مادربزرگ آخر برج قوس به دنیا آمد و آخر برج قوس از دنیا رفت... . ما امروز مادربزرگ عزیزمان را از دست دادیم. یاد این یادداشت افتادم که ده سال پیش برایش نوشتم. حالا دیگر نه مادربزرگ مانده، نه حتی آن درخت انجیر...
مادربزرگ آخر برج قوس به دنیا آمد و آخر برج قوس از دنیا رفت... . ما امروز مادربزرگ عزیزمان را از دست دادیم. یاد این یادداشت افتادم که ده سال پیش برایش نوشتم. حالا دیگر نه مادربزرگ مانده، نه حتی آن درخت انجیر...
شروع چالش از رادیوبلاگیها...
در روزگاری که اکثر قریب به اتفاق آدمها از خبرهای تلخ و اتفاقات ناخوشایند لبریز هستند و فرصت شادی کردن و خندیدن خیلی کوتاه است، نوشتن از دلخوشیها کار سادهای نیست. انگار باید در هیاهوی دویدنها، جایی پیدا کرد برای نشستن و تماشا. کاری که از هراس جا ماندن، معمولاً انجامش نمیدهیم. انگار قرار است در پایان این مسیر چه اتفاق متفاوتی بیفتد بهجز تمام شدن! «مقصدی به نام خوشبختی وجود ندارد»؛ میبایست از مسیر لذت برد به جای عبور و دویدن بیوقفه. این مقدمه را گفتم برای نوشتن از «دلخوشیهای صد کلمهای» به دعوت آقای دکتر قاسم صفایینژاد.
«فکر میکنم بزرگترین دلخوشی من «همیشه امیدوار بودن» است. چرا که در سختترین لحظات زندگیام همواره به نوری امید داشتهام، به دستی که من را از منجلاب اندوه و رنج میرهاند، نگاهی که هرگز از من برداشته نمیشود، رشتهای که در جریانهای طاقتسوز زندگی هم بریده نمیشود. با این دلخوشی است که هر شب سر به دامان خواب میگذارم و صبح سر از آرامش رؤیاها برمیدارم. شاید این امیدِ همیشگی را مدیون آدمهایی هستم که در نشیب ناامیدیها، شوق زندگی کردن و ادامه دادن را در من بیدار نگه داشتهاند و نگذاشتهاند با رنجهای ناگزیرِ هرازگاه خو بگیرم.»
دعوت میکنم از: یاسمن رضائیان، هانیه معینیان و هانیه شالباف.
دو سال و چندروز از زیباترین شب زندگیام میگذرد. بزرگتر و بالغتر شدهام. جهانبینیام تغییر کرده است. دربارۀ بسیاری از مسائل سعی میکنم با اشراف و برداشت عمیقتری اظهارنظر کنم، گاهی هم ممکن است از دستم در برود و ناپخته عمل کنم. درک متفاوتی از عشق، احترام، دوستی، خانواده، دارایی، دانش، اخلاق و زندگی پیدا کردهام. مطمئنم که تمام این موارد ماحصل زندگی مشترک نبوده و نزدیک شدن به چهارمین دهۀ زندگیام هم بر آن اثر گذاشته. اما در موارد بسیاری حس میکنم ازدواج روند تغییرم را تسریع کرده است.
آن روز که برای نخستینبار با آشپزخانۀ پر از ظرف و شلوغی مواجه شدم، فکر میکردم که من چگونه میتوانم این حجم از به هم ریختگی را سامان دهم؟ دو ماه از زندگی مشترکمان گذشت تا فهمیدم وایتکس چه پدیدۀ شگفتانگیزیست. بعدها که با جرمگیر «من» آشنا شدم این شگفتی به اوج خودش رسید. زمان برد تا فهمیدم پیاز ِسرخشدۀ آماده اصلا گزینۀ مناسبی برای آشپزی نیست و فقط به درد تزیین روی آش میخورد! زمان برد تا یاد بگیرم با گیاه گلدانی چگونه انسی باید داشت تا نخشکد و برگهای بیشتری به دنیا بیاورد. زمان برد تا بدون نیاز به جستجوی طرز تهیۀ غذاها، دست به کار شوم و شام نسبتا خوبی تهیه کنم. زمان برد تا بتوانم با درس و کار و امور خانه -در کنار همدیگر- کنار بیایم و قدری هم به زندگی بپردازم. با این حال من برای خودم نبودم؛ دختری که در خانۀ پدری جز تمیز و مرتب کردن اتاقش و کتاب خواندن و نوشتن و فیلم دیدن و دورکاری، کار دیگری نداشت، باید امور یک خانه را در دست میگرفت. هرچند که تنها نبود و همراه و همپیمانی داشت که گاهی به جایش شام میپخت و در نظافت و تمیز کردن خانه همراهش بود.
حالا که به روزهای رفته فکر میکنم، میبینم که از پس خیلی چیزها برآمدهام. خیلی مسائل را حل کردهام و آدم عمیقتری شدهام. حالا قدر بسیاری از نعمتهای خدا را بیشتر میدانم. قدر آدمها را بهتر میشناسم. در مواجهه با رنجهای روزانه، دیرتر آزرده و رنجیده میشوم. بیشتر به حقوق خودم آشنا هستم. و فهمیدهام رسیدن به بعضی چیزها آنقدری ارزش ندارد که برایش انرژی صرف کنیم. دنیا محلیست برای گذر. باید کوشید و با تمام قوا به زندگی کردن پرداخت. ما متعلق به خودمان نیستیم؛ چنانکه پیش از این نیز نبودهایم. حیات ما به حیات جمعی پیوند خورده است، به دیگری. رمز ماندگاری، سازگاریست.
صدای فرامرز اصلانی من را پر میدهد به سیزده-چهاردهسالگی و روزهایی که اولین رمانهای زرد یا عامهپسند زندگیام را خواندم؛ کتابهای ممنوعی که مسئول کتابخانۀ فرهنگسرای اشراق به مادرم تذکر جدی داده بود که نباید بخوانمشان. من اما یکی دو سالی بود که دوست داشتم حتی یواشکی از همکلاسیهایم قرضشان بگیرم و در دنیای تلخ و شیرینشان سیر کنم. اولین رمانی که به این سبک و سیاق خواندم «پنجره» نوشتۀ فهیمه رحیمی بود. اول راهنماییام تمام شده بود و مادرشوهر خواهرم آن را با رمان دیگری از همین نویسنده به نام «اتوبوس» برایم آورد و گفت: «این کتابها خیلی قشنگاند. از کتابخانۀ محمد برشان داشتم. وقتی خواندی برایم بیاور تا کتابهای دیگری بهت بدهم.» خواهرم خیلی موافق این اتفاق نبود اما سکوت کرد و من دو سه روزه آن رمان را بهعنوان اولین رمان طولانی زندگیام تمام کردم. همۀ توصیفات فهیمه رحیمی را تخیل میکردم و شیفتۀ تصویر مرد روی جلد بودم و دلم میخواست هردو به وصال هم برسند. کتابها را پس دادم اما نمیدانم سفارش خواهرم بود یا مادرم که دیگر از این قبیل کتابها قسمت من نشد و هرچه کتاب از ژول ورن بود را برایم فرستادند و من پیش از آنکه ریویونویسی مُد شود، توی دفترم دربارۀ هرکدامشان چیزهایی مینوشتم.
مدرسهها که باز شد فهمیدم یاسمن، گنجینۀ گرانقیمتی از همین کتابها در کتابخانهشان دارد. اولین رمانی که برایم آورد «بامداد خمار»، نوشتۀ فتانه حاجسیدجوادی بود. دوستش داشتم. با تمام فضای غمگین و تاریکی که در خود داشت. میتوانستم با غمگینترین توصیفات آن اشک بریزم و به تهران قدیم و سنتهای متفاوتش سفر کنم و پابهپای محبوبه زجر بکشم. «دالان بهشت» را اما از لج خواهرم خواندم. حتی نگذاشته بود سمت کتابش بروم و نگاهش کنم. باز هم یاسمن بود که شعلههای کنجکاوی من را با کتابی که میخواستم خاموش میکرد. در خلوت اتاقم آن را لای دفتری میگذاشتم که نکند کسی متوجه شود دارم چه داستان ممنوعی را میخوانم. شعرهای کتاب را توی دفترم مینوشتم و لذت میبردم از تلفیق نظم و نثر. حتی بیتِ «اگر از جانب معشوقه نباشد کششی/ کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد...» از همین کتاب را تا چندسال در دفتر خاطرات دوستانم مینوشتم و باور داشتم زیباترین بیتی است که تا آن روز خواندهام.
زردخوانیهایم اما با رمانهای مؤدبپور و تمام شخصیتهای تکراریاش در پریچهر و گندم و رکسانا و یلدا تمام شد. در یکی از کتابهای او هم بود که فرامرز اصلانی را شناختم. پسری پشت پنجرۀ اتاقِ گندم، گیتار مینواخت و «دیوار» میخواند و من فکر میکردم چقدر عاشقانه است که کسی پشت پنجرۀ اتاقم گیتار بزند و ترانه بخواند. اما نه پنجرۀ اتاقم به کوچه راه داشت و نه من کسی بودم که با لبخند و آوازی دست و پایم شل شود و دل ببازم به کسی. من دیگر وارد مرحلۀ تازهای از زندگیام شده بودم؛ زردنویسی! سه دفتر تمام را به رماننویسی اختصاص دادم و تنها کسی که قصۀ «آرزو» را میشنید و بغض میکرد و با بسیاری از سطرهای آن اشک میریخت دخترخالهام بود. هر بار که میدیدمش منتظر بود تا برایش از آرزو بخوانم و ببیند این جملهها به خوشی ختم میشوند یا نه. اما من دیگر دبیرستانی شده بودم و مدرسه از حوصله و خلاقیتم کم میکرد. «پرستوهای خسته» از اصلانی را که گوش میکردم یادم افتاد که «آرزو»ی من هنوز در گوشۀ جعبهای در بالای کمددیواری منتظر است تا قصهاش را تمام کنم و او را از برزخی که در آن رها شده است آزاد کنم.
ما آرزوهای زیادی را تنها گذاشتهایم...
اولین وبلاگم را سال ۸۷ ساختم؛ در واپسینسالهای دبیرستان. «سیاه مشق» ابتهاج را برداشتم و عبارتی از آن انتخاب کردم و گذاشتم اسم وبلاگم؛ بیاینکه بدانم معنایش چیست! و «شبگردِ مست» شد نخستین وبلاگی که ساختم؛ در آن شعرها و دلنوشتههایم را نشر میدادم. بعدها «طنین تنهایی» را ساختم که اسم آن را هم از هشت کتابِ سهراب پیدا کرده بودم. بعد از مدتی عنوانش را به «صفحههای صبحگاهی» تغییر دادم و یکی از خوانندگان وبلاگ که شاعر پیشکسوتی بود برای این عنوان سرود: «میدوم شب را پر از شوق رسیدن تا ببینم/ نام زیبای تو را در صفحههای صبحگاهی» و من با نام مستعارِ پارمیس از سیر تا پیاز وقایع روزانه و هرچه دوست داشتم را در آنجا سرازیر میکردم، تا اینکه یکی از اقوام سببی آدرسش را پیدا کرد و باعث شد قیدش را بزنم. کمی بعد دانشجو شدم و دوستیهای مجازیام رنگ واقعیت گرفت و خیلی از مخاطبان مجازیِ نوشتههایم به دنیای واقعیام وارد شدند. بعد هم «اتراق»، «تا ملاقات سحر»، «از تو اگر بخواهم بگویم...»، «پرهون» و ... شدند وبلاگهای دیگری که روزهای بسیاری در آنجا خانه داشتم.
حالا اما سالهاست که در «سَرو سَهی» مینویسم و دیگر میل کوچ و گریز در من نیست.
اینها را نوشتم تا بگویم که امروز، روز جهانی «وبلاگنویسی» است و این خطها را به دعوت جناب آقای مجید اسطیری نوشتم که هرچند مثل من هرازگاهی وبلاگنویسی را فراموش کردهاند، اما هرگز از آن بازنگشتهاند.
پ.ن:
خوشحالم که بعضی از دوستان وبلاگنویسم هنوز اینجا را میخوانند؛ از همۀ شما دعوت میکنم که به یاد سالیان پیش برای روز جهانی وبلاگنویسی چیزی بنویسید.
شش ماه از آمدن کرونا گذشته و شش ماه دیگر از عمر من. مثل خیلیها در اکثر قریب به اتفاق مواقع در اضطراب بودهام و زیستنم شکل دیگری به خود گرفته است. اغلب جز خانوادههامان، آن هم یک هفته تا ده روز یکبار، کسی را نمی بینیم و جایی نمیرویم. هیچکدام از دوستانم را ندیدهام. دلم برای سفر تنگ شده. برای صبحانۀ سهشنبهها در کافهای غرق در گفتگوهای دوستانه که دغدغهام این بود کافهچی تخممرغ کنار بشقاب را زود از تابه برندارد که زردهاش بمالد به سوسیس و بیکن و لوبیاهای کنارش و حالم را بد کند. دلتنگم برای دوچرخهسواری دور دریاچۀ چیتگر و درد گرفتن پاهام، برای دو رکعت نماز زیارت خواندن در امامزاده صالح و فاتحه خواندن برای شهدای هستهای، برای خرید کردن و گاهی فقط نگاه کردن به لباسها و لمس کردنشان، برای آغوش مادرم، برای بستنیقیفیهای روبهروی پارک که دندانهایم تاب زود تمام کردنشان را نداشت.
در این شش ماه قریب به شصت کتاب خواندهام، بیش از سی قسمت فیلم و سریال دیدهام، یک پژوهش انجام دادهام، نشستهام به یاد گرفتن نرمافزارهای کامپیوتری، اما درست مثل خیلیها طاقتم طاق شده و حوصلۀ تحمل این همه محدودیت اجباری را ندارم. دلم خیالی جمع میخواهد. آرامشی در ارتباط با آدمها. منتظر روزی هستم که معجزهای شود و ویروس کرونا دست به خودکشی بزند و این همه قربانی نداشته باشیم. اما تا آنروز چقدر زمان باقیست؟ خیابانها پر است از آدمهای بدون ماسک. همان آدمها در صف یک فستفودی بدون فاصله ایستادهاند برای سفارش غذا. بدون رعایت پروتکلها.
دنیای بدیست؛ اوقات زیادی از زندگیام در این چندماه به فکر کردن گذشته. دنیای تباهیست. بسیاری از چیزها که بهخاطرش از گذشته تا امروز جنگیدهایم، بیارزشاند.
در دوری باطل و مسیری تکراری و فرسایشی افتادهایم.
از پانزده روز دیگر مدرسهها باز میشوند. برای یک معلم، ندیدن دانشآموزان قشنگ نیست. راستش کلاسهای آنلاین هیچ جاذبهای برایم ندارند. دوست دارم از این روزها و لحظهها فرار کنم.
دیگر از صبوری و امیدواری خستهام.
وقتی متوجه ساداتبودنم شدم که چهار-پنجساله بودم و پیرزنها در تکیۀ روستای پدری تا چشمشان به من میفتاد، بوسههای سفت و آبدار به پیشانیام مینشاندند و قربانصدقهام میرفتند. بعد اشک توی چشمهاشان جمع میشد و با گوشۀ چادرشان آن را پس میزدند و آنوقت با مهربانی کمنظیری «سادات خانوم» صدایم میکردند و محبت بیحدشان، از آزار خیسی بوسهها کم میکرد.
بابا همیشه دستش خوب بود؛ هرسال یک اسکناس کمبها عیدی میداد، اما همان رقم کوچک، برکت شگفتانگیزی داشت. آنقدر که خیلیها برای آن اسکناسهای صد یا دویستتومانی سر و دست میشکستند تا سهمی از غدیر داشته باشند. پیشانی بابا میدرخشید. میگفتند نور سیادت است که در آنجا آشیان کرده. بابا میگفت قدیم میآمدند دم خانۀ پدربزرگش، سید محمد، و میگفتند کاسهشان را از خوراکی پر کنند برای شفای مریضشان. مریضها هم هرچه نصیبشان شده بود چون دارویی شفابخش میخوردند و شفای عاجل میگرفتند... میگفتند ذکر و زیارتخوانی و قرائت قرآنش ترک نمیشد؛ برای همین بهراستی و نه بهدروغ یا فریب، کفشهاش پیش پایش جفت میشدند...
«مصیبتی بهنام نوتیفیکیشن»؛ همهچیز در همین عبارت مستتر است. چیزی مدام صدایمان میزند. فرمان و هشدارمان میدهد. گویی تحت اوامر آن هستیم و با هر آوا یا لرزشی میرویم سراغش تا ببینیم چه پیغامی برایمان آورده؛ در بیشتر مواقع ملزمیم به پاسخگویی، به نگاه، به وقت گذاشتن. پیوسته در دسترس همگانیم. تمام آدمهای آن بیرون اگر مسدود نشده باشند قادرند به خلوت و تنهایی ما راه یابند. همۀ خبرهای خوب و بد دنیا میتوانند به دنیای شخصی ما سرازیر شوند، تهییجمان کنند، در ما خشم و تاثر و ناامیدی به وجود آورند. میتوانند هرزمان از روز و شب، پای ما را به دنیایی از تصاویر رنگارنگ یا خاکستری باز کنند. ما را در مواجهه با الفاظ خوب یا زشت قرار دهند. زمان را ببلعند و خوابمان را. اسیرمان کنند؛ ما را به بند بکشند و از خودمان دور بیندازند. معجونی از همهچیز و هیچچیز به خوردمان دهند به انضمام توهم دانایی. سکوتمان را بشکنند، رشتۀ افکارمان را بدرند، ریشههای تامل و تعمق و تصور و تخیلمان را بخشکانند. بازیمان دهند و خوراکی فارغ از تفاوتهای فردی پیش رویمان بگذارند و از ما آدمهایی شبیه به هم بسازند؛ آدمهایی به اختیار دیگران و پذیرندۀ استثماری مدرن. اگر نام آن «بردگی» نیست، پس چیست؟
نمیشناختمت؛ تا آنکه هیجده ساله شدم. برای نخستینبار اسمم را صدا زدی و در حیاط مدرسه، رفقایم را بغل گرفتم و دعاهاشان را آمین گفتم و پر کشیدم به سویت. خجالتزده بودم از اینکه به کسی بگویم هیجده سالهام و تا آن سنوسال مشهدالرضا را ندیدهام! بیشتر شرم از نطلبیده شدن بود آن هم در شرایطی که تمام اهل خانه پیش از آن به پابوسیات آمده بودند و من نه. بیتوفیقیام بود که توی ذوق میزد. بلد نبودم وقت دیدنت چه کار باید کنم! چه چیزی بخواهم و اصلا چگونه بخواهم. اولین سلام را مثل خیلیها از پشت شیشۀ تاکسی در خیابان امام رضا علیهالسلام دادم. بعد از خالی شدن از بارها، آمدیم سمت بابالجواد. نگاهم به زوار کوچک و بزرگی بود که همراه من از بابالجواد به سوی تو قدم برمیداشتند و سر به زیر میانداختند و سلام میدادند و اذن دخول میخواندند... من حتی سوز نوای «آمدم ای شاه پناهم بده» را هم نمیفهمیدم و غرق در دنیای خودم بودم. وارد حرم شدم و بعد از خواندن دعاها پابهپای مادرم، با امید برآورده شدن دو حاجت، به خانه بازگشتم.
هنوز نمیشناختمت...
نوزده ساله شدم؛ اسمم را صدا زدی. با دو حاجت برآورده نشده به سوی تو آمدم. بغضی بودم و شاکی. شکایتم را یکی از زوارت شنید و گفت: «امام رضا (ع) خیلی مهربونه. امام رئوفمونه. دلت میاد اینطوری میگی؟»
چه کار باید میکردم وقتی که غریب و دلشکسته بودم و حتی نمیشناختمت...
بیست و یک ساله شدم؛ اسمم را خواندی با رفقا. تازه فرق صحن انقلاب و آزادی را فهمیده بودم. اولین جامعه کبیرۀ عمرم را آندفعه خواندم. فهمیدم چقدر رواق دارالاجابه را دوست دارم. آن خلوتی و آرامش دلخواهش را. داشتی اهلیام میکردی. برای اولینبار وقت وداع گریستم. دلم میخواست تا همیشه کنارت بمانم. دیگر شناختمت...
بیست و دو سالگیِ شیرینی بود وقتی یکهفتۀ تمام کنج حرمت نگهم داشتی. حاجات بهانه بودند. من در آغوشت ماندن را دوست داشتم. آن سفرهای تقریبا هرساله به خانهات و آرامشی که در من پدید میآوردی. آن دلتنگیها و بیتابیهای بیست و سه-چهارسالگی. رفیقم گفت: مشهد میخواهی؟ برو پیش برادرش، صالحبنموسیالکاظم (ع). سفر مشهد را از او بگیر؛ فقط یادت باشد اینبار که رفتی، کربلا بخواهی. شک نکن که برات کربلا دست خود امام رضاست...
دنیای تازهای برایم ساختی. شیفتهات شدم. عاشق مرام و معرفتت. من و پرواز تا نجف؟ من و کربلا؟ مگر میشود این اندازه کریم بود؟ انگار میخواستی به من بفهمانی دنیا را رها کن دختر؛ کربلا بخواه. این بهانهگیریها دیگر چیست؟ اولینبار بود که حاجتم را دادی. گلایه نداشتم از نگرفتن حاجات قبلی اما اینبار، من را مهمان خانۀ پدرم میخواستی، مهمان خانۀ حضرت امیر (ع). میخواستی عطر خدا را در خانۀ قتیل العبرات استشمام کنم، در خانۀ حسین (ع) و عباس (ع)، در کاظمین و سامرا...
بیست و پنج سالگی گفتی بیا تا استخوانهای شکستهات را ترمیم کنم. زیر گوشم خواندی: فرزند! به سفر خدا فرستادمت، از کجای دنیا سر بیرون آوردی که سرخورده شدی؟ با خودم عهد بستم که تا ابد دوستت بدارم، به راهت بمانم، به خاطر خدا خودم را کوچک کنم تا بتوانم از جایم بلند شوم.
و بیست و شش سالگی...
سه بار اسمم را خواندی تا این شیفتگی به بینهایت برسد. آنها که من را میشناسند، حکایت دلم را شنیدهاند و حال و روزم را میدانند، خوب میدانند که تو با من چه کردی عزیز دل! من رها کرده بودم همهچیز را؛ یکجور خوشی و ناخوشی توامان. بیخیال دنیا و مافیها بودم، تسلیم و راضی به رضای خداوند.
سومین بار، هشت روز تمام هوای حرم را به سینه کشیدم و تو خوب میدانستی که «هشت» مقدسترین عدد زندگی من است؛ پس من نیز به فال نیک گرفتمش.
بیست و هفت سالگی «آمدیم»؛ پیچیدهترین و پیشبینی نشدهترین اتفاق دنیا افتاده بود. تو ما را با هم خواسته بودی؛ دست در دست هم، برای هم.
بیست و هشت سالگی... ده سال از نخستین سفرم گذشته بود. من آدم دیگری شده بودم؛ بهتر است بگویم که این روزها من آدم دیگری شدهام. روزگار از من آدم دیگری ساخته است. کسی که زیبایی را تنها در وجود تو یافته؛ زیبایی تنفسِ هوای تو است در دارالاجابه. نگاه کردن بیوقفه است به آسمان بالای حرم. سرگذاشتن به دیوار روبروی ضریح توست با اشکهایی در جریان. زیبایی تنها «تویی». و در دنیا هیچچیز به اندازۀ داشتن و شناختن تو، زیبا نیست...
به صفحههای رنگارنگ مجازی نگاه میکنم و میکوشم تا در پس هر کدام حقیقت آدمیان خاکستری را ببینم. دنیایی «من»ـیم که در کنار همدیگر زندگی میکنیم و با اینحال، این «من» است که اهمیت دارد. ما تبدیل به «من»های متحرکی شدهایم که نظر و اعتقاد دیگری ذرهای برایمان اهمیت ندارد و «دیگران» حق ندارند به این «من» ِوالا و بیایراد، کاری داشته باشند. هرچه مخالفتر، خواستنیتر! هرچه بیملاحظهتر، جذابتر! هرچه سرکشتر، دلخواهتر! و در تمام جریانات و رخدادها، این «من» است که حکم میکند و تو موظفی که با من، این منِ تریبونندیده و نشناخته، همنظر باشی! آن هم در شرایطی که سالیان دراز است که به زندگی جمعی خو گرفتهایم و خواهناخواه با دیگران مراوده داریم، کار میکنیم، روزگار میگذرانیم و بهنوعی با اجتماع آدمیان گره خوردهایم. همین «من»ِ بهظاهر بیآزار اما بلاتکلیف!
آن صفات دلپذیر که با حیات جمعی ما رنگ میگیرند و معنا مییابند: بخشش، درک کردن، سازگاری، تواضع، محبت، احترام، کمک کردن، حمایت... در شرف نابودیاند، و اینها چه اهمیتی دارند وقتی که باورمان شده است که چراغ این زندگی قرار نیست روزی خاموش بشود. با وجودیکه «من»، ناپایدارتر از آن است که فکرش را میکنم...