سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

۲۴
آذر

آه ای زندگی... ای عجیب‌ترین هدیۀ خداوند؛ ای غریب نشناختنی! ای نامهربان و مهربانِ توامان! آن‌قدر دست‌هایم خسته از آورده‌های توست، که بازوانم را یارای نگه داشتن نیست... سال‌هاست که دیگران ما را نمی‌شنوند. هرچه صدایمان را بلندتر می‌کنیم محض شنیده شدن، از ما دور و دورتر می‌شوند... آه ای زندگیِ عجیب و غریب! ای رویا و کابوسِ آمیخته! ای درد و درمانِ پیاپی! بگذار این مسیر از بلندی‌ها و پستی‌ها خالی بماند. بگذار در جاده‌ای بی‌نشیب، بی‌فراز، بی‌اضطراب نرسیدن، قدم‌زدنی دلخواه را تجربه کنیم...

آه ای بادا و مبادا! ای تاریک و روشن و خاکستری! ای کویر و اقیانوس لایتناهی! دیگر خسته‌ایم ... بگذار کمی بنشینیم و پا دراز کنیم. بگذار گونه‌هامان از خنده‌های پیوسته درد کند. بگذار گوشۀ لب‌هامان ترک بردارد از قهقهه. بگذار به دلخواه برخیزیم، راه بیفتیم، پا بکوبیم، بیفتیم، بایستیم، برقصیم، پر بزنیم، فرود بیاییم، بمانیم، بگذریم... این قدم‌ها از بسیاریِ راه‌های نرفته درد می‌کنند، از قدم‌های بالاجبار تیر می‌کشند، بگذار از شکستن و باریدن عبور کنیم. بگذار برویم...

 

*آه ای زندگی منم که هنوز/ با همه تلخی از تو لبریزم/ نه بر آنم که رشته پاره کنم/ نه بر آنم که از تو بگریزم... (فروغ فرخزاد)

  • المیرا شاهان
۱۲
آذر

بیش از یک‌سال است که با بعضی از آن‌ها زندگی کرده‌ام. روزهای نخستینی که دیدمشان، تمام شور و شوق آن همه نوجوان، من را به روزهایی می‌برد که سومین سال راهنمایی را می‌گذراندم و با اشتیاقی بی‌مانند به‌سوی مدرسه می‌دویدم تا معلم ریاضی‌ام را ببینم. روزهایی که شنبه‌ها را دوست نداشتم، چون روز کاری او نبود، و ساعات تمام کلاس‌هایش را از بر بودم، برای اینکه دوستش می‌داشتم. او اما نه یک مرد بلند قامت و خوش بر و رو، که بانویی در آستانۀ چهل سالگی بود و تمام اشتیاق من به او، برای صفای بی‌حدِ روح و شادابی کم‌نظیرش بود. یعنی درست همان چیزهایی که تا پیش از دیدن او، در وجود هیچ‌یک از معلمانم ندیده بودم. عبوس نبود که کسی را براند یا برنجاند؛ حتی کسانی که بلااستثنا در تمام زنگ‌های تفریح دورش را می‌گرفتند و تا دفتر معلمان بدرقه‌اش می‌کردند. چنان بود که گویی با هریک شوخیِ بکر یا حرفی تازه برای گفتن داشت. برای همان متانت و صمیمیتش هم بود که تمام دفتر خاطرات پانزده سالگی‌ام، از مهربانیِ بی‌دریغش لبریز شد و روز تولدش، برای نخستین‌بار در آن مدرسۀ دولتی، «مبارک باد»های بسیاری به آسمان برخاست.

همیشه دوست داشتم که اگر لباس معلمی تن کردم و جلوی تختۀ کلاس، روبه‌روی آن همه رویا و امید و آرزو ایستادم، معلمی باشم با صفای روح و شادابیِ کم‌نظیر.

«آخر آن‌ها شادیِ صادقانه را باید ببینند تا بشناسند... »*.

*نادر ابراهیمی.

  • المیرا شاهان
۱۰
آذر

بین پوشه‌ها چرخ می‌زنم، روی یکی از آهنگ‌های آلبوم Secret Garden کلیک می‌کنم و پرت می‌شوم به روزهای بیست سالگی. همان روزهایی که یاسمن بین کتاب‌هایی که به مناسبت تولدم به من تقدیم می‌کرد، این گنجینۀ شنیدنی و خواستنی را هم به من هدیه داد و بسیاری از ساعات روز تمام اتاقم از آن موسیقی لبریز می‌شد و گاهی می‌کوشیدم با ویولن و از راه گوش، نت‌های روح‌انگیزش را پیدا کنم.

صفحۀ سپید وُرد را باز می‌کنم تا قدری از احوال این روزها بنویسم که بسیار آلوده و ابری و دلگیر است. از دوستانم، که یکی بعد از دیگری راز جدایی‌شان را برایم فاش می‌کنند. از دختری که هرگز ندیده و نمی‌شناسمش، اما خودش را خواهر یکی از شاگردان شش سال پیش من معرفی می‌کند و زندگی‌اش سرشار از باران بی‌امان و تگرگ و طوفان است و حالا دستش را به سوی من دراز کرده تا از منجلابی که در آن دست و پا می‌زند بیرونش بیاورم. من اما یارای شنیدن این حرف‌ها را ندارم... یارای آن که بگویم در این لجاجت کودکانه، قدری بزرگ شوید و تنهایی نمی‌تواند بهترین انتخاب باشد وقتی جای صبوری و سازگاری و رفاقت بی‌چشمداشت در زندگی‌تان خالی‌ست... دیگر یارای شنیدن جملۀ «دارم جدا می‌شوم!» از دل یک احوالپرسی معمولی را ندارم. یادم می‌افتد به گذشته که جدایی‌ها همه در ادامۀ نرسیدن‌ها بود، نه دنبالۀ رسیدن و روزها نفس کشیدن در چاردیواری‌های مشترک. دارم این‌ها را می‌نویسم و یکباره تمام وضعیت اقتصادی و سیاست و مشکلات تربیتی و اخلاقی بی‌شمار و عشق‌های سر چهارراه و تهاجم و اعتیاد و خوی حیوانی و سردمزاجی و آزادی‌های ساختگی و خودخواهی و بی‌مسوولیتی و جنگ‌های روانی و رسانه‌ها و وضعیت معیشتی و زلزله و بی‌وجدانی و عقده‌های ناشی از سرکوب و زیاده‌خواهی و قسط‌های عقب‌مانده و سیل و رییس جمهور مردمی و اختلافات طبقاتی و روابط آزاد و خیانت و بیماری و نیازهای ارضا نشده و اختلاس و دزدی و دروغ و قتل و تجاوز و پارتی و زندگی ویترینی در اینستاگرام و بیوگی و تجرد و چندهمسری و قیمت دلار و تعصب و ازدواج سفید و غارت و اینفلوئنسرها و دارو و غذا و فمینیسم و تحریم و اکستنشن و فرار و شیشه و ایدز و کودکان کار و تبلیغات و مهاجرت و زندگی مستاجری و فساد و گُل و کارگر و دخالت والدین و سرطان و مشکلات جنسی و اغتشاشات و تظاهرات و عمل‌های زیبایی و سقط و ادامۀ تحصیل و بیکاری و سهمیه و ناامیدی و یأس، بین کلماتم می‌ریزند...

موسیقی همانقدر روح‌انگیز است که بود،

من اما غم‌انگیزم!

  • المیرا شاهان