سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۹۶ مطلب با موضوع «یادداشت‌های شخصی» ثبت شده است

۱۸
اسفند

تا به حال در خیالتان فکر کرده‌اید به این که اسطوره یا شخصیت دوست‌داشتنی زندگی‌تان که امروز دیگر در قید حیات نیست، چه شکلی بوده؟ چطور راه می‌رفته؟ چطور به آدم‌ها و اشیا نگاه می‌کرده و لب‌هاش چگونه به لبخند مایل می‌شده؟ با چه لحنی واژۀ عشق یا زندگی را ادا می‌کرده یا وقت حرف زدن دست‌هایش را چطور در هوا تکان می‌داده؟

اولین بار که «هشت کتاب» سهراب را باز کردم، چهارده ساله‌م بود. اسفندِ ده-یازده سال پیش ... آن‌وقت‌ها شیفتۀ شعرهای «مسافر» و «صدای پای آب» بودم. آن‌جا که می‌گفت: «-دچار یعنی.../ -عاشق/ -و فکر کن که چه تنهاست/ اگر که ماهی کوچک، دچار آبی دریای بی‌کران باشد...»، آن‌جا که می‌گفت: «و عشق/ صدای فاصله‌هاست/ صدای فاصله‌هایی که/-غرق ابهامند...» یا آن‌جا که می‌گفت: «همیشه عاشق تنهاست/ و دست عاشق در دست ترد ثانیه‌هاست/ و او و ثانیه‌ها می‌روند آن طرف روز/ و او و ثانیه‌ها روی نور می‌خوابند/ و او و ثانیه‌ها بهترین کتاب جهان را/ به آب می‌بخشند... ».

سهراب، نقطۀ پیوند روح من با شعر بود؛ مثل خیلی‌ها. خیلی از نوجوان‌ها که شیرینی و سادگی و نشاط خفته در وزن‌های نیمایی شعرش را دوست داشتند وَ درگیر قافیه‌های نداشتۀ خیلی از شعرهایش نمی‌شدند. تنها با چشم‌های بسته، پر باز می‌کردند و با موسیقی دل‌انگیزی به پرواز در می‌آمدند. سهراب، یک خیال لطیف است برای من. خدایش بیامرزاد ...

 

پ.ن:

1. گویا تا امروز، تنها یک ویدئو از سهراب سپهری منتشر شده؛ من این تنها ویدئوی منتشر شدۀ سهراب را تقدیم آن‌هایی می‌کنم که هنوز با خیال روزهای رهای نوجوانی‌شان، از عشق و عاطفه لبریز می‌شوند...

📽 تنها ویدئوی منتشر شده از سهراب سپهری

کوتاه دربارۀ سهراب سپهری: من به آغاز زمین نزدیکم

2. بابت پست‌های پشت سر همِ این دو روز عذرخواهی می‌کنم.

  • المیرا شاهان
۱۷
اسفند

بچه که بودیم، بزرگترها می‌گفتند جلوی دوستانتان لواشک نخورید و اگر دیدید کسی نگاه کرد بهش تعارف کنید تا یک وقت دلش نخواهد و گناه کرده باشید. روزگار طوری چرخید که یکی از اقلام قابل فروش در متروها شد: «لواشک‌های ترش و خوشمزه، بسته‌ای دو تومان» و آن‌ها که وُسعشان رسید خریدند و آن‌ها که وُسعشان نرسید آب دهانشان را قورت می‌دادند یا رویشان را آن طرف می‌کردند و با دستشان چشم بچه‌هاشان را می‌پوشاندند تا نبینند و کسی نفهمد دلشان خواسته است.

روزگار باز هم چرخید و شبکه‌های مجازی قوت بیشتری گرفتند و صفحه در اینستاگرام نداشتن تبدیل به مسالۀ مهمی شد. بنابراین آن‌ها که با مفهوم سلفی و خویش‌انداز آشنا نبودند، رفته‌رفته سلفی می‌گرفتند و بعضاً دچار خودگیری شدند و چال گونه‌هاشان شد موضوع بسیاری از عکس‌های شخصی که از قضا خوب یا بد دوستانشان مجبور به پسندیدنشان بودند. اغلب بدون تولید محتوای علمی و عمیق، در دسته‌های «همین الان یهویی در کافه فلان»، «همین الان یهویی در جشن تولد مختلط، در استخر، در حال سرو نوشیدنی!»، «همین الان یهویی در رستوران‌های لاکچری پایتخت» و «همین الان یهویی در کنسرت خواجه‌امیری و ابی» جای گرفتند و به خیالشان این ریخت و پاش‌ها در کنار صفحه‌های آموزش آشپزی و دیگر صفحات که آب از دهان همگان راه می‌انداخت، هیچ بود! اما آن‌ها هم خوب بلد بودند «شو» اجرا کنند و با گوشی آیفون در آینه یا با پاستا آلفردوها، شیشلیک‌های شاندیز و رستوران گردان برج میلاد فخر بفروشند و یک جور زندگی آرمانی و رویایی از خودشان به نمایش بگذارند تا همگان بدانند ایشان لاکچری و با کلاس هستند، پایتخت‌نشین‌اند و سواحل قناری و فرانسه و ونیز رفتن، یک خلوت‌نشینی منحصر به فرد در آخر هفتۀ آن‌هاست. روزگار چرخید و آن‌ها که یک روز پول پاک‌کن خریدن در مدرسه را نداشتند و زنگ‌های ورزش را می‌پیچاندند، به بهترین آرایشگاه‌ها می‌رفتند، مدل می‌شدند، هر هفته رنگ موهایشان با هفتۀ بعد فرق داشت و در بهترین باشگاه‌های بدنسازی وزنه بالا می‌بردند، این وسط کار عده‌ای هم فقط فشردن قلب‌ها با انگشت بود و «عزیزم تو بهترینی» گفتن‌ها؛ در حالی که توی دل بعضی‌هاشان آه بود و حسرت و نارضایتی از عدالت خداوند.

روزگار باز هم می‌چرخد، همین ظواهر می‌شود اهداف نسل‌های بعد و علی‌رغم همۀ این فخر فروختن‌ها، روح هیچکدام اغنا نمی‌شود. خیلی‌ها از دوست دختر قبل به دوست دختر بعد یا از دوست پسر قبل به دوست پسر بعد منتقل می‌شوند و به ریخت و پاش‌ها ادامه می‌دهند و باز هم خوشبخت نیستند! عده‌ای در صفحۀ اینستاگرامشان می‌نویسند، «کمپین حمایت از کودکان کار»، «کمپین حمایت از سگ‌های خانگی»، «کمپین حمایت از فقیران حاشیه‌نشین و زاغه‌نشینان» ... و بعد، زیر عکس حاجی‌ها و زائران اهل بیت یا شهدای منا می‌نویسند: «به جای اینکه پولتو بریزی تو حلقوم عربای وحشی، به فقرای مملکتت برس»...

امیدوارم روزی این نسل به این باور برسد که هرکجا که می‌رود، هر چیزی که می‌خورد، هر عشق و حالی که می‌کند، فقط و فقط به خودش مربوط است، نه دیگری! اگر هم شما جزو دسته‌های بالا نیستید، خوش به سعادتتان! فقط لطفاً جلوی دوستانتان لواشک نخورید! :/

  • المیرا شاهان
۱۰
اسفند

اولش فکر کردم یک شوخیِ ساده است؛ بعد دیدم که نه! شوخی نیست و حقیقت دارد. فلکه اول و سوم تهرانپارس و صادقیه، بنا به تصمیم شورای شهر مبنی بر تغییر نام میدان‌های بدون نام، نام های «تقارن»، «قمر بنی هاشم» و «سجادیه» گرفته‌اند! خب این چه کاری‌ست واقعا؟ چرا انقدر نام ائمۀ اطهار را دم دستی می‌کنید؟ می‌خواهید بگویید مملکت اسلامی‌ست و جای‌جایش مقدسات دین مبین اسلام به چشم می‌خورد؟ به چه قیمتی؟ به قیمت به سخره گرفتن این اسامی توسط مشتی عوام و معاند و کافر؟ نکنید! انقدر تصمیمات مزخرف نگیرید! انگار یک مجلس خاله‌بازی‌ست و شما ورزشکاران و دوستانتان با عروسک‌هایتان بازی می‌کنید و ما مردم هم باید به تصمیمات کودکانه‌تان لبخند ژکوند تحویل دهیم! یعنی هیچ کار مهمی جز نام‌گذاری ایستگاه و محله و خیابان و ... در آن خراب شده نیست؟ الهی بمیرید!

  • المیرا شاهان
۰۴
اسفند

dial up

آدم باورش نمی‌شود وقتی دارد از دهۀ هشتاد صحبت می‌کند، چیزی قریب به شش سال از آن گذشته باشد و حتی متولدین این دهه این روزها مشغول پیش دبستانیِ یک یا دو، دبستان، راهنمایی و دبیرستان باشند! دهه‌ای که تکنولوژی آهسته‌آهسته در روزهایش رسوخ کرد و آشپزخانه‌ها را از شکل سنتی‌اش به ژرفنای مدرنیته فرو برد و پدیده‌هایی مثل سولاردام، مایکروویو، ماشین ظرفشویی و امثالهم را به ارمغان آورد که رفته‌رفته جای تنور و گاز پیک‌نیکی و مایع ظرف‌شویی گُلی را گرفتند. آدم گاهی حتی یادش نمی‌آید که روزی در خیال خیلی‌ها پدیده‌ای مثل «اینترنت پر سرعت» نمی‌توانست وجود خارجی داشته باشد و بعضاً فکر می‌کردیم «اینترنت»، تنها همین صدای هر از گاه دیال آپ است که سکوت اتاق را دقایقی می‌شکند تا برقرار شود. ممکن بود ساعت‌ها و دقیقه‌ها دانلود کردن یک فیلم یا باز کردن یک تصویرِ با کیفیت وقت‌مان را بگیرد و برای وصل شدن به اینترنت هم می‌بایست از دکه‌ها و مغازه‌ها و کافی‌نت‌ها کارت اینترنت می‌خریدیم! اما ما نسل صبوری بودیم که دست بر زیر چانه می‌نشستیم و گاهی حد فاصل این لود شدن‌ها، برای خودمان چای می‌ریختیم و فرصت داشتیم یک دور، دور خانه بچرخیم و دربارۀ خبرهای جدید برای خانواده بگوییم.

 

 

چقدر آن روزها زود گذشت... یاهو مسنجر جزو نخستین شبکههای اجتماعی بود که می‌شد از این‌جا با کسی کیلومترها و مایل‌ها دورتر از اینجا، ارتباط متنی، صوتی و حتی تصویری (آن هم با بی‌کیفیت‌ترین حالت ممکن!) برقرار کرد و خوشحال بود از اینکه یاد گرفتنِ «آی اَم اِ بلک‌بورد» در مدرسه، بالاخره یک جایی به درد خورد! با این حال، اوایل دهۀ هشتاد بود که وبلاگ‌ها در ایران به دنیا آمدند و قالب‌های سادۀ سفید، سیاه، آبی و صورتی داشتند، و خیلی‌ها با ذوق و شوق در دنیای مجازی خانه ساختند، آن هم با چند کلیک ساده و البته مجانی! قبل از آن هم «سلمان جریری»، به عنوان اولین وبلاگ‌نویس ایرانی، درست مثل اولین کسی که با ماشین تصادف کرد (درویش خان) اسمش در تاریخ ماند! بعد هم روز‌به‌روز وبلاگ‌نویسی رونق پیدا کرد و در زمان انتخابات 88 به اوج خودش رسید و در هر وبلاگی سخن از انتخابات بود. بعد از انتخابات هم خیلی از وبلاگ‌ها از طریق موتورهای جستجو (درست یا اشتباه) فیلتر شدند و رفته‌رفته آن‌ها که وبلاگ‌نویسِ قَدَری بودند یک مودم خریدند و با کمک اینترنت پر سرعت و چندتا فیلترشکن پولی یا مفتی، پناه آوردند به شبکه‌هایی که تازه پا گرفته بود؛ مثل فیس‌بوک و توییتر و گوگل پلاس، و البته دوستان غیر وبلاگ‌نویس‌شان را هم به آن‌جا کشاندند. آن اوایل پروفایل‌ها معمولا عکسی از طبیعت بود و شاید نوعی ترس و حیا برای انتشار عکس وجود داشت. به‌خصوص که بازار فوتوشاپ داغ بود و خیلی‌ها می‌ترسیدند که عکس‌هاشان شکار مجرمینِ اینترنتی شود... بعد دنیا چرخید و چرخید تا همان عکس‌ها که جایش در فولدر خصوصی یکی از درایوهای کامپیوتر و لپ‌تاپ شخصی بود، به چشم بر هم زدنی با دوست و غریبه و آشنا و همکلاسی و فامیل و هوادار به اشتراک برسد. حالا هم که کار از عکس گذشته و اینستاگرام جایش را در تلفن‌های همراهِ شخصی که اوایل دهه هشتاد فقط باباها یا آدم‌های مهم جامعه یکی ازشان داشتند باز کرده و نداشتنش جای سوال دارد، نه داشتنش! چقدر آن روزها زود گذشت... بیایید به آن روزهای خوب برگردیم...

  • المیرا شاهان
۲۹
بهمن

وقتی نوشت:

«قطار می‌رود

تو می‌روی

تمام ایستگاه می‌رود

و من چقدر ساده‌ام

که سال‌های سال

در انتظار تو

کنار این قطار رفته ایستاده‌ام

و همچنان

به نرده‌های ایستگاه رفته

تکیه داده‌ام ... »،

چه سالی بود؟ قیصر چه سالی این تصویر غم‌انگیز را پیش چشم‌هایش دید و چه روزی آن را شکسته‌شکسته و پاره‌پاره بر جان این شعر پراکند؟ دهۀ پنجاه بود یا شصت؟ ایستگاه راه‌آهن تهران بود یا خوزستان؟ دهۀ هفتاد بود یا هشتاد؟ ایستگاه متروی انقلاب بود یا صادقیه؟ او انتظار که یا چه را می‌کشید؟ رفتن چه کسی را به تماشا نشسته بود؟ دقیقه‌های کند رفتن چه کسی برای او به اندازۀ سال‌ها کش می‌آمد؟

دهۀ شصت بوده شاید؛ او به نرده‌ای تکیه داده بود و لابد پلک هم نزد تا وقتی که قطار آن قدری دور شد که نتوانست ببیندش. او این لحظه‌ها را به راستی احساس کرده بود، نه این که تخیل کند و داستان بسازد تنها. مثل من، که نه در دهۀ هفتاد و هشتاد، که ده سال بعد از فوت او، رفتنِ تمامِ ایستگاهِ صیاد شیرازی را به عینه دیدم. مثل خواب بود شاید. مثل تونل‌هایی که وقت مرگ می‌بینیمشان که تو در تویَند. تو با تمام ایستگاه رفتی و من بی آن‌که پلک بزنم ایستادم به تماشا؛ تا وقتی که قطار آن قدری دور شد که نتوانستم ببینمش ...

  • المیرا شاهان
۰۸
بهمن

آن وقت‌ها که ظالمی افتاده باشد به جان ستم‌دیده‌ای، ما می‌توانیم همان آدمی باشیم که به یاریِ مظلوم بی‌گناه می‌شتابیم، یا آن‌که ایستاده‌ایم و مثل تماشاگر زل می‌زنیم به حادثه تا ببینیم آخرش چه می‌شود،

یا کسی لطفی در حق ما می‌کند و از روی غرور بدون آنکه سپاسش بگوییم با خود می‌گوییم: وظیفه‌اش بوده!

یا کسی برای حقی که از ما خورده، آمده و غرورش را شکسته و عذرخواهی کرده و ما عذرش را نپذیرفته‌ایم،

یا فقیری آمده دست نیاز پیش ما دراز کرده و ما اصل را بر برائت نگذاشته‌ایم و حتی خردترین اسکناس‌ها و سکه‌ها و دارایی‌هامان را تقدیمش نکرده‌ایم،

یا راز مگوی کسی را فاش کرده‌ایم،

یا لذت گناهی را چشیده‌ایم و نتوانستیم کنارش بگذاریم،

و ...

علی‌بن‌الحسین، علیه‌السلام، در مناجات ۳۸ از صحیفهٔ سجادیه، برای تمام این وقت‌ها و اهمال‌ها از خدا طلب آمرزش می‌کند و به حضرت باری‌تعالی می‌گوید: برای من توبه‌ای قرار بده که موجب «عشق» تو شود...

کسی که امام بوده و عصمت داشته و ذاتش با گناه بیگانه بوده است.

ما چطور؟

  • المیرا شاهان
۳۰
دی

از اینجا بشنوید:

Telegram

Blog

  • المیرا شاهان
۰۱
مهر

هنوز یه ساعتی مونده بود راه بیفتیم، به فاطمه گفتم از خیلیا خدافظی نکردم که یه وقت دلشون نخواد، شاید یه سری نتونن بیان. گفت اتفاقا می گن به همه بگید، بذارید دلشون بخواد، اگه یکی دلش واقعا هوای کربلا کنه، خود امام حسین(ع) راهش می ندازه.

منم دلم کربلا خواسته بود. از ماه رمضون سال پیش تقلا می کردم برم کربلا. دوستام که می رفتن دلم پر می کشید و انگار تموم مدتی که دوستام اونجا بودن، دل منم اونجا بود. بهمن که رفتیم مشهد، بی قراریم به اوج رسید و به امام رضا سپردم برات این سفرو امضا کنه. سه هفته پیش بود که یه دلتنگی عجیبی بهم دست داد. رفتم زیر آسمون دعا کردم. از ته دل خواستمش. یه ساعت بعد خبر کربلا رفتن دوستامو شنیدم، اسم دادم، همه وجودم گریه بود، نمی تونستم تنها برم، توی لیست ذخیره ها بودم ... فرداش گفتن تو هم دعوتی، می تونی همراهم بیاری. من بودم و شوق کربلا، من بودم و دلی که یه عمر می خواست بره نجف پیش جدش، سه روز بعد خواب دیدم رفتم امامزاده محمد. نمی دونستم کیه تا اینکه شب قبل از سفر دیدم امامزاده سید محمد هم توی برنامه سفر هست. رفتیم نجف، رفتیم کربلا، رفتیم سامرا، و آخرین جایی که قبل از کاظمین رفتیم امامزاده سید محمد بود.

یه روزه از بهشت برگشتم، اما روحم هنوز پشت ستون روبروی حرم حضرت علی(ع) جا مونده. پشت صف هایی که برای بوسیدن ضریح امام حسین(ع) می بستیم، پشت پرده ای که آخرین نگاهم به حرم حضرت ابوالفضل(ع) از اونجا بود، توی سرداب حرم امام حسن عسکری(ع) در سامرا، پشت ضریح امامزاده سید محمد و التماس های آخر وقتی. دلم جا مونده روبروی حرم جدم امام موسی کاظم(ع) و جوادالائمه(ع). کاش می شد تا ابد توی بهشت بود، کاش می شد هیچ وقت برنگشت...

  • المیرا شاهان
۱۸
شهریور

از آن بیرون، آن قدر همه چیز خوب و عالی است که بعضی هی زیر گوشم می‌خوانند خوش به حالت! راستی، خوش به حالم! کفر نعمت هم نمی‌کنم و در مجموع باید بگویم من به همین روزها و همین «خوش به حالت»های ساختگی هم راضی‌ام. اما کسی که در بطن ماجراست به سادگی لرز می‌افتد به جانش. من که پوستم حسابی کلفت شده! با این حال دست از خطر کردن بر نمی‌دارم و به این همه آتشِ زیر خاکستر راضی‌ام.

دلم می‌خواهد کمی وقت کنم! به کارهام نمی‌رسم، به برنامه‌هام، به خواست‌هام. اما عقب هم نمی‌نشینم. تازگی، مطالعۀ دینی را شروع کرده‌ام. هی از خودم می‌پرسم چرا تا امروز این همه رمان و شعر خوانده‌ام و حتی بین کتاب‌هام صحیفۀ سجادیه نداشتم! یا چقدر من اشتباه کردم که تا امروز نمی‌دانستم قصۀ قیام امام حسین و مصیبت‌های زینب چه بوده! یا چقدر روشن‌فکر بودن، بد تعریف شده این روزها! چقدر دهن‌بینی و از روی دست هم کتاب خواندن بد است! چقدر نشناختن دینِ به ارث رسیده بغرنج است! چقدر خوب است که این‌ها را امروزِ روز فهمیدم، نه فردا!

درگیر حواشی شدن را دوست ندارم، درگیر مغازه‌های بین راه شدن را. دلم می‌خواهد حواسم را جمع خود راه کنم. مثل این بازی‌های قدیمی که اسپیس می‌زدیم و از روی غذاهای فاسد و جانورها می‌پریدیم، از روی حواشی و سم و زهرمارها بپرم و دل بدهم به راه. به مسیر. همین چیزهاست که دلم را به زندگی خوش می‌کند این روزها! راستی که خوش به حالم ...

  • المیرا شاهان
۲۵
مرداد

بچه که بودم، توی ذهنم این دکل‌های برق شبیه لباس‌عروس‌هایی بود که توی مزون‌ها تن مانکنی کرده بودند و دکل‌ها من را یاد عروس‌ها می‌انداخت. یاد جشن‌های عروسی با آن لباس‌های سپید بخت که با دامن‌های پف‌دارِ فنری تن عروس‌ها بود و ما بچه‌ها مدام خودمان را می‌چسباندیم به پف دامن‌هاشان و ذوق‌مرگ می‌شدیم.

هنوز دکل‌ها من را یاد عروس‌ها می‌اندازد؛ یاد عروسی‌های آن روزها که همه دنبال آن بودند که «آدمِ خوبی» پیدا کنند، نه کلکسیونی از خانه‌های بزرگ در مناطق خوب شهر، ماشین‌های شاسی و شعورهای پشت مدرک‌های فوق لیسانس و دکترا پنهان‌شدهٔ صِرف! قدیم‌ها که آدم‌ها با جان و دل می‌رفتند که زندگی‌شان را از صفر شروع کنند و دل‌شان قرص بود که خدا روزی‌رسان است و روزیِ ازدواج هم دست خود خود خودش است.

قدیم‌ها که بعضی‌ها هوای شهر برشان نمی‌داشت و خودشان را گم نمی‌کردند و اصل و نسب‌شان را می‌شناختند و پیش از همهٔ این‌ها خدا را. قدیم‌ها که انسانیت و مردانگی و زور بازو و مسلمانی و زبان پاک شرف داشت به حقوق‌های میلیونی و هیکل ورزشکاری و بر و روی آن‌چنانی و هفت‌خط بودن...

  • المیرا شاهان