سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۹۶ مطلب با موضوع «یادداشت‌های شخصی» ثبت شده است

۳۱
ارديبهشت

یکی از چیزهایی که همیشه تا پای جان برایش ایستادگی کرده‌ام، وفای به عهد است. در مقابل چه دیده‌ام؟ بدعهدی. نمی‌دانم این ویژگی ناپسند اخلاقی از چه زمانی بین ما آدم‌ها معمول شد، اما اتفاق تلخ و آزاردهنده‌ای‌ست؛ این که من به کسی بگویم که روی من برای فلان کار حساب کن و کار را برای خودم کنم و لطف انجامش را از دیگری سلب، و بعد هیچ به روی خودم نیاورم که مسوولیت کار مورد نظر را پذیرفته‌ام، به نوعی خیانت به اعتماد صاحب کار یا پروژه، و خیانت به دیگرانی‌ست که می‌توانستند به جای من آن کار را برعهده بگیرند. مثلاً سردبیری، موعد تحویل گزارش را به دروغ یک هفته زودتر اعلام می‌کند؛ چرا؟ چون نگرانِ بدقولی نویسنده است و احتمالاً پیش از این، از همین ناحیه، بدقولی و بدعهدی دیده است. این موضوع به پروژه‌ها و فعالیت‌های سایر مشاغل هم قابل تعمیم است. ما همدیگر را به خاطر کاهلی یا هر بهانۀ دیگری به آدم‌های دیگر بی‌اعتماد می‌کنیم. حتی موجب می‌شویم دیگران به خاطر بدعهدی و خلف وعدۀ ما، نوعی بدبینی و بی‌اعتمادی نسبت به دیگران پیدا کنند. صد البته که من نیز به تمامی از این بی‌قاعدگی مستثنا نیستم؛ اما از آنجا که هیچ دردی، بی‌درمان نیست، از وجود طبیب و حبیبِ خداوند می‌خواهم که خودش روح و قلب و اخلاق ما را ترمیم کند. باشد که آدم‌های وفادارتری باشیم.


پ.ن: بپرهیز از خلف وعده که آن موجب نفرت خدا و مردم از تو مى‌شود. (نهج البلاغه - نامه ۵۳)

  • المیرا شاهان
۰۲
ارديبهشت

من هم از دیدن تعارض بین باورها و عمل‌ها متعجب می‌شوم؛ من هم وقتی می‌بینم کسی نمازش را اول وقت و شمرده‌شمرده می‌خواند، اما حواسش به حساب و کتاب مالی‌اش نیست تعجب می‌کنم. من هم وقتی کسی چادر سرش می‌کند، حتی از او بابت آن‌که موهایم ناخواسته از روسری می‌زند بیرون تذکر می‌شنوم و بعد می‌بینم که تخریب دیگران و نان‌بری از عادات اوست، مبهوت می‌مانم. من هم از دیدن زنی که سال‌های سال طلبه بوده اما در رکوع و سجودش اشکال است و با مردها آن‌طور که نباید مراوده دارد، شوکه می‌شوم. من هم از اینکه می‌بینم طوری رو می‌گیرد که زیبایی لب‌هایش مردی غریبه را به گناه نیندازد، اما از پشت همان محدودۀ پوشیده، زخم می‌زند و دل می‌شکند و می‌آزارد، آزار می‌بینم. من هم از این‌که آیات و احادیث و روایات عرضه می‌کند اما دانسته یا ندانسته حق و وقت مردم را ندید می‌گیرد، می‌شکنم. من هم در شعلۀ چشم‌های مهاجم بعضی از مردانِ ریش‌دارِ تسبیح به دست، می‌سوزم و می‌سازم... و می‌خواهم تا همیشه گناهکار بمانم!

ای کاش بیایی و ریشه‌هاشان را بخشکانی. کاش در همان حبابی که ساخته‌اند متلاشی‌شان کنی. کاش بمیرانی...

  • المیرا شاهان
۳۱
فروردين

پرسید: «چشم به راهش کنار پنجره می‌نشینی تا وقتی از گرد راه رسید، بی‌معطلی در را به رویش باز کنی؟»

گفتم: «گوش‌هایم را به صدای توقف ماشینش عادت داده‌ام. حتی با هر توقفی که شبیه به توقف ماشین اوست، دلم می‌ریزد... .»

گفت: «سالها دم غروب منتظر می‌نشستم کنار پنجره تا وقتی می‌پیچد توی کوچه ببینمش. از همان لحظه که بیرون می‌رفت، دلم برایش تنگ می‌شد و لحظه‌شماری می‌کردم تا برگردد... .»


زن‌ها،

همیشه منتظراند؛ با چشم‌ها، با گوش‌ها...

  • المیرا شاهان
۲۳
اسفند

با خودم فکر می‌کنم که بخشیدن یعنی چه؟ این رأفت درونی از کجا ریشه می‌گیرد که می‌توان کسی با ظلم‌های پیوسته یا گسسته را بخشید و از فکر کردن به نامهربانی‌هایش رهایی پیدا کرد؟ بعد، شروع می‌کنم به ورق زدن آدم‌هایی که زخم‌های کهنه بر سینه‌ام کاشته‌اند و فکر می‌کنم به خودم که قطعِ به یقین خواسته و ناخواسته درد شده‌ام در جانِ دیگری.

راستی آن‌ها که می‌بخشند چقدر غریب و ناشناخته‌اند؛ همانان که حتی از خون عزیزکرده‌شان می‌گذرند... اما فراموش؟ بعید می‌دانم که بشود زهر زخم‌ها و بریدگی‌های روح را فراموش کرد. بعضی زخم‌ها تا همیشه می‌مانند و نمی‌شود از صفحۀ روح، آن‌ها را زدود. خراش نیستند که در قرابت با هوا محو شوند. مثل قصۀ میخ و دیوارند. عمیق اگر باشند، به همین راحتی نمی‌شود با خوشی‌های پس از آن، خلأِ نخواستنی‌شان را پر کرد. تکرار می‌شوند در ذهن. تیر می‌کشند در سینه. هر از گاه، قد برافراشته، ابراز وجود میکنند و این یعنی هنوز زنده‌اند و در جدال با گذشتن و بخشیدن!

«در زندگی زخم‌هایی هست که... » درمان‌شان نبخشیدن است. تنها باید زمان داد که کمی سبک شوند و تسکین یابند؛ اما فراموش؟ بعید می‌دانم که بشود...

  • المیرا شاهان
۱۳
اسفند

حکایتِ همان مصراع مشهورِ محمدعلی بهمنی‌ست که می‌گوید: «گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود...» و گویی از این دلتنگی‌های هرازگاه گریزی نیست. پاری‌وقت‌ها آن‌قدر برای روزهای خلوت و تنهایی‌ام دلتنگی می‌کنم که ناشکیبا و ناامید در لاک اندوه فرو می‌روم و از هیچ کاری نکردن و رکودی که به جانم افتاده، بیزار می‌شوم. بعد به یاد می‌آورم آن‌وقت‌ها را که خیز برمی‌داشتم روی تخت خواب کوچکم و صفحۀ چندین و چندم از کتاب تازه‌ای که شروع کرده بودم را باز می‌کردم و رو می‌آوردم به خواندن؛ بعد دلم آب می‌شود و دلتنگی می‌کنم برای روزهایی که در رویاهای تلخ و شیرین و خیال‌انگیزم فرو می‌رفتم، در پوست یکی از دختران رمان‌ها و قصه‌ها می‌گنجیدم و تا پایان قصه، او می‌شدم به تمامی.

درست مثل همان وقت‌‌ها که می‌نشستم به تماشای یک فیلم یا تئاتر، و مغروق و به‌ناگاه، تمامم را بین سکانس‌ها و پرده‌ها جا می‌گذاشتم و دل می‌دادم به نقش. درست مثل همان وقت‌ها که رخوت با پوست و استخوانم نیامیخته بود و بی بهانه از خانه می‌زدم بیرون و با رفیق یا بی رفیق سر می‌کشیدم به دل موزه‌ها و خیابان‌ها و پارک‌ها و کافه‌های شهر.

آه که نمی‌دانم خودم را کجای این زندگی جا گذاشته‌ام و از چه روزی دل‌خوشی‌هایم را فراموش کرده‌ام. تنها چیزی که می‌دانم و با تمام وجود برایش دلتنگی می‌کنم و پا بر زمین می‌کوبم، «خودم» است. کجا گمت کردم عزیز کوچکم؟


پ.ن: عنوان از حزین لاهیجی.

  • المیرا شاهان
۰۶
اسفند

از صبح می‌خواستم آن نوشته‌ای را که چند سال پیش برایش نوشته بودم بار دیگر انتشار دهم. حتی از ذهنم گذشت که به همین جمله اکتفا کنم که: «آدم وقتی می‌رود خانۀ بخت تازه می‌فهمد که مادر داشتن یعنی چه!» اما قبل از تمام این‌ها دلم خواست به گالری گوشی سری بزنم و روی پوشۀ عکس‌هایی که تکنولوژی با نام «مامان» برایم مرتب کرده کلیک کنم تا بعد از مرور کردن آن‌ها چیز تازه‌ای بنویسم. همان کار را هم کردم و آن‌وقت بود که بغض چنگ انداخت به گلویم و با چشم‌های خیس به عکس‌هایی زل زدم که او با بغض یا شادی در همه‌شان حضور داشت اما پیش از این دقتی روی هیچ‌کدامشان نداشتم!

گمان می‌کنم که معمول است در تمام عکس‌های دسته‌جمعی تنها به خودمان نگاه کنیم؛ لابد همین قاعده هم در زندگی روزمرۀ خیلی‌هامان وجود دارد که تنها خودمان را ببینیم؛ وقت فکر کردن، وقت دعا، وقت سفر و تحصیل و زندگی و شادی. اما تنها مادر است که از این قاعده‌ها سر در نمی‌آورد. او تو را بدون توجه به مدرک تحصیلی و رتبۀ اجتماعی‌ات دوست دارد؛ نه این‌که موفقیت‌هایت برایش اهمیتی نداشته باشد؛ البته که دارد! هرچه تا امروز شده‌ای از صدقه‌سر دعاهای اوست. اما جنس خواستنش با همۀ آدم‌های دنیا متفاوت است. آن‌قدری که برای خوشبخت شدنت تمام وجودش را می‌گذارد تا نکند تصمیم اشتباهی بگیری و بیراهه بروی، هرچند گاهی هم دلواپسی‌های مدامش دلیل اشک‌های بی‌شمارت می‌شود...

نقل این حرف‌ها نیست!

از وقتی که هر صبح با صدای او بیدار نمی‌شوم، هرروز در چشم‌های شیشه‌ای‌اش زل نمی‌زنم، هر ظهر نمی‌بینمش که سر سجاده نشسته و دارد تسبیحات حضرت زهرا (س) می‌گوید، هر شب صدایم نمی‌زند برای شام یا شب‌بخیرهای قبل از خوابش را نمی‌شنوم، از وقتی که از دلداری دادنش در وقت‌هایی که دلم از دنیا و آدم‌هایش می‌گیرد محرومم (که همیشه تنها و تنها او بود که جنس غصه‌هایم را می‌فهمید...)، کنج تنهایی‌هایم می‌زنم زیر گریه و دلم تنگ می‌شود برای تمام سال‌هایی که مادرانه کنارم بود و نمی‌فهمیدمش...

آدم وقتی می‌رود خانۀ بخت تازه می‌فهمد که مادر داشتن یعنی چه!

  • المیرا شاهان
۲۶
بهمن

هرگز نشنیده‌ایم که بعد از آن پیشامد، چه تغییری خواهیم کرد و از ما چه خواهد ماند؛ قد که می‌کشی، عده‌ای فریاد بر می‌آورند که تنهایی را برگزین و زندگی‌ات را نیز به تنهایی اداره کن تا نکند درگیر دیگری شوی و به دیگری دچار. گروهی اما گریبان می‌درند که «بدی در تنهایی خفته است»* و باید با نیم دیگری جفت شوی تا بتوانی در مسیری سالم و صحیح ادامۀ حیات دهی و به تکامل برسی.

من اما در کشاکش و هیاهوی دستۀ دوم بودم و این‌گونه بود که با تو جفت شدم. اگر پیش از این تمام روزها بر مدار تنهایی و یکه‌تازی و خودخواهی و خودرأیی می‌گذشت، جفت شدنِ با تو به من این فرصت را داد که بدانم دیگر تنهایی و یکه‌تازی و خودخواهی و خودرأیی جواب نیست. دیگر آن‌چه پیش و بیش از هر چیز در اختیار من نخواهد بود، زمان است. دیگر نمی‌توانم هر وقت که دلم خواست تلویزیون را خاموش کنم و صدای موسیقی را تا هر شماره که خواستم بالا بکشم. دیگر نمی‌توانم از بار مسئولیت‌های زندگی شانه خالی کنم و هر زمان که دلم خواست به تخت خواب تکیه کنم و کتاب‌های جورواجور بخوانم. دیگر نمی‌توانم هر وقت که خواستم از خواب بیدار شوم و بعد، چای حاصل رنج پدر بازنشسته‌ام را بنوشم و روزم را بیاغازم. باید دیگر سحرخیزتر بشوم، هرروز به جای روتختیِ یک فرد، روتختیِ یک زوج را مرتب کنم، به جای نوشیدن یک لیوان چای سرپایی، برای یک زوج، صبحانه مهیا کنم، به جای غذاهایی که گاهی از فرط دیر سر سفره نشستن سرد می‌شد، برای یک زوج، آشپزی کنم و خوراک گرمی روی میز بچینم. باید از یک اتاق خواب کوچک، به خانه‌ای برای دو نفر اسباب‌کشی کنم... و در کنار همۀ این ها، هر روز بزرگ‌تر و عاقل‌تر و صبورتر بشوم تا یگانگی و عشق‌ورزی و نوعدوستی را یاد بگیرم، یعنی درست همان چیزهایی که پیش از این، «تنهایی» به من نداده بود... ازدواج، از ما آدم دیگری نمی‌سازد، بلکه بخش‌هایی از شخصیت ما را به ما نشان می‌دهد، که پیش از این از وجودش خبر نداشتیم.


پ.ن: بشنوید!

*میرا، کریستوفر فرانک.

  • المیرا شاهان
۰۸
بهمن

خیلی وقت است که می‌خواهم بنویسم؛ از کبوتری که در ایوان کوچک‌مان لانه کرده، از دخترانی که روزهاست من را خانوم فارسی صدا می‌کنند، از آشپزی و شعفی که وقت مخلوط کردن خوراکی‌ها با هم به من دست می‌دهد، از اتو کردن لباس‌های مردی که دوستش دارم، از تمام شدن کلاس‌های ارشد، از شعرهای تازه‌ای که می‌گویم، از رویاهایی که می‌بافم، از لحظه‌های دو نفره و درک شیرینیِ از خود گذشتگی‌های دو سویه، از دوستان جدیدی که پیدا کرده‌ام، از خانۀ دوست‌داشتنی‌مان با پلاک هشت، از گلدان‌هایی که هر از گاه از دستان من آب می‌نوشند، از دویدن‌ها و مهمانی رفتن‌ها و مهمان داری‌ها، از تجربه‌های تازه‌ای که به دست آورده‌ام، از آدم‌های تازه‌ای که دیده‌ام، از جاهای تازه‌ای که رفته‌ام... اما نمی‌نویسم!

  • المیرا شاهان
۲۶
آذر

می‌ایستم روبروی آینۀ چهارگوش و دانه‌دانه موهای سپیدم را می‌شمارم. از خودم می‌پرسم: موهایت از کی سپید شد گیسوبلندِموخرمایی؟ از کدام زمستان، برف‌ها بر نازکی موهایت نشستند و گردِ پیری را پذیرا شدند؟ راستی، چروک زیر چشم‌هایت رهاورد کدام خزان است؟ چه شد که جوانی‌ات را به سال‌های تا امروز بخشیدی و شبیه خیلِ آدمیان، تسلیم عددها و رقم‌ها شدی؟

فکرهای بی‌جا می‌کنم گاهی؛ بی آن‌که حواسم باشد که فکرهای بی‌جا و مکان، آدم را پژمرده می‌کنند.

به بزرگ شدنم فکر می‌کنم، به ساقه بلند کردنم، به شکفتن و جوانه‌زدن و گل دادنم، به اشتباهاتم، به بیراهه‌ها و پستی‌ها، به التماس‌ها و گریه‌هایی که گاه از سر شب تا صبحِ علی الطلوع دنباله داشت، به بیچارگی و بی‌رمق شدنم در کش و قوس روزها... و بعد به یاد می‌آورم قصۀ انتخاب‌ها و اختیارها و پیشانی‌نوشت آدمی را. راستی که چه دردی بر سر درد گذاشتیم. چه زهر کردیم کام همدیگر را با آن‌همه پاکوبی و اصرارهای خردسالانه! گاه روزگار، بر همان مداری می‌چرخد که در دایرۀ اختیار نیست. گویی کسی از بالادست به لبخند می‌گوید: پا پس بکش از این مردابِ خیالی. و بعد دستت را به دست‌های ابریشمی‌اش می‌آویزد و می‌کشاندت تا لایتناهیِ دریای آرامش. کافی‌ست جاری شوی و به شفقتِ دست‌هایش اعتماد کنی. بی‌اختیار باشی - با رویای اختیار -. آن‌وقت به اشاره‌ای از چهارستونِ تن رها می‌شوی و سر می‌گذاری به دامانِ آرامش؛ رهاتر از همیشه و هرروز، از فصل‌ها، از وصل‌ها...

  • المیرا شاهان
۱۰
آذر

آدم یک‌وقت به خودش می‌آید و می‌بیند همان‌طور که مشغول کتاب خواندن است یا دارد برگۀ شاگردهایش را صحیح می‌کند یا آن‌وقت که نشسته به برنامه‌ریزی کردنِ کارهای عقب مانده، دلش برای کسی تنگ است که تا همین چند ساعت پیش خانه با عطرش آمیخته بود و داشت با همان لیوان همیشگی چای می‌نوشید و نانِ گرم آغشته به مربای آلبالو در دهان می‌گذاشت. دلتنگیِ عمیقی که اگر امیدِ بازگشتن و باز دیدن و باز به آغوش کشیدنت نبود، بی‌شک به ذره‌ذره مردن و آهسته پژمردن می‌مانست. باید این حرف‌ها را همین لحظه به تو می‌گفتم؛ حالا که این همه می‌خواهمت...

  • المیرا شاهان