تو را از دورها هم می شود آموخت ای خورشید ...
به شوق پیامبر خوبی ها ...
اگر مذهبی هستیم، آدم مذهبی خوبی باشیم. اگر مذهبی هم نیستیم، آدم غیر مذهبی خوبی باشیم.
خواهرم همیشه ی خدا که می نشینیم و درباره ی خواست های آدم های جامعه و جوان ها صحبت می کنیم حتماً حتماً این جمله را در ابتدای مکالمه دو نفری مان می گوید که: نسل الآن را نمی توانم درک کنم! این اعتقادش را من نیز باور دارم؛ یعنی باور دارم که او توان درک نسل حاضر را ندارد و من هم همیشه ی خدا برایش می گویم تو ده سال از نسل من فاصله داری و این درک نکردن برای فاصله ی نسل هاست. او هم بلافاصله می پرسد: هم سن و سال های من هم شبیه هم سن و سال های تو شده اند. همکلاسی هایی که داشتم، دوستان قدیمی ام. و تمام وقت حواسش پی تغییرات فرهنگی و ظاهری و اخلاقی دوستان من و خودش است. حق دارد. این حق را همیشه به او داده ام. من گذشته ام را مثل کف دست از حفظم. فرهنگ ها و باورها و خانواده های دوستانم را. روابطشان را با خانواده شان، دوست پسرها و دوست دخترهایشان، سلیقه ها و طرز فکرشان و همه ی چیزهایی که سال های سال با آن بزرگ شده اند و آن را تمام و کمال پذیرفته اند. اما ...
1: یک بازه زمانی آدم ها را مثل کاسه پشت و رو کرد. همه به یک تغییر ملی لبیک گفتند و تصمیم گرفتند خودشان بشوند. خودشان با آمال و آرزوهای خاص خودشان. اوایل دست به خلاقیت زدند. اما اشکال از آن جا شروع شد که پیش از هر چیز رفتند روبروی آینه ایستادند و فکر کردند، فرق کج بیشتر بهشان می آید یا فرق راست، موی سیخ سیخی خوب است یا موی بلند تا سر شانه؛ و این شد که آدم ها فاتحه ی روح و هویتشان را خواندند. دست به بی قیدی زدند. نمی گویم آزادی ... بی قیدی محض! آدم ها شاخه شاخه شدند. آدم ها شانه خالی کردند. آدم ها بی هویت شدند و تبدیل شدند به مجموعه افراد حزب باد! آدم ها آزادی بیان داشتن را حق مسلم خود دانستند و فکر می کنم این کارها همه نشان از بی سیاستی آن ها بود. هیچ کس با خودش ساعت ها توی یک پارک، یک خیابان، یک کافه، یک سفر یا توی جنگل و کنار ساحل دریا خلوت نکرد تا فکر کند. فکر کند به تغییرهای بزرگ، اتفاقات بزرگ، موفقیت های آنچنانی. یک لحظه، دو ساعت، سه روز، چهار ماه و پنج سال و اندی فکر کرد چگونه می تواند خوب تر به نظر برسد! چگونه می تواند مقبول بیفتد. چگونه می تواند هوادار جمع کند دور و بر خودش. آدم هایی که شبیه او نبودند مسخره می شدند. امل و عقب مانده می شدند. تفکراتشان را نشان از جاهلیت می خواند. آزادی جای خودش را به بی قیدی محض داد و بی فرهنگی و هنجارشکنی و غیره.
2: عده ای بودند که اسم گروهشان «اسمی» بود. فکر کردند هرچه بیشتر دورویی کنند، انسان موفق تری هستند. دست زدند به چاپلوسی. به خیانت. به زورگویی و زورگیری. به تجاوزهای در خفا. به ویرانگری و سنگ انداختن توی زندگی آدم ها. دسته ی دیگر «رسمی»ها بودند. دست زدند به توهین و افترا. به نگاه از بالا به پایین. به زور و هو کردن های وقت و بی وقت. به آبروبری و آبروریزی. به دامن زدن به هرچه گند و کثافت اجتماعی ست. به لوث کردن چیزها. به بدی کردن پشت بدی کردن. به اخلاق حسنه نداشتن. به دروغ گویی و نامسلمانی از پشت نقاب اسلام. به شعار «اسلام آزاد است». اسلام اما آزاد نبود. آزادی جای خودش را داد به در بند کشیدن و امنیت های ظاهری و اسیدپاشی فرهنگی و اخلاقی علنی و نابودی چیزی که اسمش ارزش واقعی بود. ارزشی به معنای هویت داشتن، فارغ از دین داری و مسلمانی!
قصه اصلاً سیاسی نیست – که من حوصله و اعصاب سیاست را ندارم – قصه، یک قصه ی اجتماعی و ملی ست. مردم پلاکارد دست می گیرند و فریاد می زنند. مردم فقط فریاد می زنند و نفرین می کنند یا سهم خواهی می کنند و شعار رفع حصر می دهند. مردم همه عینک های تیره زده اند و از پشت این عینک ها دلشان می خواهد سر به تن آدم های تیره ی دور و اطرافشان نباشد. آخر چرا؟
حالا قصه ی توهین ها و بی حرمتی ها در سطح دنیا این همه بالا گرفته، قصه ی ناامنی ها و قشقرق های بشر برای تعصب ها و حتی کوشش او برای روشنگری کردن در زندگی آدم ها با نشر کلماتی که آدم را به «من» بودن نزدیک تر کند؛ یا با دین ستیزی و یا با تشویق دین داری. حالا اما آدم ها پرت شده اند به هیچ. تقصیر هیچ کس نیست جز خود آدم ها و افکارشان. دولت ها و حاکمان جامعه های مختلف هم شاید 20% نقش داشته باشند. 80% باقی مانده تقصیر خود خود آدم هاست. اگر زمانی که پای آینه ها و خطبه ها صرف می شد، خرج فکر کردن می شد، حتی آن 20% در کل جهان نیز می توانست نیست شود. با تغییر در حاکمیت ها و آگاهی از علوم سیاسی. آن 80% یعنی تمام ساعاتی که خرج خوشی شدند، علامه ها و دانشمندان جای خودشان را دادند به مدل ها و خواننده ها و هنرمندان. مشکل، وجود داشتن مدل و خواننده و هنرمند نیست؛ مشکل، وجود نداشتن کسانی غیر از این سه دسته است. همه به یک سری فرمول خاص برای زندگی چنگ زده اند. تعصب برای اینکه یک اعتقاد مذهبی را ویران کنند یا یک اعتقاد مذهبی را فرو کنند در کله ی همدیگر. همین شد که همه چیز کلمه شد و تبدیل شد به حرف، نه باور. تبدیل شد به شعار، نه تغییر. تبدیل شد به هنجار شکنی آدم ها، بی هویتی، ضد فرهنگی، جبهه گرفتن در مقابل هم، عدم پذیرش حضور در بحث های غیر آسیب زا، پذیرفتن بی برهان، تبلیغ کردن فرع به جای اصل، شانه بالا انداختن و سپردن کارها به دیگری. سرگرم شدن به هیچ.
یک قصه می نویسم و تمام: یک روز گروهی مردان رقاص سیاه پوست از افریقا، گذرشان افتاد به مدینه. پرس و جو کردند که مردم معمولا گروهی کجا جمع می شوند؟ گفتند در مسجد پیامبر. رقاص ها راه افتادند به سمت مسجد و همین که داشتند وارد می شدند به محمد(ص) خبر رسید که جمعی رقاص جمع شده اند در مسجد پیامبر و می خواهند بازار گرمی کنند. محمد(ص) دست دختران خانه خود را گرفت و رفتند مسجد. رقاص ها گفتند که ما تازه رسیده ایم و اگر اجازه می دهید برنامه مان را اجرا کنیم. محمد(ص) آن ها را بیرون نکرد و نگفت که به خانه خدا توهین نموده اید، لبخند می زد و حتی دختران خانه خود را بر دوش سوار کرد تا بتوانند رقص سیاهان را ببینند. برنامه که تمام شد محمد(ص) ایستاد و گفت: اگر اجازه می دهید این بار من برای شما برنامه اجرا کنم. و برای آن ها از اسلام گفت و تعدادی از آن ها به دین اسلام مشرف شدند.
او پیامبر اسلام بود؛ رحمة للعالمین بود. رحمتی برای همه دنیا. «و ما ارسلناک الا رحمة للعالمین: و تو (محمد(ص)) را جز رحمتی برای جهانیان نفرستادیم». مهم نیست که امروز پیروانش به نام او سرها را قطع می کنند و به ویرانی دست می زنند و چنگ و دندانشان را به مردم نشان می دهند و دنیا را تلخ تر و سخت تر می کنند. او پیام آور خوبی ها بود. پس ... واعتصموا بحبل الله جمیعا و لاتفرقوا ...
دست بجنبانید تا یکی شویم...
- ۹۳/۱۰/۲۷