری دیده‌ایم. نمی‌دانم... کاش «من»های کوچکی بودیم در حلقۀ بزرگی از «ما».

  • المیرا شاهان
۱۷
آذر

تازگی ها گارد عجیبی نسبت به آدم ها پیدا کرده ام؛ چه دوستان همجنس و چه دوستان غیر همجنس. انگار می خواهم مدام از دوستانی که تا امروز داشته ام فرار کنم. شاید از کم حوصلگی باشد، شاید از کمبود وقت و عذاب وجدان نرسیدن به کارها، یا شاید به خاطر پروسه عجیب روانی که در حال گذرانش هستم. خب این موضوع یک جورهایی دارد اذیتم می کند. به زور خودم را راضی می کنم که به بعضی جلسات و قرارهای ملاقات و کلاس ها بروم. این فرار از آدم ها و ترجیح دادن خلوت به شلوغی از کجاست؟ اسمش را افسردگی نمی خواهم بگذارم. انگار باید ذهنم به ثبات برسد و آرامش فکری سابق را پیدا کنم. حس می کنم افتاده ام در فضای خلأ و دستم را گذاشته ام روی سرم و متحمل فشارهای روانی بسیارم. در این دو سه ماه هی خواسته ام بزنم زیر همه چیز و به بی خیالی و شادی قبل ترها برسم، اما وقتی چشم آدم به روی خیلی از حقیقت ها و واقعیات باز می شود نمی تواند بگوید که آن ها را ندیده و با خیالی آسوده به زندگی اش ادامه دهد و حواسش پرتِ آن حقایق نشود. در کسالتِ بدی به سر می برم که انگار هیچ دستی نمی تواند من را از آن بیرون بکشد. انگار سخت شده اتفاقات خوب این روزها را ببینم. رفته ام توی پیلۀ خودم و هنوز بال هایم جوانه نزده تا این پیله را بشکافم و بال بزنم. حسِ ناکارآمدیِ این روزها بیشتر از هرچیزی دارد اذیتم می کند. تنبلی های پشتِ هم، نای قدم زدن نداشتن، بی حوصلگی در گپ و گفت با آدم ها یا رفتن به طبیعت. نه ... انگار حوصلۀ هیچ چیز را ندارم. شده ام شبیهِ پیرمردِ کتابِ داستان ملال انگیزِ چخوف. چیزی خوشحالم نمی‌کند. کاش می‌شد کسی می زد روی شانه ام و بیدارم می کرد...

  • المیرا شاهان
۱۱
آذر

اولین بار که دلم برای کربلا و نجف نرفتن شکست، پانزده ساله‌م بود. من را با خودشان نبردند. بهانه مامان و بابا ناامنی عراق بود و من با همۀ وجود زیر طاق خانه‌ای که مسافر کربلا داشت و -تنها- دلتنگی برای زوارش سهم من شده بود، های های گریه کردم.

دومین بار که دلم برای کربلا و نجف نرفتن شکست، دو ماه پیش بود که دوتا از بچه ها به فاصلۀ یک روز به نجف پرواز کردند و آن‌ها درست همان کسانی بودند که از ده روز مانده به ماه رمضان چلۀ زیارت عاشورا گرفته بودند و من هم خودم را قاطی برنامه‌شان کردم تا برات کربلا بگیرم. آن‌وقت این سفر سهم آن‌ها شد اما من که یک روز زیارت عاشورایم را جا انداختم، از سفر کربلا و نجف جا ماندم ...

سومین بار که دلم برای کربلا و نجف نرفتن شکست، امروز بود ... با دلی که هم کربلا را می‌خواست و هم نجف را و هم مشهدِ امام رضا ... آدم یک وقت‌هایی به خودش نگاه می‌کند و بقیه را هم می‌بیند. آن‌ها چقدر برایشان همه چیز راحت جور می‌شود؛ بس که کاهلی‌شان کم است و دلشان صاف و صادق‌تر. بس که تکلیفشان با دلشان روشن است. بس که حواسشان به چله‌هایشان هست. همین است که خودِ امام‌ها دلشان برای این بنده‌های خوب خدا تنگ می‌شود و دعوتشان می کنند پیشِ پیشِ خودشان ...

  • المیرا شاهان
۰۷
آذر

هنوز برای درک حکمت خداوند، در شدن یا نشدنِ چیزها، خیلی خیلی کوچکم؛ حکمتت را جرعه جرعه به من بنوشان لطفاً...

  • المیرا شاهان
۲۰
آبان

به فرشته‌های روی شانه‌هایت نگاه کن. همان فرشته‌هایی که وقتی خیلی کوچک بودی آن‌ها را شناختی. یکی روی شانۀ راست که خوبی‌هایت را می‌نویسد و یکی روی شانۀ چپ که مسئول نوشتن از بدی‌هاست. نگاهشان کن و دزدکی برگه‌های توی دست‌شان را دید بزن. ببین همین آدمی که این‌جا نشسته و شاید حواسش پی دغدغه‌های معمولِ زندگی‌های امروزی‌ست گل کاشته یا گل خورده است؟ کدامِ این برگه‌ها سپیدترند؟ فرشتۀ روی شانه‌هایت هنوز به درخشندگی روزهای اول‌اند یا اندوهگین، غمناک، دست بر زیر چانه و بی‌حوصله، خودشان را برای نوشتن از اشتباهات تو خسته می‌کنند!

همین‌که بدانی روی شانه‌هایت دو فرشته نشسته‌اند یعنی تو تنها نیستی؛ وقتی صبح از خواب بیدار می‌شوی، صورتت را می‌شوری، صبحانه می‌خوری، لباس می‌پوشی تا بروی سر کار، وقتی سوار ماشین‌ات می‌شوی و میانۀ راه به محبوبت زنگ می‌زنی و شادمانه «صبحت بخیر باد» می‌گویی، وقتی توی اتاق کارت تنهایی و فکر می‌کنی، وقتی حقیقتی را می‌بینی و موقع شهادت دادنش کتمان می‌کنی، وقتی می‌روی توی سلف، لقمه لقمه غذایت را می‌گذاری توی دهانت و هزار و یک تلخی و شیرینی از کوچه‌های ذهنت عبور می‌کنند، دو فرشته نشسته‌اند روی شانه‌هایت و نگاهشان سوی توست. تو می‌روی سر قرار با دوستانت، به سینما، به پارک، به باغ‌وحش، به موزه و با کوچک‌ترین چیزی پقی می‌زنی زیر خنده و هنوز دو فرشته با تواند. تو یک روزِ سخت و دلگیر را می‌گذرانی، یک عصر جمعۀ تمام نشدنی، یک شبِ گریه‌دارِ پر هق هق با دل‌شکستگی بسیار ... و هنوز دو فرشته روی شانه‌هایت نشسته‌اند و نگاهت می‌کنند. تمام آن غُرهایی که سر زندگی می‌زنی، شکایت‌هایی که به خدا می‌کنی، بد و بیراهی که به آدم‌ها می‌گویی را می‌شنوند و کنارت هستند؛ درست روی شانه‌هایت نشسته‌اند، تو را می‌نویسند و مراقب تو هستند. آن‌ها نگهبان روح و تمام تواَند. دو فرشتۀ مراقب که گاهی تو را میان بازوانشان می‌فشارند تا آسیبی نبینی، تیغ توی دست‌هایت نرود، روی برف‌های زمستانی لیز بخوری اما زمین نخوری، بتوانی در جریان یک تصادف و اتفاق، کمترین آسیبِ ممکن را ببینی؛ چون قرارشان از روز اول همین بوده که نگذارند صدمه‌ای به وجودت برسد، که خطر را از بیخ گوش‌هایت بگذرانند و مراقبت باشند. به فرشته‌های روی شانه‌هایت نگاه کن و حواست باشد «جمعی از فرشتگان حافظان بندگان، جمعی دیگر دربانان بهشت خداوندند. بعضی از آن‌ها پاهایشان در طبقات پایین زمین قرار داشته و گردن هاشان از آسمان فراتر و ارکان وجودشان از اطراف جهان گذشته، عرش الهی بر دوش‌هایشان استوار است ... »*. تو فرشته‌های خاصّ خودت را داری ... تو تنها نیستی ...

*نهج‌البلاغه خطبه نخست.

  • المیرا شاهان
۱۸
آبان

*یک روز و اندی از تولد بیست و چهار سالگی‌ام گذشته؛ خب حالا این منِ بیست و چهار ساله خیلی با بیست‌ و سه سالگی‌اش تفاوت کرده. یک‌جور اتفاقاتی در دل بیست‌ و‌ سه‌ سالگی افتاد که تغییرم داد ... دیگرگونم کرد. قد کشیدم در این جریان. اما روی سکوی تولد بیست‌ و‌ سه‌ سالگی، تفاوت چندانی با بیست‌ و‌ دو سالگی و بیست‌ و‌ یک‌ سالگی نبود. جز این‌که آن روزها از هر چیزی عمیقش را داشتم؛ مثل بغض، مثل حسرت، مثل فرار. بیست‌ و سه‌ سالگی اما پر از تجربه‌های متفاوت بود. پر از احساسات سر به راه شده و تفکرِ رو به جلو. من توی احمقانه‌ترین اتفاقات بیست‌ و سه سالگی‌ام بود که سر عقل آمدم. گاهی مسیرها آن قدر اشتباه‌اند که آدم را مُجاب می‌کنند به زمینِ زیر پایش نگاه کند. ببیند خانه‌های این کوچه و خیابان‌های این حوالی آشناست، یا راه را گم کرده و جز آسمان بالای سرش، هیچ شناسی دور و برش نیست؟ حجم حماقت‌های بیست‌ و‌ سه‌ سالگی سر به افلاک کشید اما رضایت بیست و چهار سال و یک‌روزگی‌ام را به تمام آن بیراهه‌ها مدیونم ...

*بیست و چهار سالگی بابا، پای صندوق‌های رأی گذشت و بیست و چهار سالگی مامان، اردیبهشتی که برای پسر چهار ساله‌اش مادری می‌کرد. بیست و چهار سالگی من اما چقدر با آن‌ها متفاوت است.

*قدیم‌ها سنت‌های مقدسی داشتم؛ مثلا باید حتما روز تولدم یادداشتی - حتی شده در حد چند خط - می‌نوشتم. تولد بیست و چهار سالگی اما این‌گونه نبود. من تا ساعت پنجِ بعدازظهر مشغول تهیۀ بولتن شرکت بودم و گهگاه جواب پیام‌ها و زنگ‌های دوستانم را می‌دادم که «روزِ من» را یادشان بود. ساعت که پنج شد، از اتاقم بیرون زدم و یادم آمد بابا و مامان رفته‌اند نذری خانۀ یکی از عموهام. من بودم و یک خانه و تنهایی. رفتم سراغِ جعبۀ آلبوم‌ها و بیست و چهار سالِ زندگی‌ام را از لابلای خنده‌ها و نشستن‌ها و چشم‌های معصومم بیرون کشیدم. من در تمام زندگی‌ام قرمزپوش‌ترین دختر دنیا بوده‌ام. لباس‌های قرمز جورواجور ... تولدها و جشن عروسی‌ها و سفرهایم پر از لباس‌های قرمزی بود که تنها در نوع دوختشان با هم تفاوت داشتند. نمی‌دانم ... با این حال اما هرگز روز تولدم خوشحال نبوده‌ام؛ مُدام فکر می‌کنم که کجای این دنیا ایستاده‌ام؟ چه کرده‌ام تا امروز؟ توانسته‌ام قدم درستی برای دنیا بردارم؟ شاید گاهی خودم را هم ملامت کنم! اما همین‌که هنوز می‌توانم ادامه دهم برایم کافی‌ست ...

*بیست و پنج سالگی‌ام کجا خواهم بود؟ نمی‌دانم ... اما دلم می‌خواهد که از امروز خوشحال‌تر باشم. این هم از آرزوی بیست و چهار سالگی!

  • المیرا شاهان