همۀ این شلوغیها و
سر و صداها و
بوقها و
آهنگها و
سربندهای رنگارنگ و
شعارها،
اگر به هواداری از تو بود، حتماً تا به امروز ظهور میکردی، حتماً...
همۀ این شلوغیها و
سر و صداها و
بوقها و
آهنگها و
سربندهای رنگارنگ و
شعارها،
اگر به هواداری از تو بود، حتماً تا به امروز ظهور میکردی، حتماً...
انقلاب 57 را سوای از رهبری امام خمینی، قیام «جوانها» بود که به پیروزی رساند! خیلِ دانشجویان دهۀ چهل و پنجاه بودند که گروهگروه برای پیروزی انقلاب، متحد شدند و به مجاهدین خلق، فداییان اسلام و ... پیوستند برای سرنگونی محمدرضا پهلوی. به اینکه دقیقا چه کسانی بودند و چه کردند و چرا کردند، کاری ندارم. فقط حواسم جمعِ «جوان»های انقلابیِ آن سالهاست که «عُرضه» داشتند و بهشان «اعتماد» شد! که تقریباً همانها کمی بعد از پیروزی انقلاب جذب کارهای دولتی شدند و خیلِ کثیرشان به جبههها رفتند و شهید شدند. جوانها بودند که پس از جنگ، استخدام سپاه پاسداران شدند و جوانها بودند که به مجلس رفتند و برای خودشان کسی شدند و بعضی نامرد از آب در آمدند و بعضی مرد! حالا اما «بعضی» از همان جوانهای دهۀ پنجاه و شصت، پیرمردانی هستند که «مرد» ماندهاند و برخی خودشان را به میز و صندلیهاشان گره زدهاند و بی که دلشان برای منِ جوانِ امروزی بسوزد، حرص میزنند که حقوقهای میلیونیشان را به میلیارد برسانند و بیشتر از قبل، لقمۀ حرام بریزند در گلوی دختر و پسرهای لاکچریشان که مدام پارتیها و سفرهای خارجۀ هرروزهشان برجاست!
امام خمینی، یکی از بزرگترین کارهایی که کرد، «اعتماد به جوانها» بود! او به جوانِ پر انرژی آن دوران، که ذوقِ مسوولیت داشت اعتماد کرد و شهید باقریها، همتها و موحد دانشها بودند که در بیست و اندی سالگی، فرماندۀ یک عملیات میشدند و به قرب الی الله میرسیدند و پیروز میدان بودند!
این همه سال «روز جوان» آمده و رفته و شغلهای خوب و نان و آبدار مملکت ما هنوز دست پیرمردانی مانده که حالا دیگر باید بازنشسته میشدند و کار را میسپردند به این همه جوانِ بیکار که دارند در فقر و نداری و بعضاً فساد دست و پا میزنند.
پیرمرد! نمیگویم نباش! باش، اما در کنار جوانِ امروز باش، نه به جای او. با تجربهات آیندۀ سرزمینت را نجات بده. نه با سرکوب ذوق و خلاقیت و توانمندیهای نسلهای بعد! تمام.
در سالهای تحصیلتان شده بود معلمی داشته باشید که رشتۀ تحصیلی یا تخصصش چیزی باشد، اما درسی که تدریس میکند چیز دیگر؟
ما در سالهای دبیرستان، دبیر ادبیاتی داشتیم که در دانشگاه ریاضی خوانده بود و جز یک کتاب که نکتهها را از قبل در آن نوشته بود، هیچ – و هیچ – دانشی از ادبیات نداشت! در سالهای راهنمایی هم معلمی داشتیم که تاریخ را خوب میدانست، اما به او گفته بودند «آزمایشگاه» درس بدهد! حتی دیده بودیم که معلم درس دینی، تخصصش چیز دیگری بود. گاهی اتفاق میافتاد که این معلمها با وجودی که سواد کاملی از درسی که میخواستند به ما یاد بدهند نداشتند، اما توانایی تدریسش را داشتند، یا لااقل خودشان را در حد و اندازۀ آنچه لازم بود از آن درس در آن مقطع سنی بدانیم بالا کشیده بودند! اما ... این خیلی نکتۀ ریز و باریکیست؛ این که ما، برای کاری حقوق بگیریم که مهارتش را نداریم! اینکه خیلی از معلمها، توانِ پاسخ به سوالات کنجکاوانۀ شاگردانشان را نداشته باشند و حتی او را به سوی پاسخِ سوالاتش هدایت نکنند، ذوق و پرسشگری بچهها را در نطفه خفه خواهد کرد.
امیدوارم معلمهای سرزمین من، حواسشان به کیفیت پولی که به حسابشان واریز میشود باشد. کم فروشی فقط این نیست که کاسبی سیب زمینی یا پیاز را به نسبت مبلغی که به او میدهیم کم بگذارد توی کیسه. در ارائۀ دانش و حتی پرورشِ بچههای مردم، حداکثرِ توانمان را خرج کنیم؛ لطفاً!
پ.ن: این را دیشب نوشتم. خیلی دلدل کردم برای انتشارش. تازگیها حس میکنم خیلی زیاد از حد نقد میکنم. باید این عینک را پرت کنم یک جای خیلی خیلی دور. لااقل برای چند هفته یا چند ماه!
پیامبر مهربانی(ص) فرمودند: «زمانی بر مردم می آید که ماندن بر دین حق مانند نگه داشتن گلوله آتش در دست است.»
خواستم برای مهربانترین مرد عالم هستی به تفصیل بنویسم، دیدم این حدیث از سخنان ناگفته لبریز است.
امروز، همۀ ما بین هزاران مُبلّغی زندگی میکنیم که مردم را دعوت به مسیحیت، یهودیت، بهاییت و آیینهای نوظهور میکنند. ما اما چرا خیالمان جمع است که دین محمد(ص) نیازی به تبلیغ و ترویج ندارد؟
آیا آنچه امروز بین برخی سیاستمداران و روحانیون و قُضات و آقازادههای این مملکت میبینیم، تصویری از محمد(ص) است؟
اسلام را بین این جماعت جستجو نکنید!
اینها تنها عاملی برای دلزدگی مردم از آیین پیغمبری هستند که رحمة للعالمین است (و ما ارسلناک الا رحمه للعالمین: و تو {محمد(ص)} را جز رحمتی برای جهانیان نفرستادیم*). چرا در این وانفسای لعنتی فساد و فجور و دروغ و رذالت، محمد(ص) را به دوستانمان نمیشناسانیم؟
چرا حواسمان به رسالتی که بر دوش داریم نیست؟
چرا بیتفاوتیم؟
*هفتمین نشانه از سورۀ انبیا.
لینک مرتبط:
روی کشتی کوچکی که اسمش «ماسوله» بود و بر آبهای انزلی میگذشت، به او گفتم که گاهی وقتها ما از خدا چیزی را میخواهیم و خدا از ما دریغش میکند تا هدیهای بزرگتر تقدیم ما کند. ما اما نمیفهمیمش. تا وقتی که آن هدیۀ بزرگ را بگیریم از خدا.
پنجشنبه دلم پا زدن به دریا میخواست و شنبازی در ساحل را. اما تقدیر اینگونه رقم خورد که خدا من را بر فراز کشتی برد و بر امواج و آبهایش نشاند.
اگرچه حسرت آن دل به دریا زدن به دلم ماند، اما خدا من را لذت تازهای بخشید که هرگز انتظارش را نداشتم.
با این حال من هنوز دلم به همان چیزی مشغول بود که دوستش داشتم...
میترسم! میترسم از اینکه میگویند خدا از تو چیزی را میگیرد تا چیز بهتری نصیبت کند. اگر آنچه خدا به بندهاش هدیه میکند، بهتر باشد، باز همان نیست که او دلش خواسته و آرزویش را دارد. میترسم از آن «حسرت»ی که موقعیت ناشناس است.
حکمت این را چطور میشود فهمید؟
گاهی چقدر برای درک بعضی چیزها بچه میشویم!
*فرازی از دعای ماه رجب. (آنچه تو دهی چیزی کم ندارد!)
به زودی برای مدتها یا شاید همیشه از اینستاگرام، این سرزمین رویاییِ ساختگی، خواهم رفت؛ از دنیایی که تنها بخشی از واقعیت یا شاید بخشی از نمای قابل ارائهای از زندگی آدمها را به دیگران تقدیم میکند. سرزمینی که فکر میکنم، خیلی چیزها در آن نمایشی دور از حقیقت است؛ که زندگیِ مشترک خیلی از آدمها، این همه آرمانی و لبریز از شادیهای اغراقآمیز نیست (که زنِ جوان صبح زود، پشت تلفن، از خیانت همسرش گلایه میکند و زار میگرید و شب، میخواهد به همۀ دنیا بگوید که خوشبختترین زن دنیاست). یک نوع تلقین خوشبختی و بستن چشم روی حقایقی که غیر قابل انکارند.
اما به راستی واقعیت زندگی ما چیست؟ حقیقت، همان لحظههاییست که گوشی همراهمان را کنار گذاشتهایم و داریم غذا درست میکنیم، یادداشت مینویسیم، با ارباب رجوع سر و کله میزنیم، میرویم خرید و تخفیف میگیریم. پای یک سریال اشک میریزیم، سوار تاکسی میشویم و راننده کرایه را زیاد میگیرد، توی صف بیآرتی یا مترو هستیم و وقت سوار شدن به هم رحم نمیکنیم، هنوز فکر میکنیم چطور میشود درس آمار را تقلب کرد، چطور میشود کلاس اندیشه را پیچاند، چطور میشود ازدواج کرد و خیلی چطورهای دیگر، واقعیاتی که تا وقتی گوشیها را برنداشتهایم، دکمۀ لایو را نفشردهایم، برای اشتراکگذاری قرار با دوستانمان وارد گالری تصاویر نشدهایم، بر همه پوشیده است.
چه دنیای رنگرنگ و چشمنوازیست این دنیای حواشی. چه دنیای بیهویت و نپخته و تئاترگونهایست. چه وقتها که دستخوش بطلان میشوند در این سرزمین رویایی. چه فالوئرهایی که پول میدهیم تا بخریمشان برای مشهور شدن. چه هنرمندانِ قابل ترحمی که دنبالت میکنند و همین که دنبالشان میکنی، آنفالوات میکنند! چه بستر کال و گسیست این سرزمین. کمی واقعی زندگی کنیم کاش. بیشتر خودمان باشیم. بیشتر خودمان را پرورش بدهیم تا رسالتی که وقت زاییده شدن روی دوشمان گذاشتند را از یاد نبریم. از خودمان دربارۀ علت آمدن سوال کنیم، به آرزوها و هدفهایمان فکر کنیم. بخواهیم شرایط اجتماعی و سیاسی و اقتصادی امروز را خودمان تعریف کنیم و بهبود بخشیم؛ نگذاریم چگونه زندگی کردن را به ما تکلیف کنند، همین.
لینک مرتبط: قاعدۀ اشتباه.
👈🏻کمی بعد نوشت: شاید خیلیها به علامت «پسندیدم» و «نپسندیدم» در زیر پستهایشان بیتوجه باشند، اما من توجه میکنم. حتی در وبلاگهای دیگران. و بعد لابلای کامنتها دنبال نظر مخالف میگردم. اینکه ما بیتوضیح با چیزی مخالفت میکنیم برای چیست؟ اگر نویسندۀ یک یادداشت اشتباه میکند، اشتباهش را به او بگوییم، با او وارد گفتگو شویم، نه اینکه سکوت کنیم و برویم. شاید بتوانیم کمکش کنیم که درست فکر کند. انقدر سخت و پیچیده است؟
اگر آدمهای سرزمینِ من، یک بند و تنها یک بند از قوانین زندگیشان را حذف میکردند و قانون تازهای به جای آن مینوشتند، حال و روزشان بهتر از امروز بود. آن یک قاعده، قاعدۀ «مردم چه میگویند؟» است. قاعدهای که سرسختانه و توجیه شده، جلوی خیلی از انتخابها و پیشرفتها و نجاتشان را گرفته و مصیبت عظما آنجاست که خیلِ کثیری از این جماعت، تا لحظۀ مرگ هم نمیفهمند که این قاعده چه روزگاری از ایشان سیاه کرده!
هرچند اکثر قریب به اتفاق ما جزو همین مردمی هستیم که بیوقفه دربارۀ همدیگر حرف میزنیم، اما از یک جایی باید انقلاب کرد! انقلابی درونی که به هرکس جرأت و جسارت این را میدهد که «خودش» باشد. «همانی» که بهواقع هست و نه البته موجودی آزاردهنده و آسیبرساننده به غیر. این جسارت، آدم را جستجوگر و دقیق میکند. هرکس به جای تقلید کورکورانه و جذب شدن به مطلوبی که جامعه به خوردش میدهد، راه خودش را پیدا میکند. غذای مورد علاقۀ خودش را میخورد، لباس مورد علاقۀ خودش را میپوشد، پارکِ مورد علاقۀ خودش را انتخاب میکند. به راه خودش میرود و به جای شبیه شدن به دیگران در پوشش و آرایش و نگرش، نگاه خودش را مییابد که آرامش روحیاش را در پی خواهد داشت.
هرمان هسه در داستانِ سیذارتا، وقتی با دوست خوب و همراهش گوویندا به ملاقات بودا میرود، بعد از مدتی میفهمد که آن همه مراقبه و گرسنگی کشیدن، او را به آرامش و حقیقتی که دنبالش بوده نرسانده. پس بودا و رفیقش را ترک میکند. سیذارتا معتقد است که بودا راه خودش را یافته و او هم باید راه خودش را پیدا کند. اگرچه این اشاره به رمانِ محبوب هسه را نیاوردم تا نتیجه بگیریم به تعداد آدمهای روی زمین راه برای رسیدن به حقیقت و خدا وجود دارد و این حرفها، نه ... بحث دربارۀ این موضوع در این یادداشت نمیگنجد و بسیار گستردهست. حرف و البته پرسش من این است که راه «ما» چیست؟ مقصود «ما» چیست؟ دنیای آرامی که به دنبالش هستیم چقدر از ما فاصله دارد؟ مردم و حرفهای همیشگیشان تا کجا حیاتبخش و راهگشایند؟
قطع به یقین تا وقتی که آن یک قاعده ما را بر مدار خود میچرخاند، راه به جایی نخواهیم برد. جز اینکه در لحظۀ مرگ، با کولهباری از یک زندگیِ «بیهویت» دنیا را وداع گفتهایم. همیشه اول سال به خودمان قول زیاد میدهیم که چنین میکنم و چنان. چیزی از آغاز سال تازه نگذشته. بیایید امسال «خودمان» باشیم. شبیه خودمان زندگی کنیم. شبیه خودمان فکر کنیم. شبیه خودمان بنویسیم. شبیه خودمان راه برویم و لباس بپوشیم و تفریح کنیم تا در این دنیای به هم ریخته و یکنواخت، «هویت» واقعی و گمشدۀ خود را به دست آوریم و خودمان را بشناسیم که به قول بیدل: «گر به منزل نرسیدهست کسی، نیست عجب/ کان سوی خویش ندارند ره و تاختهاند ... .»
مرتبط با: در جستجوی حقیقت.
یعنی شما بپرس: «یک درصد احتمال میدادی اول شی؟» میگفتم: «نه!»😃 دوستان ممنونم از حمایتهاتون برای برنامۀ مجازیست. توی شادیاتون جبران کنم الهی. با رای بینندگان برنامه، متنخوانیِ من به عنوان بهترین «نوروزنوشت»ِ این برنامه انتخاب شد. سپاس فراوان.
من همونم که نصفه شبا میام پستهاتونو میخونم و اگه کامنت نذارم، حتماً لایک میکنم. چنین انسان با وجدان و بیریایی هستم :))
عیدتون مبارک.💐
با آرزوی سالی خوب؛ پر از برکات مادی و البته معنوی. (این دومی از اون اولی مهمتره!)
به همین سادگی باد، نیمۀ اول دهۀ نود را با خود برد. حالا دیگر از سالهایی که با هزار و سیصد و نود شروع میشوند، پنج سال میماند. پنج سالی که اصلاً معلوم نیست به پایانش برسم یا نه. آخر، مرگ در کمین است و بی که چمدانمان را بسته باشیم و منتظرش بنشینیم، تا بخواهیم استکان برداریم و برایش چای بریزیم، میگوید: «صرف شده، فقط بلند شو برویم. دیر است. باید سر موقع برسانمت آن دنیا.» و آدم همانطوری که انگشتهای اشارهاش را گذاشته کنار هم و شستهاش را در هم قفل کرده شیرجه میزند در تونلی که جاذبهاش رو به آسمان است و آخرش میرسد به برزخ. خوب یا بد، تصور من از برزخ و بهشت و جهنم، جاییست در دل همین آسمانهایی که خدا روی هم سوار کرده. این باور من است. همین که جایی از فضا که در تخیل ما نمیگنجد و حتی بهترین تلسکوپها و ماهوارهها و امثال آنها هم از دیدنش عاجزند، زندگی جریان دارد. زندگیِ ابدی. جسم ما برای زمین است و روح ما برای آسمان. من باور دارم که هست. نمیدانم از کجا و چرا! شاید هم اینطوری نباشد. مثل آن که معلوم نیست تصور من از مردن در سن شصت و سه سالگی و در حال غرق شدن در رود یا دریا و این جور جاها درست یا غلط باشد. اما من هر کجا حجم بزرگی از آب میبینم دلم میریزد. چه زندهرود باشد، چه سدّ دز، چه دریاچۀ ارومیه، چه خلیج فارس، چه استخری با عمق دو متر. هیچجوری هم نمیتوانم درستش کنم. دو ماه کلاس شنا هم کمکی نکرد. همان که بودم، ماندم. همان که بودم، هستم. من همیشه همانیام که قبلا بودم. نمیدانم چرا عوض نمیشوم. فقط وقتی شادم لپ میآورم و وقتی غمگینم لپهایم آب میشوند. این دیگر دست خودم نیست. لابد رابطهایست بین لپّ و اشک. رابطۀ نمیدانمی دارند شاید! اما رابطه دارند؛ رابطۀ پنهانی. نشان به آن نشان که اگر وقت گریه یکیشان گل بیندازد، آن یکی هم گل میاندازد. تب میکند. بعد چشمها پف میکنند و لپها آب میشوند. به همین سادگی. این دیگر چه صیغهایست؟ نمیدانم! میگفت در صیغۀ اول امر حاضر، برای کلماتی که با حذف حروف اَتَینِ (ا-ت-ی-ن در ابتدای فعل مضارع)، اولش ساکن نمیشود و بدون همزه هم میشود آن را خواند گاهی وقتها فعلهایی به کوتاهیِ یک حرف داریم. مثل قِ! قِ یعنی نگه دار! (تو یک مرد) نگه دار! وَ قِنا عذابَ النّار: ما را از عذاب آتش نگه دار! حفظ کن! من طاقت آتش را ندارم. نه فقط آتشی که هیزم برایش دست و پا میکنند، همین آتشی که - بدون فندک - توی دل روشن میشود، یا همین آتشی که روی لپها میافتد وقت بارش اشک. لابد رابطهای هم هست بین آتش و مردن در آب. یک جایی باید این آتش خاموش شود. شاید خودم میپرم توی آب. قبلش انگشتهای اشارهام را میگذارم کنار هم و شستهایم را قفل میکنم توی همدیگر. بعد شیرجه میزنم در آب. اما این چه غرق شدنیست؟ بیشتر رها شدن جسم است. رها شدن روح است. شاعرانهاش نکنیم چه؟ حتما باید بنویسند پرواز روح؟ مرگ شاید فرو افتادن و سقوط جسم است. من خیلی سال است به این فکر میکنم. همین که مرگ، نوعی سقط توی خودش دارد. باید بخشی از تو سقوط کند تا بتوانی بالا بروی. مثل بالنهای توی کارتونها. کیسهها را میاندازند تا بالا برود. وگرنه از جایش جنب نمیخورد. آنها را که میاندازد، در ادامه بالن میماند و گاز گرم و باد. باد به رفتنش جهت میدهد. همیشه باد را دوست داشتهام. اما حزبش را نه. وقتی جایی ایستادهای و باد جسورانه میرود توی آستینها، زیر روسری یا پاچههای شلوارت. باد، همقافیه با آزاد است. چقدر خوب است این جور آزادی. هرچه سبک است با خود میبرد. هرچه به چیزی تعلق ندارد و بی وزن است را میگیرد توی مشتش. یک جایی هم جا میگذاردش؛ بادِ بی وفا! آدم معمولاً چیزی را دوست دارد که ندارد. مثلاً آن که فقیر است، پول را، آن که غمگین است، شادی را. آن که وفادار است، باد را. حالا دیگر باد، نیمۀ اول دهۀ نود را با خود برد. به همین سادگی. به همین سبکی...