سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

۳۱
خرداد

قبل ترها دلم می خواست از هر آدمی نشانه ای برای خودم بردارم؛ خاطره ای، یادی و یادگاری. حالا می توانست آن یادگاری، تکه ی کوچکی از یادداشت و شعری بر کاغذ باشد یا یک پیامک یا آهنگی که من را یاد دوستی می اندازد. یعنی به خیالم وزن دوستی با دیگران، متناسب با حجم یادگاری هایم از او بود. تفاوتی نمی کرد چیزی که نگه داشته ام من را یاد تلخی ها بیندازد یا اتفاقات شیرین. اتفاقا تلخی ها را نگه می داشتم تا فراموشم نشود که فلان روز فلان اتفاق افتاده و فلانی، فلان کلمه نامناسب را در مواجهه با من به کار برده است. نگه می داشتم تا یادم باشد که بی حرمتی دیده ام و از نو احساسی بازی در نیاورم. خب یک جور کینه پروری بود و خریّت(!). بزرگ تر که شدم این چیزهای سیاه و تیره و تار را از بین بردم. حتی یک روز دفتر خاطرات دو سه سال از زندگی ام را روبروی چشم های متحیر پدرم به آتش کشیدم. شروع کردم به نابودی تلخی ها و نفرت ها تا آن چه که یأس و نومیدی ام نسبت به زندگی را وسعت بخشیده است از میان بردارم. احتمالاً موفق هم شدم. چون بعد از آن بود که نگاه مثبت تری نسبت به زندگی پیدا کردم و سعی کردم روی دیگر سکه را هم ببینم. یعنی هر چیزی را ورای آن چه در نگاه اول به نظر می رسد مورد توجه قرار دادم؛ با نگاهی مثبت تر، مهربان تر و منطقی تر.

از چند روز پیش اما تصمیم تازه تری گرفته ام؛ آن هم متاثر از حرف یکی از نزدیکانم که هیچ تمایلی به یادگاری نگه داشتن ندارد. فکر کردم که ما برای چه است که این همه یادگاری نگه می داریم؟ مثلا اگر در یک قرار ملاقات چیزی را به یادگار برنداریم، دوستمان و خاطره ی آن قرار را فراموش خواهیم کرد؟ تصمیم گرفتم از دلبستگی هایم کم کنم. آن چه که تا امروز حتی یادگاری های مثبتی هم هستند، از زندگی ام رها کنم. مثل برگه های فال حافظ، پیامک شاگردهایی که توی مدرسه داشته ام، قربان صدقه های فلان دوست قدیمی که پاری وقت ها خواندنش هم به من احساس خوبی می داد. فکر کردم اگر خودم با دست های خودم از این دلبستگی ها کم نکنم، بالاخره روزی خواهد رسید که مجبورم برای از دست دادنشان فاتحه بخوانم و اندوهگین شوم. برای همین هم بعضی عکس ها، چت های طولانی با رفقا در یاهو، واتس اپ، وایبر و تلگرام و حتی برخی یادداشت هایم را دور انداختم تا هم از شلوغی دنیای اطرافم کم کنم و هم طبق قانون خلأِ این روانشناس ها، برای اتفاقات تازه و هیجان انگیز زندگی ام جایی خالی کنم. همین شد که سختی و دلواپسی فشردن کلید OK در هربار خواندن پیام «The thread will be deleted» را بر جان خریدم. فکر می کنم که گاهی باید گره ها را باز کرد و آدم ها و دنیا و مافیها را آزاد گذاشت تا هرجا که می خواهند بروند. اینطوری است که ما به "چیز"ها، حق آزادی داده ایم ... .

  • المیرا شاهان
۲۳
خرداد

همیشه دلم خواسته که زندگی، روی دکمه ی مثلثی Play باشد؛ جاری، با تمام پیچ و خم ها و فراز و فرودهایش. نه خواسته ام که یک دفعه بخزم در روزهای خیلی کهنه که در آن کودکی های شیرینی داشته ام، و نه دلم خواسته پرت شوم در روزهای خیلی دور آینده که نتیجه کارهای امروزم را ببینم. این جریان را همیشه پذیرفته ام و حتی دلم نخواسته که دکمه ی مربعی Stop را بفشارم، هر چند پاری لحظه ها آن قدر شیرین و به یاد ماندنی اند که می خواهی تا همیشه داشته باشی شان. اما ایستادن کاری از پیش نخواهد برد. حتی می تواند لذت لحظات خوش را زهرمار کند، تکراری و دل آزار و بی معنی باشد. باید صبور بود و روی دکمه Play باقی ماند تا تجربه های تازه تری به دست آورد و آدمِ امروز ماند. طبیعی ست که گاهی دلم می خواهد برای لحظاتی بروم به عقب و قسمت هایی از زندگی ام را دوباره بازی کنم، دوباره از روی تجربه های امروزم انتخاب کنم. اما همه هیجانش شاید به همین حرکت های اشتباه است، حتی اگر بارها کیش بشوی و روزی روبروی جماعتی از مهره ها، مات ات ببرد.

سفر به گذشته و آینده در زندگی ما، متعلق به افسانه هاست و جهان منطق نمی تواند بپذیرد که جز روح و فکر آدم ها، جسم آدم ها هم بتواند مسافر زمان باشد. اینکه توی قصه ها آدم ها به سادگی می خواهند به قرن ها قبل، حکومت های قبل و قبیله های قبل شلیک شوند هم بیشتر متعلق به خود قصه هاست. ما آدم های دلبسته و وابسته ای هستیم. اگر به شما بگویند دو ساعت دیگر سفر شما به قرن هفتم هجری آغاز می شود و سعدی علیه الرحمه توی اتاقش منتظر شما نشسته تا غزل معروف «تن آدمی شریف است به جان آدمیت» را با صدای خودش تقدیمِ شما کند، با وجود رویایی بودن مقصد این سفر و هیجان شنیدن صدای سعدی شیرین سخن، نمی شود به سادگی از این لحظه و زمان دل کند و راه افتاد. سعدی تا چقدر کنار شما می ماند؟ بعدش چه می شود؟ شمایید و دنیایی که متعلق به آن نیستید. سرزمینی که جنس شما را نمی شناسد. حتی مرگ شما هم نمی تواند تاریخچه ای از شما در دل تاریخ حک کند. اما زندگی در "هنوز"، به شما فرصت ساختن و تاریخی شدن می دهد.

با این حال، یک نقطه ی برگشت هست که هیچ وقت از سفر به آن خسته نمی شویم. غمی نیست که به آن برگردیم. بلند می شویم و راه می افتیم و می رویم تا دوباره شروع کنیم. دوباره بسازیم و پیاده ها و سواره های صفحه ی زندگیمان را درست تر و منطقی تر بچینیم. اسب های سپیدمان را بگذاریم روی خانه C3 و F3 و به اصطلاح شطرنج بازها، نسبت به بعضی جریانات گارد بگیریم.

درست است که در منطق بعضی ها برگشتن از هر نقطه ای به عقب و شروع دوباره ی حرکت ها، احمقانه و غیرممکن است، اما به اعتقاد من جلوی ضرر را از هر طرف که بگیری منفعت است. با وجودی که این نقطه را خیلی هایمان زیر گرد و خاک مشغله هایمان گم کرده ایم، من اما تازه پیدایش کرده ام. من اسمش را گذاشته ام نقطه ی برگشت، توی کتاب خدا به آن می گویند: توبه... 

  • المیرا شاهان
۱۲
خرداد

نمی دانم چه شد که ناغافل پرت شدم وسط صحنه تئاتر و جلوی صدها نفر تماشاچی، نقش یک آدم خبیث را بازی کردم. فقط می دانم از ماه قبلش فکر اجرای یک نمایش راست راستکی جلوی جماعتی از آدم ها توی سرم وول می خورد. بعد، یک تماس تلفنی من را کشاند به چهارراه ولیعصر و ساختمانی پشت تئاتر شهر، و دست آخر ما چند نفر با نقاب هایی سفید و لباس هایی سیاه خاک صحنه خوردیم و من به راستی طعم یک اجرای واقعی را چشیدم.

اینکه برای لحظاتی، تلاش کنی از قالب واقعی خودت خارج  شوی و ذهنت را از خودت و دغدغه هایت خالی کنی، خوب است. اینکه کمی دروغ بشوی، کمی فریب یا حقه، اینکه قدم هایت را شبیه کسی دیگر برداری و دست هایت را شبیه کسی غیر از خودت در هوا بچرخانی، خوب است. اینکه نقاب بکاری روی چشم هایت و فکر کنی به اینکه حتی برای دقایقی هم که شده، کسی حالات چشم هایت را نمی خواند، وسوسه انگیز است. حتی اگر تا دیروقت جانت را بگذاری پای تمرین های فشرده و وقت نکنی آدم های تازه ی زندگی ات را گرم و صمیمی در آغوش بگیری، بنشینی پای حرف هایشان و ایمان بیاوری که چقدر ماندگاری بعضی هایشان بالاست ... کاش دوباره به باور قبل ترهایم برسم؛ به این که زندگی درست همان نمایشنامه ای ست که باید یاد بگیری به ماهرانه ترین وجه، به بازی بگیری اش؛ بی غصه و گلایه و اعصاب خوردی ...

  • المیرا شاهان
۰۵
خرداد

بالاخره آخرش رسید. خب هر چیزی پایانی دارد و نباید نشست و زانوی غم بغل گرفت. گویی همه پیشامدها فقط مسیر و نشانه اند برای رسیدن به چیزهای دیگر. امروز که لابلای خلوتی و بی صدایی بچه ها از همکارهایم خداحافظی می کردم، دل نازک ترین همکارم اشک توی چشم هایش جمع شد. نگذاشتم گریه کند با اینکه خودم داشت گریه ام می گرفت. نگذاشتم اشک هایم در بزنند و گونه هایم را به زحمت بیندازند. وسایلم را جمع کردم و بدون آنکه در آخرین لحظات برگردم و به تمام خاطرات سه ساله ام فکر کنم، لابلای قدم های رو به دورهایم، به شیطنت ها و قهقهه ها و "خانم" صدا زدن های بچه ها فکر کردم و به سرم زد که بعد از امروز، دلتنگی های گاه گاهی به سراغم خواهد آمد که گریزی از آن نیست. من، دلتنگی خواهم کرد برای دوستان خوبی که پشت درخت های بلندبالای حیاط مدرسه جایشان گذاشته ام، برای کریدوری که بچه ها دورش جمع می شدند و سرودهای دوست داشتنی می خواندند. من برای خنده ها و معصومیت چشم های بچه هایم دلتنگی خواهم کرد. اما با همه این ها راه رفتنی را باید رفت. باید لبخند زد و ادامه داد و به همین دلتنگی های عمیق دنباله دار، دل خوش کرد...

  • المیرا شاهان
۰۳
خرداد

قبول دارید که این روزها مردها آدم های خاله زنکی شده اند یا نه؟

اگر قبول ندارید لطفاً قبول کنید.

حالا شاید اینکه بهشان بی احترامی کنیم و بگوییم "خاله زنک" ترکیب جالبی نباشد؛ مثلا باید گفت "عمومردک"ی، چیزی! عمومردک ها آدم های سخن چینی هستند که خودشان را با بدگویی و پشت سر دیگران حرف زدن سرگرم کرده اند. آدم هایی که دوست دارند با تعریف اتفاقات و رفتارهای منفی یا اشتباه بعضی از آدم ها، برای خودشان ارزش، احترام و اعتماد به نفس بخرند، یا ضعف و عقب افتادگی هایشان را فراموش کنند. عمومردک ها پیگیر حواشی و موضوعات بی اهمیت اند. از کاه، کوه می سازند و پاری وقت ها می خواهند با این نحوه رفتاری به خودشان احساس بهتری بدهند. آن مردهایی که بعد از عروسی و مهمانی از خانمشان درباره ی بخش بانوان سؤال می کنند هم جزو این دسته اند. چون می خواهند سر از کار زندگی و ظاهر زنان دوست و آشنایشان درآورند و گاهی به این نکته برسند که چه خوب است فلانی خانمش اضافه وزن دارد و خانم او کمرباریک و نمونه است. همان آدم هایی که به شام و تالار و ماشین عروس و داماد خرده می گیرند. حالا دیگر به راستی کار دنیا برعکس شده است. متاسفانه از این مردها توی محیط های کاری هم زیاد پیدا می شود. همان هایی که دائم سرشان توی گوشی شان است، بی کارند و به جای کسب روزی حلال، با سایر همکارهایشان اراجیف می بافند، پشت همکارهای دیگرشان دری وری می گویند و گند می زنند به همه چیز. ای کاش تاریخ انقضای این دست آدم ها، هرچه زودتر تمام شود.

  • المیرا شاهان
۰۲
خرداد

خانم آرایشگر همانطور که داشت مشتری اش را راه می انداخت گفت: «متاسفانه حالا دیگه همه دنبال ثروت بابای عروس هستن، کسی نمی بینه خود دختره چه هنری داره، چه مدرکی داره، چیکار می کنه و کلا از چه راهی پول درمیاره. نگاه می کنن به جیب بابای دختر. اصلا این پسرا انگار می خوان با بابای دختر ازدواج کنن. قدیم که این مدلی نبود. حالا خانواده پا میشن می رن چند وقت بالای شهر می شینن تا دخترشون شوهر کنه بعد بر می گردن سر خونه اولشون. خودم دختر دارم که می گم. اصلاً اونی که دنبال پول بابا هست همون بهتر که بره سراغ یکی دیگه. اونایی هم که واسه شوهر پا می شن می رن بالامالاها می شینن دارن سر خودشون کلاه می ذارن. بعدم تقی به توقی می خوره پسره دخترشونو طلاق می ده. اصلاً اگه بدونی توی این دادگاها چه خبره؟ یکی از دخترای فامیل ما می خواست جدا بشه، هی با باباش می رفت دادگاه می اومد، پسره گم و گور شده بود و حاضر نمی شد توی دادگاه. دوسال بود هیچ خبری نداشتن از پسره. دختره هم خواستگار داشت می خواست شوهر کنه. مامان دختره می گفت یه وقت می بینی عین گداها می ری اونجا کارتو راه نمیندازن. یه کم تو چشمتو بکش به خودت برس، این طوری می ری بدشون میاد قاضیا به قیافت نگاه کنن. سری بعد مامانه با هفت قلم آرایش پا شد رفت دادگاه. به قاضی گفت واسه دخترم هرکاری می کنم آقای قاضی فقط لطفاً از دست این پسره راحتش کن. قاضیه مامانه رو که دید گفت: خانوم پسره رو برات گیر میارم، شمارتو بده خبری شد بت بگم. سر سه روز قاضی زنگ زد به مامانه و گفت پسره رو کردیم تو گونی. خب حالا کی کجا بیام؟ مامانه گفت برا چی؟ قاضیه گفت: مگه نگفتی همه جوره؟ ... آره مادر! سختش کردن. این زنا هم با این تیپ و وضعیتی که بیرون میان دارن این مردا رو مریض تر می کنن ...».

  • المیرا شاهان
۰۱
خرداد

مسعود جورابلو

از آن روزی که بازرگانان جاده ی ابریشم بساط داشته ها و ساخته های خود را پهن می کردند و آن چه در چنته و بساطشان داشتند، به منصه ی ظهور می گذاشتند تا با کالای دیگری مبادله کنند یا به قیمتی مطلوب بفروشند، قرن ها می گذرد و حالا دیگر موقع عبور از آن جاده که یک روز اسم و رسم خاص خودش را داشت و لابد سر و صدای فروشنده ها از هر سویی بلند بود، صدایی شنیده نمی شود. فروشنده های قرن بیست و یک، بدون داد و فریاد و با آدابی بسیار متفاوت تر از گذشتگانشان، تولیدات و داشته هایشان را می فروشند و ابزار آن ها تبلیغات رسانه ای ست که می تواند سهم بزرگی در فروش محصولات و تولیدات افراد بگذارد.

به همین منظور و به جهت «بررسی نقشی که صنعت تبلیغات بر افزایش تولیدات داخلی» می گذارد، پای گفتگو با دکتر مسعود جورابلو، جامعه شناس، نویسنده، پژوهشگر مسائل اجتماعی و دبیرکل کانون پیشگامان جنبش نرم افزاری مرکز مطالعات علوم انسانی، نشسته ایم که گفتگوی ما را در زیر می خوانید:

 

*به طور کلی تاریخچه ای مختصر از تبلیغات بیان کنید و بفرمایید در سال های اخیر جایگاه تبلیغات در کشورهای مختلف از جمله ایران چگونه است؟

تبلیغات اساسا زاییده ی نظام سرمایه داری بوده است. پروپاگاندا، عملیاتی روانی و معطوف به فروش یا تغییر و نوسان در بازار، نتیجه ی اتفاقی در نظام سرمایه داری بوده و هر روز به عنوان صنعتی جدید گسترش پیدا کرده است. صاحب نظران حوزه روانشناسی-اجتماعی معتقدند در اواخر قرن بیستم و قرن بیست و یک میلادی، تبلیغات به یک صنعت تبدیل شده است و به عنوان مجموعه ی مستقل صنعتی در حال رشد است. اما در کشور ما، متاسفانه حوزه ی تبلیغات مثل خیلی از شاخص های دیگر از شاخص اصلی و کیفیتی که در دنیا وجود دارد بسیار عقب است. یک سری دلایل مترتب بر این موضوع است؛ اول این که اگر اقتصاد رقابتی نباشد، تبلیغات نداریم. اساسا در کشور ما نظام اقتصادی روشنی، هژمونی و حاکمیت ندارد. ما به نام جمهوری اسلامی ایران در اصل 43 و به خصوص 44 قانون اساسی مشخص کرده ایم که سه گونه ی دولتی، خصوصی و تعاونی شکل های نظام اقتصادی ما هستند. در دوره ای خیلی طولانی از تاریخ کشور ما، یعنی از پیش از انقلاب تا بعد از انقلاب، از آن جایی که سیطره ی اقتصاد دولتی زیاد بوده، اساسا بزرگترین ضربه به اقتصاد وارد شده است. چرا که اقتصاد دولتی نیاز به تبلیغات ندارد. بنابراین هر جایی که اقتصاد رقابت پذیر نباشد نیاز به پروپاگاندا، نیاز به تبلیغات و نیاز به ایجاد مزیت وجود ندارد؛ از جمله در اقتصاد دولتی که اساسا رقابتی نیست و تنها خدمات ارائه می کند. اما در چند سال بعد از پایان دفاع مقدس و مقطع شروع دولت سازندگی و اصلاحات تاکید زیادی بر این شد که بایستی جریانی بر خصوصی سازی انجام شود. اما آن جریان، جریانی فرهنگی نبود. در حقیقت در اینجا چیزی که ضربه خورد «برندسازی»ها بود. نکته دوم اینکه اگر ما در حوزه ی اقتصاد برندسازی نداشته باشیم، تبلیغات ما از اساس بی معناست. به اعتقاد من، در کشور ما به واسطه ی ارزش های انقلابی از مقطع اوایل انقلاب تاکنون یک بحران اعتمادی بین سرمایه داران، سرمایه گذاران و حاکمیت به وجود آمد. ما در کشورمان کمتر می بینم کسی به نام سرمایه گذار یا سرمایه دار در جایی مصاحبه کند. در حالی که این عناوین، عناوینی خیلی بدیهی و جاافتاده در کل دنیاست. بر اساس این بحران اعتماد، برندسازی و تقویت برندهای ایرانی در شاخص تولیدهایی که ما در آن ها از مزایایی برخورداریم مثل پسته، فرش، نفت، محصولات پتروشیمی و ... خیلی کم به وجود آمده که موجب عقب ماندن تبلیغات در ایران شده است.

  • المیرا شاهان